السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۰ مطلب در مهر ۱۳۸۷ ثبت شده است

تلویزیون

هنگامی که امر امامت حضرت رضا (ع) در بین مردم عمومی شد و آنان به سوی حضرتش روی آوردند، آتش حسد مامون نسبت به وی شعله ور گشت و دستور ممانعت مردم را از آن حضرت صادر کرد و آنگاه به خراسان تبعیدش نمود.

حضرت رضا (ع)، پیش از خروج از مدینه، به حرم جدش رسول خدا (ص) شرفیاب شد تا با او وداع گوید. اشک از چشمان مبارکش سرازیر گشت و اندک اندک صدایش به گریه بلند شد. سپس فرزندش حضرت جواد (ع) را در کنار خویش گرفت و به دیواره ی مطهر رسول (ص) چسبانید و در پناه آن حضرت قرارش داد.

تمام نمایندگان و وکلا خویش را امر فرمود که از حضرت جواد (ع) شنوایی داشته باشند و از مخالفت با حضرتش بپرهیزند و اصحاب مورد اعتماد خود را خبر داد که آن حضرت، قائم و جانشین وی می باشد.

آنگاه خانواده خویش را گرد آورد و در جمع آنان فرمود: بر من گریه کنید، زیرا دیگر به مدینه باز نخواهم گشت و مبلغ دوازده هزار دینار در میانشان تقسیم، در سال دویست از راه بصره- آنگونه که مامون خواسته بود- حرکت فرمود.

 

  • کبوتر سپید

امـــام ثـــامن و ضـــامن، حـــریــمش چـون حـــرم آمــن   

زمـــین از جــــزم او ســـاکن، ســـپهر از عـــزم او پــــویا

نهــــال بــــــاغ عــــلّیّـیین بــــــهار مــــــرغـــــزار دیــــــن  

نســــیم روضــــــه یاســــین شـــمیم دوحـــه ی طــــــه

زجــــودش قــــطره ای قـــلزم ز رویــش پـــرتوی انــــجم  

جنابـــــش قـــــبله ی هــــفتم رواقـــش کـــعبه ی دلـها

رضـــــای او رضــــــای حـــق، قــــضای او قــــضای حـــق   

دلـــــش از مـــــاسوای حـــــق گــــزیده عــــزلت عــــنقا

نـــظـــام عـــالــــم اکـــــبر قــــــوام شـــرع پــــــیغمـــــبر  

فـــــروغ دیــــده ی حـــــیدر ســـــرور ســـینه ی زهــــــرا

به ســـایل بحـــر و کان بخشد خـطا گفتم جهان بخشد  

گرفـــــتم کــــاو نــــهان بــــخشد ز بـــسیاری شـود پیدا

ملـــــک را روی دل ســــویش فــــلک را قـبـــله ابـرویش   

به گــــرد کـــعبه ی کـــویش طــــواف مســــجدالاقــصی

زمین گویی است در مشتش فلک مهری در انگشتش  

دو تـــــا چـــــون آســــمان پشــــتش بــه پیش ایزد یکتا

مـــــلک مســـت جـــــمال او فـــــلک مـــــحو کـــــمال او   

ز دریــــــــای نــــــــوال او حــــــبابی لـــــجه ی خـــــــضرا

منتخب از قصیده ی قاآنی

  • کبوتر سپید

موسی بن سیار می گوید: همراه حضرت رضا (ع) بودم؛ همینکه نزدیک دیوارهای توس رسیدیم صدای ناله و گریه ای شنیدیم؛ من به جست و جوی آن رفتم، ناگهان دیدم جنازه ای را می آورند؛ آن حضرت درحالی که پای از رکاب خالی کرده بود پیاده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند کرد و چنان بدان چسبید همچون بچه ای که به مادرش می چسبد آن گاه رو به من کرده، فرمود:

" مَن شَیَّع جنازَة ولی مِن اَولیائنا خَرَج من ذُنُوبه کَیَومٍ ولدته امّه لا ذَنبَ لَه."

هرکس جنازه ای از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش زدوده می شود.

بالاخره جنازه را کنار قبر گذاشتند. امام (ع) مردم را به یک طرف کرد تا میت را مشاهده نمود و دست خود را روی سینه اش گذاشت و فرمود: فلانی! تو را بشارت می دهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید.

عرض کردم: فدایت شوم؛ مگر این مرد را می شناسی؟ اینجا سرزمینی است که تاکنون در آن گام ننهاده ای.

فرمود: موسی! مگر نمی دانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه می شود... .

 

  • کبوتر سپید

ابراهیم بن عباس از دیر زمان محضر امام را درک کرده و از آن منبع فیض الهی، بهره ها برده بود، درباره روش اخلاقی امام (ع) می گوید:

" هیچ گاه ندیدم آن حضرت، با سخن خود کسی را مورد اهانت و آزار قرار دهد و یا آن که کلام کسی را قبل ای آن که سخن او پایان یابد، قطع کند. نیاز نیازمندان را برآورده می ساخت، هرگز در حضور دیگران به چیزی تکیه نمی داد، پای خود را نزد کسی دراز نمی کرد، با خدمتکاران به نرمی سخن می گفت، در جمع با صدای بلند نمی خندید و در حضور دیگران آب دهان را بیرون نمی انداخت."

ابن ابی عبّاد، وزیر مامون، شیوه زندگی امام (ع) را چنین یادآور شده است:

"حضرت علی بن موسی (ع) در تابستان روی حصیر می نشست و فرش او در زمستان نوعی پلاس بود، دور از چشم مردم جامه ی خشن می پوشید و هنگام رویارویی با مردم، لباس معمولی می پوشید تا خود نمایی به زهد تلقی نشود."

اخلاق امام رضا (ع) در روایات:

* او بسیار به مستمندان رسیدگی می کرد.

* به صدقه دادن به ویژه در شب های تار و به صورت پنهانی بسیار مبادرت می کرد.

* با خدمتگزارانش کنار یک سفره می نشست و غذا می خورد.

* هیچ فرقی میان غلامان و اشراف و اقوام و بیگانگان نمی گذارد، مگر براساس تقوا.

* همواره متبسم و خوشرو بود.

* بهترین بخش غذای خود را قبل از تناول، برای گرسنگان جدا می ساخت.

* با فقرا می نشست.

* در تشییع جنازه شرکت می جست.

* خدمتکاری را که مشغول خوردن غذا بود، به خدمت فرا نمی خواند.

* با صدای بلند و به صورت قهقهه هرگز نمی خندید.

* رفع نیاز مومنان و گره گشایی از ایشان را بر دیگر کارها مقدم می داشت.

* روی حصیر می نشست.

* قرآن زیاد تلاوت می کرد.

* با گفتارش دل کسی را نمی رنجانید.

* سخن هیچ کس را ناتمام نمی گذاشت.

* هیچ نیازمندی را تا حد امکان رد نمی کرد.

* پای خود را هنگام نشستن در حضور دیگران دراز نمی کرد.

* در حضور دیگران همواره از دیوار فاصله می گرفت و هیچ گاه تکیه نمی کرد.

* همواره یاد خدا بر زبانش جاری بود.

* از اسراف سخت پرهیز داشت.

* به مسافری که پول خود را تمام و یا گم کرده بود، بدون چشمداشت، هزینه سفر می داد.

* در دادن افطاری به روزه داران کوشا بود.

* به عیادت بیماران می رفت.

* در معابر عمومی، آب دهان نمی انداخت.

* از میهمان شخصا پذیرایی می کرد.

* هنگامی که کنار سفره می نشست اجازه نمی داد دیگران برای احترام او از جای برخیزند.

* به سخن دیگران که وی را مورد خطاب قرار داده، از او پرسشی داشتند، با دقت کامل گوش می داد.

* خویش را به بوی خوش معطر می کرد، به خصوص برای نماز.

* به نظافت جسم و لباس به ویژه موی سر توجه داشت.

* قبل از غذا دستها را می شست و با چیزی خشک نمی کرد، بعد از غذا نیز آنها را می شست و با حوله خشک می کرد.

* اگر غذایی زیاد می آمد، آن را هرگز دور نمی ریخت.

* در حضور دیگران به تنهایی چیزی نمی خورد.

* بسیار شکیبا بود.

* کارگری را که به مبلغ معین اجیر می ساخت، در پایان افزون بر مزدش به او عطا می کرد.

* با همگان با رافت و خوشرویی رو به رو می شد.

* به فقرا و بیچارگان بسیار بخشش می کرد.

این همه که یاد شد، بی گمان خوشه ای از خرمن شخصیت اخلاقی آن امام بزرگ است و نه تمام آن.

  • کبوتر سپید

ان الایمان افضل من الاسلام بدرجة, والتقـوى افضـل مـن الایمان بدرجة و لم یعط بنوآدم افضل من الیقین.
ایمان یک درجه بالاتر از اسلام است, و تقوا یک درجه بالاتر از ایمان است و به فـرزنـد آدم چیزى بـالاتـر از یقیـن داده نشده است.

(تحف العقول، ص445)

اَحسِنِ الظَّنَّ بِالله فاِنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَل یَقولُ : اَنَا عِندَ ظَنِّ عَبدی بِی فَلا یَظُنَّ بی الّا خَیراً.

گمان نیکو به خداوند داشته باش زیرا خداوند عز و جل می فرماید: من در نزد گمان بنده ام حاضرم پس بنده ام جز گمان خیر به من نداشته باش.

(جهاد با نفس، ح 147)

عَن اَبَائه عَن اَمیرالمومنینَ اَنه قالَ : تَعَطَّروا بِالاِستِغفارِ لَاتَفضَحَنَّکُم رَوائِحُ الذُّنوبِ.

از پدر بزرگوارش روایت فرمود که: امیرالمومنین فرموده اند : بوسیله ی استغفار خود را خوشبو کنید ، مبادا بوی بد گناهان شما را رسوا کند.

(جهاد با نفس، ح 790)

  • کبوتر سپید

یکی از روحانیون مورد اعتماد، از قول دوست روحانی خود، نقل کرد و گفت:

من از حرم مطهر خارج شدم؛ ناگهان به خانمی- که قبل از من از حرم خارج شده بود- در مسیر راه، برخوردم و دیدم همینکه از بست و محیط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته، داخل کیف دستی خود گذاشت.

من که گستاخی او را نتوانستم تحمل کنم گفتم: خانم! مگر حجاب فقط در حرم باید باشد؟

او با کمال احترام و ادب گفت: آقا! من مسلمان نیستم. پرسیدم: پس چه آیینی داری؟ گفت: نصرانی هستم.

گفتم: پس در حرم چه می کردی؟

گفت: آمده بودم از حضرت رضا (ع) تشکر کنم. پرسیدم برای چه؟

گفت: پسرم فلج بود. هرچه او را برای معالجه نزد پزشکان بردم، سودی نبخشید؛ بالاخره با همان حال، به مدرسه رفت.

همکلاسانش او را به معالجه تشویق کردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا برای معالجه نزد پزشکان متخصص برده؛ اما سودی نبخشیده است.

همکلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو، تو را به حرم مطهر حضرت رضا (ع) ببرد تا شفا بگیری.

همینکه پسرم از مدرسه بازگشت. گریان گفت: مادر! گفتی مرا پیش همه ی پزشکان برده ای.

اما هنوز مرا به مشهد امام رضا (ع) و نزد آن امام (ع) که همکلاسانم می گویند مریضها را شفا می بخشد نبرده ای.

گفتم: پسرم! امام رضا مسلمانان را ویزیت نمی کند؛ به خاطر اینکه ما نصرانی هستیم تو را ویزیت نخواهد کرد.

اما او با اصرار تمام می گفت: تو مرا ببر؛ مرا هم ویزیت می کند؛ ولی من انکار می کردم و باز او اصرار، بالاخره گریان به بستر خود رفت.

چون نیمه شب فرا رسید صدا زد مامان! مامان! بیا! من با شتاب رفتم. گفت: مامان! دیدی آن آقا، مرا هم ویزیت کرد! او، خودش، به خانه ی ما آمد و گفت: به مادرت بگو هر که در خانه ی ما بیاید او را ویزیت می کنیم.

 

  • کبوتر سپید

مـــن طــبیبی ســراغ دارم کـــه پول، دارو، دوا، نـمی خــــواهد

در ازای شــفا از ایـــن مردم، جـــز دلـــی مـبتــلا نمی خــواهد

بی پــناه و غـــریب هــم باشی، در لـطف و کرامتش بـاز است

احــتیاجی به وقت قبلی نیست، واســطه، آشنا، نمی خواهد

چــیست در ایـــن زمــین که فــواره، نیمه راه آسمان برگشت؟

آب هــم چــون کبـوتران اوجی غــیر از این خاک پا نمی خواهد

چــه شــکر دارد ایــن گــندم کـه کبــوتر بـه سـجده می بــوسد

هـر کــه طوقی او شــود جــایی جــز کــنار رضـــا نمــی خواهد

پــای طـــومار درد ایــن مــردم، مــهری از التیام او خورده است

مـهر مهری که تا جهان باقی است مهلت و انقضا نمی خواهد

                                                                                   جواد اسلامی

  • کبوتر سپید

شیخ محمد حسین- که از دوستان مرحوم میرزا محمود مجتهد شیرازی بود- به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا (ع) از عراق مسافرت کرد و پس از ورود به مشهد مقدس دانه ای در انگشت دستش آشکار شد و سخت او را ناراحت ساخت؛ چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه بردند، جراح نصرانی گفت: باید فورا انگشتش بریده شود؛ و گرنه به بالا سرایت خواهد کرد.

ابتدا جناب شیخ قبول نمی کرد و حاضر نمی شود انگشتش را ببرند.

طبیب گفت: اگر فردا بیایی، باید از بند دستت بریده شود؛شیخ برگشت و درد شدت گرفت؛ شب تا صبح ناله می کرد؛ فردا به بریدن انگشت، راضی گردید.

چون او را به مریضخانه بردند جراح دستش را دید؛ و گفت باید از بند دست بریده شود، قبول نکرد و گفت: من حاضرم؛ فقط انگشتم بریده شود. جراح گفت: فایده ندارد و اگر الآن از بند دستت بریده نشود به بالاتر سرایت کرده، فردا باید از کتف بریده شود شیخ برگشت و درد شدت گرفت؛ به طوری که صبح به بریدن دست راضی شد چون او را نزد جراح بردند و دستش را دید، گفت: به بالا سرایت کرده است و باید از کتف بریده شود و دیگر از بند دست بریدن فایده ندارد، اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت کرده به قلب رسیده، هلاک خواهد شد.

شیخ به بریدن دست از کتف راضی نشد و برگشت درد شدیدتر شد و تا صبح ناله می کرد و حاضر شد که از کتف بریده شود، و رفقایش او را به طرف مریضخانه حرکت دادند تا دستش را از کتف ببرند. در وسط راه، گفت: رفقا! ممکن است در مریضخانه از دنیا بروم؛ اول مرا به حرم مطهر حضرت رضا (ع) ببرید. او را به حرم بردند و در گوشه ای از حرم جای دادند.

شیخ گریه ی زیادی کرده، به حضرت رضا (ع) شکایت کرده، گفت: آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلایی مبتلی شود و شما به فریادش نرسید؟

"و انت الامام الرّؤوف" با اینکه شما امام رؤوف هستی، خصوصا "درباره زوار".

پس حالت غشی عارضش شد؛ در آن حال حضرت رضا (ع) را ملاقات می کرد؛ آن حضرت دست مبارک، بر کتف او تا انگشتانش کشیده، فرمود: شفا یافتی!

شیخ به خود آمد دید دستش هیچ دردی ندارد؛ رفقا آمدند تا او را به مریضخانه ببرند. جریان شفای خود را به دست آن حضرت، به آنها نگفت؛ چون او را نزد جراح نصرانی بردند جراح دستش را نگاه کرده، اثری از آن دانه ندید.

به احتمال آن که شاید دست دیگرش باشد آن دست دیگر را هم مشاهده کرد و دید که سالم است؛ سپس گفت:

ای شیخ! آیا مسیح را ملاقات کردی؟

شیخ فرمود: کسی را دیدم که از مسیح هم بالاتر است و او مرا شفا داد... .

 

  • کبوتر سپید

أحسن الناس إیماناً أحسنهم خلقاً و ألطفهم باَهله، و اَنا اَلطفکم باَهلى
نیکوترین مردم از نظر ایمان، خوش خلق‌ترین و با لطفترین آنها نسبت به اهل خویش است

(عیون اخبار الرضا2، 38)

ان الایمان افضل من الاسلام بدرجة, والتقـوى افضـل مـن الایمان بدرجة و لم یعط بنوآدم افضل من الیقین.
ایمان یک درجه بالاتر از اسلام است, و تقوا یک درجه بالاتر از ایمان است و به فـرزنـد آدم چیزى بـالاتـر از یقیـن داده نشده است.

(تحف العقول، ص445)

اَحسِنِ الظَّنَّ بِالله فاِنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَل یَقولُ : اَنَا عِندَ ظَنِّ عَبدی بِی فَلا یَظُنَّ بی الّا خَیراً.

گمان نیکو به خداوند داشته باش زیرا خداوند عز و جل می فرماید: من در نزد گمان بنده ام حاضرم پس بنده ام جز گمان خیر به من نداشته باش.

(جهاد با نفس، ح 147)

  • کبوتر سپید

ناقل: آیة الله شیخ مجتبی قزوینی

این سوال را خیلی ها از من می پرسند که؛ "این همه دقت و تبحر علمی را از کجا بدست آوردی؟! مگر تو چقدر مطالعه می کنی و گنجایش حافظه ات و دقت درکت چقدر است؟!"

راستش را بخواهید، من هم مثل بقیه مردم هستم، مثل تو، مثل او، مثل اکثر مردم. نابغه نیستم و از فضا نیامده ام. در شبانه روز، پنجاه ساعت مطالعه هم ندارم. اما اینهمه دقت و بار علمی که می بینید، همه مربوط است به یک نگاه! یک نگاه از یک کیمیاگر آسمانی!

بدون شک آن روز بهترین روز عمر من بوده و هست. همان روزی که وضو گرفتم و ذکر گویان راه خانه ی معشوق را پیمودم، راه حرم امام رضا (ع) را. حرم خیلی شلوغ نبود و من توانستم در مقابل ضریح، پیش روی مبارک آقا علی بن موسی الرضا (ع) جایی گیر بیاورم و بنشینم. مثل همیشه زیارتنامه ی حضرت را خواندم و با تمام وجود از آقا خواهشی کردم. عرض کردم آقا؛

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند             آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند؟

آقا جان، من نوکرتم، غلامتم. لباس رسمی نوکری شما را به تن کرده ام و می خواهم که در راه شما، به دین اسلام و مذهب بر حق تشیع خدمت کنم. حالا چه می شود که یک نگاه، یک نظر، یک گوشه ی چشمی به این غلامت بکنی، آخر از شما که چیزی کم نمی شود...

هنوز داشتم حرف می زدم که یکدفعه متوجه شدم از ضریح مطهر آقا خبری نیست. نه این که فکر کنی خواب می دیدم ها، نه! بیدار بودم، بیدار بیدار! اما ضریح غیب شده بود و یک تخت زیبا و مرصّع به جای آن قرار داشت. تختی که زیباترین و گرانبها ترین تختهای پادشاهان در برابرش هیچ بود. تختی که تخت سلیمان در برابرش فروغی نداشت. و آقا روی آن خوابیده بود، به همان حالت نیمرخ. تمام وجودش از نور بود، نوری آسمانی و خیره کننده! و من مات و مبهوت مانده بودم و زبانم بند آمده بود. یک عمر آرزوی چنین لحظه ای را داشتم اما حالا که آن لحظه فرا رسیده بود، شوکه شده بودم و ابهت امام (ع) مرا گرفته بود. اما آقا، حرف های مرا شنیده بود و نیازی به تکرار آن احساس نمی شد. برای همین سر مبارکش را اندکی بالا آورد و بی آنکه حرفی بزند، فقط یک نگاهی به من کرد. نگاهی که تا عمق وجود من نفوذ کرد و قلبم را از نور علم و معنویت آکند. همین که آقا، سر مبارک را پایین آورد و بر بالش نهاد، متوجه شدم که از تخت خبری نیست و همان ضریح قبلی در مقابلم قرار دارد. امام (ع) از نظرم غایب شده بود ولی سنگینی علمی را که به سینه ام تزریق فرموده بود حس می کردم. همان علمی که هنوز هم با من هست و همگان را به شگفتی واداشته است. من هرچه دارم از آن یک نگاه است!

  • کبوتر سپید