السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

زاد روز خجسته نو گل زهرا و دخت علی(ع) از راه آمد و روز پرستار دیگری و جشن دیگر

سلام بر زینب(س)

سلام بر وارث زهرا

و سلام بر اولین پرستار عالم

***

پیامبر گرامی اسلام(ص) در آخرین روزهای عمر خود، در مسجد خطاب به مردم می گوید:

"کسی که یک روز و یک شب پرستاری بیماری را بر عهده بگیرد خداوند او را با ابراهیم خلیل(ع) محشور میکند، همچون درخشش برقی از صراط عبور میکند و کسی که در برطرف کردن نیازهای مریض تلاش کند و نیاز او را برآورد، همانند روزی که از مادر متولد شده است از گناهانش پاک گردد."

***


پ.ن: یه سوال بامزه از دخترا و پسرای مجرد!!!

حاضرید با یه پرستار ازدواج کنید!؟

اگه آره، بگین چرا؟

اگه نه، بازم بگین چرا؟

  • کبوتر سپید

غروب جمعه ای در شهر مشهد

در دلم یک درد پنهانی ... منو دلتنگی و

غربت... دلی غرق پریشانی

هوا هم مثل چشمم خیس بود و سرخ و بارانی

پُُُر از غم !! بی هدف در کوچه های شهر میگشتم

نه تنها از خودم، از مردم و از خانه هاشان قهر می گشتم..

نمی شد پیش ِِِِِ این مردم نشست و درد دل کرد

نمی شد قفل غم ها را شکست و درد دل کرد

صدای نم نم باران به گوشم میرسد آرام.. روی شانه هایم

و با اشک به هم آمیخت تا مخفی بماند گریه هایم

نمی دانستم از کی آمدم بیرون !!؟! کجایم؟؟!!

شب از نیمه گذشت و من هنوز از غصه جان بر لب..

عجب شام غریبی بود آن شب..

سرم پایین و غرق در تفکر... دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ ...

که ناگه چشم هایم خیره شد غرق تحیر!!

نگاهی کردم و دیدم که نزدیک حرم بودم...!!

نفهمیدم چطور آنجا رسیدم،بس که حیران ِِِِ غرق غم بودم

به غم گفتم چرا از سینة من بر نمی خیزی؟؟

من اینجا پیش ِِِِِ آقایم چرا از دل نمی ریزی!!؟

که ناگه آمد از نزدیکی ام آوای زیبـــــــــــای دل انگیزی..

نوایی که دوبــــاره بنــــــــــــد بر این رشته های پاره می زد !

تو گویی که از عرش بهر مردمِِِِِِِ ِِِِ بیچاره می زد

و یا چاووشی سلطان شهر است که بهر دعوت هر کس

شده آواره می زد

دوباره باز نزدیک اذان بود و حرم نقاره می زد.....

ببین کار خدا را....! ببین لطف خدا با بنده ها را

نگاهم خیره شد گلدسته ها را

هنوز از آسمان چشم هایم گریه می بارد

هنوز از ابرها هم پا به پایم گریه می بارید

دستم را روی ِِِِِ سینه نهادم ؛

سرم پایین و رو در روی ِِِِِ گنبد ایستادم...

دلم طاقت نیاورد..ایستاده نه!!! به روی سنگ فرش صحن افتادم...

سلامی این چنین دادم...

"سلام ای آسمان ها خاک پایت ........

سلام ای آسمانی ها گدایت

سلام ای چشم عالم در عطایت............

و صلی اللّّّه علیک یا علی موسی الرضا

ای ضامن آهوی صحرا.. سلام ای زاده ی ِِِ زهرا...

سلام آقــــــــا...!

غریبانه صدایش کردم گفتم ؛ سلام ای آشنا و ای حبیبم !!

جوابی آمد از آقا غریبه غم مخور ، من هم غریبم !!

بیا خوب آمدی ..بیا من آیه امن یجیبم..

زمین مرطوب بود و بوی ِِِِ خاک ِِِِ باران خورده ای می کرد مدهوشم..

زبانم باز شد، پیجید در صحن حرم آوای ِِِِ چاووشم

چه زیبا بود آن شب لحظه های ِِِ من

خدای ِِِ من کنار پنجره فولاد بودم ..

بر مشبّک های ِِِِ زردش قفل می شد

پنجه ها ی ِِِِ من!!

صدایش کردم و گفتم؛ ببین بیچاره ام ، بی کس !

برس بر دادم آقا جان..

ببین که دل به دستت دادم آقا جان ..

همین که با تو هستم شادم آقا جان..

میان ِِِ صحن تو از غصه ها آزادم آقا جان..

منی که از دمی که چشم باز کردم " دخیل ِِِِِِ پنجره فولادم آقا جان "

خودت می دانی من.. منی که کمتر از آهوی ِِِِ صحرایم

عنایت کن کنار خود بده جایم...


با تشکر از دوست عزیزمان "یاس مدینه"
***
پ.ن: سلام به همه ی دوستان

چرا همه دوست دارن من .....

چرا همه فکر میکنن من ....

چرا هیچکی فکر نمی کنه که من....

حالا یعنی من این قدر بدم یا اینکه خیلی خوبم که ......

اینارو همشو میتونین خودتون کامل کنین
خصوصی بود بین من و خدام... نخواستم همه بفهمن که من .......
التماس دعا

  • کبوتر سپید

تک و تنها داشتم به سمت حرم حرکت می کردم. چشم به گنبدطلا دوخته بودم. اکثر جوونای هم سن و سال من با نامزداشون واسه زیارت آمده بودند. تو دلم براشون آرزوی خوشبختی میکردم. و از خدا میخواستم یه زن خوب هم قسمت ما بکند. یه جورایی دلم گرفت. به راهم ادامه دادم. تو صحن جمهوری یه عده زوج دیدم با چادری سفید. زیاد توجه نکردم. هدفم هم زیارت نبود. اول قرار بود برم دارالقران و دنبال کسی که مرا به شاگردی قبول کنه و خواندن قران با صوت و لحن یادم بده. و بعد اگه فرصت میشد میرفتم زیارت.

وارد دارالقران که شدم یه عده کت و شلواری و خوشبو به استقبالم آمدند و گفتند:"آقا از این طرف از این طرف..." منم هاج و واج هر طرف که نشانم دادند رفتم و نشستم. تو عمرم دارالقران را اینهمه شلوغ ندیده بودم. عینکم را زدم تا واضحتر ببینم. همه جوان و کت شلواری و با لباس دامادی بودند. آن جلو هم یه عده از خادمان داشتند مداحی میکرند. حالا دو هزاری ام افتاده بود. اینجا داشتند برای دانشجویان نو عروس و نو داماد مراسم جشن برگزار کرده بودند.

به پشت سرم نگاه کردم یه عده که میخواستند بیان دارالقران اما با مقاومت مسولین جلو درب مواجه شدند و شنیدم که میگفتند:"امروز اینجا مراسمه، بعدا تشریف بیارید". یکی هم ادعا میکرد برادر یکی از دامادهاست که تو نشسته اما اجازه ورود ندادند. طرف راستمان هم یه پرده نیمه باز زده بودند که محل عروس خانمها بود.

خواستم بلند شوم و برم بیرون و بگم که اشتباهی شده. اما کسی گوشش بدهکار نبود و اینحرفهایم را به حساب شوخی میگذاشتند. مخصوصا اینکه با لهجه ترکی هم میگفتند و همه بجای توجه کردند به حرفهایم میگفتند:"عجب لهجه شیرینی داری و..."

کم کم خودم هم باورم شده بود که داماد شده ام. مراسم اهدای هدایا فرا رسید. با اینکه حضورم را در انجا را انکار میکردم اما بزورهدیه را دادند یکی از خادمان هم داشت سربسرم میذاشت و با شوخی و تبسم میگفت:"همشهری رضازاده و دایی و کریم باقری هستی؟". جلو درب هم هر دامادی با همسرش سکه تحویل میگرفتند و دستان هم را میگرفتند و میرفتند زیارت. حالا من مونده بودم و میدانستم که انطرف پرده خانمی نیست که دستانش را بگیرم. از رسوا شدن هراس تو دلم افتاد. رفتم جلو درب و گفتم :"ببخشید اشتباه شده این هدیه تونم بگیرید این حق من نیست". خادم پرسید :"داری هدیه آقا را پس میزنی؟" گفتم:"خدا نکنه فقط خواستم بگم من زن ندارم". خادم خنده ای کرد و گفت:"منظورتون اینه که عروس خانم تشریف نیاوردند؟". من دیگه فارسی حرف زدنم تمام شده بود و با جملات فارسی ترکی یه چیزی گفتم که خودم هم نفهمیدم چی گفتم. دلم بیشتر گرفته شد. با هدیه از انجا خارج شدم هدیه هم بزرگ بود کلا تو صحن تابلو شده بودم. چون هر کس از این هدیه ها در دست داشت جفت بودند اما من تک بودم. سریع از صحن خارج شدم و به سمت خونه دوستم رفتم. انجا ماجرا را به دوستم تعریف کردم. اونم کلی خندید و گفت:"آقا خواسته باهات شوخی کنه".

هنوز که هنوزه وقتی این خاطره به یادم میاد ناخودآگاه خنده ام میگیرد.

  • کبوتر سپید

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام


طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام


آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام


خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام

حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام

***

پ.ن: هر چی گشتم پست شادی نیافتم!... امروز یکی می گفت که تا خدا نخواد آدم دلش شاد نمیشه... شاید به طور آنی یه خنده ای بیاد رو لب آدم، ولی دلـــــــــــ...

خدایا خودت شادمون کن... دلــــــــــــــــامونو

این شعر رو هم یاس مدینه ی عزیز واسم فرستادن

التماس دعا 

  • کبوتر سپید

راوى: حسین بن موسى

از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!... فقط باورم نمى‏شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.

آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم.

در راه فکر کردم که چقدر خوب مى‏شد اگر مى‏توانستم امام را آزمایش کنم.

در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:

"حسین!... چیزى همراه دارى که از باران در امان بمانى؟!"

فکر کردم که امام با من شوخى مى‏کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم: "فرمودید باران؟! امروز که حتى یک لکه ابر هم در آسمان نیست..."

هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره‏اى باران که روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .

سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما مى‏آمدند و جایى درست بالاى سر ما، درهم مى‏پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.

***


پ.ن: سلام

دیشب مثل خیلی از شبا خواب دیدم دارم میرم مشهد الرضا... پس چرا تو بیداری نمی رم... خداااااااااااااا

راستی بچه ها، پست شاد یعنی چی؟!

کی میتونه یه پست شاد واسم بنویسه...کسی نبود؟؟؟

  • کبوتر سپید
وفــــــات حضــــرت معصومه(س)

را به همه ی مسلمانان جهان

تسلیت عرض میکنم



پ.ن: سلام به همه ی دوستان عزیز

می خوام که مثل قدیما این کامنت دونی پر بشه از درد و دل... هر چه می خواهد دل تنگت بگو... نکنه خجالت بکشی... اینجا همه مثل خودتن... پس، بسم الله...

  • کبوتر سپید