السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۱ مطلب با موضوع «کرامات» ثبت شده است

دلم برای اذن دخول خواندن هایم در سر در ورودی حرمت تنگ شده

آخرین بار گفتم که می آیم

اما نه با هر کس

تو خود میدانی چه گفتم و تو خود شنیدی حرفهایم را

مثل دیروز که دلم تنگ شده بود و زنگ زدم به حرمت

گفتم با امام رضا (ع) کار دارم

با خود خود اماممان، نه با کس دیگر

تو باز شنیدی و

جوابم را دادی

همین دیروز...

اماما ممنونتم...

صلوات خاصه امام رضا ع

  • کبوتر سپید

ولادت باسعادت حضرت فاطمه معصومه (س)و روز دختر را به کلیه دوستداران آن حضرت و دختران عفیف تبریک عرض مینمایم.

یا امام رضا ع

خادم امام رضا ع

پرچم

پی نوشت: دیروز بدجور دلم واسه اماممون تنگ شده بود. گفتم کاشکی امسال هم میتونستم برم مشهد. ولی کبوتر تو که میدونی نمی تونی بری! چرا دیگه دعا میکنی؟

امروز صبح دوستم اس ام اس داد! گفت میای بریم خواهر امام؟ خادمین امام رضا (ع) دارن میان به همراه پرچم امام رضا (ع)! یه حالی بهم دست داد که نگو. خیلی زود خودمو به حرم خواهر امام رضا (ع) رسوندم. امروز شهرمون امام رضایی شده بود. عطر حرم میداد... عطر گل های میلاد آقا...

امام رضا (ع) ممنونتم...

  • کبوتر سپید

شخصی عمری گنه کار بود، از برادرش که راهی حرم امام عطوفت حضرت رضا علیه السلام بود درخواست کرد که با او همراه شود ، نپذیرفت و در جواب این خواهش گفت: همه از تو ناراضی اند . با اصرار با کاروان راهی حرم شد . چند ساعت قبل از رسیدن به حرم برادر گنه کار از دنیا رفت . برادرش جسد را غسل داد و کفن کرد اما دفن نکرد . و تصمیم گرفت  او را تا حرم  رضا غریب الغربا (ع) ببرد . رسیدند . بدن را طواف داد ، دفن کرد . شب  خواب برادر گنه کارش را دید که در باغی  سر سبز و خرم  می خندد ، تعجب کرد ، تو؟ اینجا؟ شخص گنه کار به برادرش گفت: درست است من همان گنه کارم ، برادر پرسید: اینجا مال چه کسی است؟ جواب داد: اینجا را به من بخشیدند . با تعجب پرسید: تو؟ با آن همه آلودگی ها؟ شخص پاسخ داد: من آزاد شده دست امام رضا (ع) هستم . از او خواست تا ماجرا را برایش تعریف کند:

شخص گنه کار تعریف کرد : زمانی که از دنیا رفتم بدنم سراسر آتش شد، می سوختم هنگام غسل آب برایم بدتر از آتش بود و کفن عذاب آور تر! زمانی که به حرم رسیدیم آتش جلوی در حرم ایستاد و جلوتر نیامد وقتی مرا طواف می دادی پیرمردی ایستاده بود و مرا می دید ، گفت فلانی اگر از امام طلب مغفرت نکنی اگر برگردی دوباره با همان آتش هستی ، گنه کارپرسید: چکار کنم؟ پیر مرد پاسخ داد: به امام رضا(ع) التماس کن

دور اول که بدن را طواف دادند؛ گفتم : السلام علیک یا علی بن موسی بن الرضا  امام رویش را برگرداند

مرتبه دوم پیرمرد پرسید چکار کردی؟ گفتم : امامم رویش را از من بر می گرداند! پیرمرد گفت : بیشتر التماس کن

دوباره گفتم : السلام علیک یا علی بن موسی بن الرضا  باز هم آقا رویشان را برگرداندند

بار سوم است اگر امامم  جواب ندهد مرا برای دفن می برند، پیر مرد دوباره پرسید: چه شد؟ و من درمانده و مستاُصل

پیرمرد گفت : این چیزی که من می گویم بگو ، بگو : آقا! جانِ مادرت زهرا (س)

چنان که نام مبارک خانم فاطمه زهرا (س) را بردم ، امام رحمت و مهربانی جواب سلامم را داد و فرمود : چرا کاری می کنید که ما رویمان را از شما برگردانیم ، برو تو آزاد شده ی ما هستی .........

عکس پست:    

پ.ن: امام خوب و رئوفم ما هم تو را به حق اشک های ناب مادرت فاطمه (س) در نماز های شبش و به حق بزرگیتان قسم می دهیم شفیع مان نزد خدای مهربانمان باش و از رب ودود  بخواه که بر ما ببخشاید گناهانمان را خصوصا" آنها که دعا را حبس می کنند

التماس دعا

  • کبوتر سپید

به نقل از مرحوم آیت الله بهجت فومنی:

در منطقه جاسب قم گروهی از کشاورزان در زمان گذشته با شتر و قاطر به زیارت حضرت ثامن الحجج علیهم السلام مشرف می شوند و هنگام مراجعت و وارد شدن در محدوده جاسب پیرمردی از اهل محل را می بیند که در گرمای روز کوله باری از علف به دوش کشیده و با مشقت بسیار به خانه می رود.

مسافرین مشهد مقدس که او را می بینند زبان به شماتت و سرزنش می گشایند که:

پیرمرد! زحمت دنیا را ول کن. آخر تو هم لا اقل یک بار به مشهد مقدس سفر کن.

و این سخن را تکرار و او را بسیار توبیخ می کنند.

پیرمرد خسته و پاک دل زبان می گشاید و می گوید: شما که به زیارت آقا رفتید و به آقا سلام دادید جواب گرفتید یا نه؟

می گویند: پیرمرد! این چه حرفی است که می زنی؟! مگر آقا زنده است که سلام ما را حواب بدهد؟!

پیرمرد می گوید: عزیزان! امام که زنده و مرده ندارد. ما را می بیند و سخنان ما را می شنود. زیارت که یک طرفه نمی شود.

آنان می گویند: آیا تو این عرضه را داری؟ وی می گوید:

آری و از همان جا رو به سمت مشهد مقدس می کند و می گوید:

*السلام علیک یا امام هشتم*

و همه با کمال صراحت می شنوند که به آن پیرمرد به نام خطاب می شود که:

"علیکم السلام آقای فلانی"

و بدین ترتیب زائرین همگی خجالت کشیده و پشیمان می شوند که چرا سبب دلشکستگی این مرد نورانی شدند.

  • کبوتر سپید

محمود به حتم چیزى را از او مخفى مى کرد. این را او از نگاه نگرانش مى فهمید، از وى پرسید. محمود جوابى عجولانه داد و سعى کرد تا موضوع صحبت را عوض کند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر کرد، دیگر حتم پیدا کرد که برایش اتفاقى افتاده است. اما چه بود این اتفاق؟ نمى دانست.
مى دید که هر روز رنجورتر و ضعیف تر مى شود و فهمید که دردى لاعلاج به جانش افتاده است، دکترها چیزى به او نمى گفتند، اما مى دید که با محمود پچ پچ سؤال برانگیز دارند. محمود به او چیزى نمى گفت، همیشه وقتى درباره مریضى اش از او پرسش مى کرد با لبخندى زورکى و قیافه اى ساختگى که سعى مى کرد اندوهش را پنهان سازد. مى گفت: چیز مهمى نیست، یه بیمارى جزئیه، زود خوب مى شى ، بهت قول مى دم.

اما بیمارى او جزئى نبود، این را وقتى فهمید که از پاهایش قدرت حرکت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعى مى کرد به او بقبولاند که چیز مهمى نیست، اما او دیگر به حرفهاى محمود و قیافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى تصنعى او بى توجه بود. حالا مى دانست که در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسیده است، فهمیده بود که چون برگى از درخت جدا شود و بر زمین بیفتد.

مى دانست که مرگ به استقبالش آمده است. خیلى زود، زودتر از آن که تصورش را مى کرد. آخرین بار که معاینه شد، از نگاه سرد و پر یأس دکترها حقیقت را خواند. آنها به او چیزى نگفتند، اما محمود را به کنارى کشیده و به او گفتند:
ـ دیگه کارش تمومه. از دست ما کارى ساخته نیست. محمود تکیه اش را به دیوار داد و آرام سر خورد و بر زمین نشست. سرش را میان دستانش برد و نگاهش به کف اتاق خیره ماند، هیچ نگفت، اما درونش غوغایى بود، به یکباره از جا برخاست، خودش را به دکتر رساند و گفت: مى تونم با خودم ببرمش؟

ـ کجا؟

ـ مى خواهم ببرمش مشهد، دخیل امام هشتم(ع)

ـ این غیر ممکنه، حرکت براش خوب نیست.

محمود تقریباً فریاد کشید:

ـ شما که قطع امید کردین دکتر، شما که مى دونید مى میره، پس اجازه بدین، به جاى این جا با خودم ببرمش مشهد، بذارین اگه مى خواد بمیره، کنار قبر امام هشتم(ع) بمیره.

دکتر سرى تکان داد و گفت:

ـ براى ما مسؤولیت داره، ما نمى تونیم این اجازه رو به شما بدیم. محمود بازوى دکتر را گرفت و گفت:

ـ ولى من باید ببرمش. خواهش مى کنم دکتر!

ـ آخه یک جنازه رو مى خواى ببرى مشهد که چى بشه؟ محمود، خود را به آغوش دکتر انداخت، شانه هایش شروع به لرزیدن کرد. دکتر عینکش را جا به جا کرد. محمود با گریه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دکتر! خیلى جوونه، هنوز زوده که بمیره، اونو مى برم مشهد، دخیل امام هشتم(ع) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده. امام مظلوم ما خیلى رؤوفن، مى دونم که دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه، یه امیدى تو دلم مى گه که فاطمه تو مشهد شفا پیدا مى کنه. آره دکتر! فاطمه رو مى برم مشهد تا شاید ان شاء الله فرجى بشه و شفا پیدا کنه، خودش را از آغوش دکتر کند و نگاه بارانى اش را در نگاه خیس دکتر انداخت و پرسید: اجازه مى دید دکتر؟ دکتر از زیر عینک به گوشه انگشت شستش جلوى بارش قطره هاى اشک را گرفت، سرى تکان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شاء الله که شفا پیدا مى کند.

خسته بود، خیلى خسته، همین بود که تا کنار پنجره فولاد نشست، به سرعت خوابش برد، خواب عجیبى دید، خواب آیینه هایى که او را حبس کرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست که فریاد بزند اما گویى گلویش را محکم گرفته بودند.
چشمانش را که بست، صداى مهیب شکستن آیینه ها را شنید، چشم باز کرد، نورى در نگاهش درخشید، حصار آیینه ها شکسته بود و دستى پر نور آیینه اى سبز را روبه روى نگاه او گرفته بود. تصور خودش را در آیینه دید، اثرى از درد در چهره اش دیده نمى شد، گویى سالم شده بود.

حسى غریب به جانش افتاده بود، دلش مى خواست صاحب آن دستان نورانى را ببیند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روى پاهاى خودش پاهایى که تا لحظاتى قبل هیچ حرکتى نداشت، تحیر کرد به پاهایش نگاه کرد، سالم بودند، دستى بر آنها کشید، هیچ دردى احساس نکرد. از خوشحالى فریادى کشید و به هوا پرید.

با شفا یافتن او، صداى نقاره خانه برخاست. زنها به سویش دویدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهاى زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانى مى نگریست که فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطره اى اشک از گونه محمود بر پهنه صورتش فرو چکید، زانو زد و سجده کرد.

سجده شکر، سجده سپاس و تشکر از حضرت رضا(ع)

***

شاید از این به بعد کمتر از کمتر بیام نت

شاید کمتر بتونم واستون نظر بذارم... همین جا از همتون عذر میخوام... یکی رو می خوام که تو اداره ی وبلاگ بهم کمک کنه... خیلی خسته ام... خسته...

  • کبوتر سپید

آخرین سفر مشهد با دختران دانشگاه اتفاقات عجیب و غریب زیادی داشت.از جمله این قضیه است که ناخودآگاه اشک من را جاری کرد و متوجه شدم در دستگاه اهل بیت (ع) ملاک دوست داشتن و عشقبازی ظاهر آدم ها نیست.

در این سفر چند نفری همراه ما بودند که وضعیت بسیار بسیار نامناسبی داشتند و به قول خودشان فقط به خاطر تفریح و شمال رفتن به سفر آمده بودند.لذا وضع ظاهری و پوشش بسیار نامناسب آنها حتی صدای اعتراض مسافران دیگر هتل مشهد را در آورد.

من نیز بسیار از دستشان ناراحت بودم و نمی دانستم در برابر حرکات و رفتارشان که گاهی باعث شرم انسان می شد چگونه برخورد کنم.هرچه گشتم راهی جز توسل به آقا امام رضا (ع) امام محبت و رحمت نیافتم. برای همین وقتی قدمهای اول ورود به حرم را برمی داشتم خیلی التماس آقا کردم در دلم به امام رضا(ع) گفتم:

آقاجان خودت می دانی من هم ضعیف هستم و هم گنه کار،من را چه به هدایت دیگران! اگر شما آنها را دعوت کرده اید خودتان هم کاری کنید.

دلم خیلی شکست.از جان می سوختم وقتی می دیدم این همه دریای محبت در حرم امام رضا (ع) است ولی بعضی از دختران دنبال چه بازیچه های ساده ی دنیا هستند.ساده لوحانه فکر می کردم نگاه محبت امام رضا (ع) از این دختران برداشته شده است و اتفاقی به این سفر آمده اند. اصلا دعوتی از طرف امام رضا نبوده بلکه علت حضورشان شانس بوده و بس!

روز دوم سفر در سالن انتظار هتل نشسته بودم و مشغول مطالعه شدم که دختر خانمی که شاید در بین همه دختران از کسانی بوده که در بی حجابی تابلو شده بود و مسئول یک گروه از هم تیپ های خودش بود پیش من آمد و گفت: حاج آقا می توانم با شما صحبت کنم؟

من که انتظار حضور آن شخص را نداشتم گفتم: خواهش می کنم بفرمائید

نگاهی به اطراف کرد تا مطمئن شود کسی صدایش را نمی شنود بعد سرش را پایین انداخت و با حالت بغض گفت:

حاج اقا من تا به حال نه تنها سفر مشهد نیامده بودم بلکه اصلا برایم مهم نبود که بخواهم به این سفر فکر کنم ! حاج اقا من قرار است بعد از این ترم برای زندگی کردن پیش خواهرم در دانمارک بروم راستش را بخواهید برای دانمارک رفتن لحظه شماری می کردم ولی امروز وقتی وارد حرم امام رضا شدم یک حال عجیبی پیدا کردم نمی دانم چگونه بود ولی آرامشی به من دست داد که تا به حال هیچ وقت درک نکرده بودم مثل اینکه وسط بهشت باشم مثل اینکه کسی را که مدتها بود گم کرده بودم پیدایش کرده ام و الان در کنارش هستم. نگاهم به حرم امام رضا که افتاد بهش گفتم : امام رضا اگر من دانمارک بروم دوری تو را چطور تحمل کنم!و بعد گریه امانم را برید!

هر چه سعی کرد در مقابل من جلو اشکهایش را بگیرد نتوانست شاید هر کس آن حرفها و آن حالت محزونش را می دید به گریه می افتد . چند لحظه ای مکثی کرد اشک می ریخت بعد ادامه داد:

حاج اقا نمی دانم چکار کنم واقعا اگر دانمارک بروم،نمی دانم چطور دوری امام رضا را تحمل کنم!

واقعا نمی دانستم چگونه جلو اشکهایم را بگیرم!

براستی امام رضا چگونه وسعت محبتش به تمام انسانها می رساند؟چرا گاهی مواقع ما از جهلمان سریعا برچسب کفر بر دیگران می زنیم؟ چرا گاهی فکر نمی کنم همان شخصی که در نگاه ما ضد دین است شاید از مقربین درگاه اهل بیت باشد؟ بنده معتقدم امام رضا خیلی علاقه به آن خانم داشته که نه تنها قلبهای آن خانم بلکه آینده آن دختر خانم را برای خودشان و راه دوستی با اهل بیت (ع) قرار داده است . من مطمئن هستم آن دختر خانم هر جای دنیا که برود به خاطر لطف امام رضا (ع) عشق به اهل بیت (ع) در وجودش زنده خواهد ماند و چه بسا مسیر زندگی و شخصیت پذیری آینده ی او راتغییر پیدا دهد.


با تشکر از دوست عزیزمان فطرس دل

 

پ.ن: در جواب یکی از دوستان که به خاطر گذاشتن متنای ایام فاطمیه به من خرده گرفتن:

باید عرض کنم که من این متن رو از کتاب زندگانی حضرت زهرا(س) نوشته ی حسین صبوری برداشتم... من دو سال پیش این کتاب رو تو نمایشگاه کتاب تهران گرفتم... اگه اشتباه نکرده باشم پارسال تو نمایشگاه کتاب، این کتاب جزء پرفروش ترین ها شناخته شد... اگه خدا بخواد یکی دو قسمت دیگه هم از این کتاب واسه دوستانی که میخونن میذارم!...

شما دوست عزیز هم بهتره اول کلیات رو درک کنین و بعد برید دنبال جزئیات!


  • کبوتر سپید

تنها جایی که می دانست دست خالی برنمی گردد مشهد بود. آرزوی داشتن پسر او را به مشهد کشانده بود. آمده بود تا از آقا حاجتش را بگیرد.

خودش می گوید: "از کنار سقاخانه تکان نخوردم، به آقا گفتم تا حاجتم را ندهی وارد حرمت نمیشوم. آقا را به حق امام جوادش قسم داد تا بین او و خدا واسطه شود."

می خواست اگر پسر دار شد اسمش را علیرضا بگذارد. علیرضا غلام امام رضا(ع) .دوست داشت پسرش نوکر اهل بیت باشد. همان جا از امام رضا (ع) خواست امام جواد (ع) را سرلوحه پسرش قرار دهد. حالا از آن روزها 8سال می گذرد و امام رضا (ع) تمام حاجت هایش را برآورده کرده است از علیرضایش که تا بود نوکر اهل بیت بود و تا شهادت پسرش که مانند امام جواد(ع) در 25 سالگی به شهادت رسید.

مادر شهید علیرضا شهبازی به گذشته برمی گردد به سال 1355 و تولد علیرضا. بالاخره آقا علی بن موسی الرضا (ع) به حرفهایم گوش داد و با وجود این که گناهکار بودم حاجتم را داد. چهل روز بعد از تولد علیرضا پسرم را به پابوسی آقا آوردم. بازهم مثل قبل کنار سقاخانه ایستادم و از امام هشتم بابت عنایتش تشکر کردم.

مادرش می گوید: "رضا همیشه تولد و شهادت حضرت را به مشهد می رفت گویی مشهدالرضا(ع) نقطه اتصال علیرضا با خدا بود."

"بعد از این که علیرضا شهید شد درست بعد از چهل روز باز هم به سرقرارم با آقا رفتم. مشهد، حرم، سقاخانه. بازهم ایستادم اما این بار دیگر چیزی از آقا نمی خواستم. تنها برای تشکر آمده بودم. گفتم یا امام رضا(ع) راضی ام به رضای خدا که خوب رضایی به من داده، باایمان و نمونه و به بهترین راه هم او را برد. "

علیرضا شهبازی عاشق شهدا بود و همیشه به مادر می گفت: "آن قدر در سرزمین فکه به دنبال پیکرهای شهدا خواهم گشت تا خودم هم سعادت شهادت پیدا کنم." مادرش درحالی که بالای مزار یکدانه پسرش نشسته با بغضی در گلو می گوید:

"هر وقت می خواستم نماز بخوانم می گفت مادر تو را به خدا برای شهادتم دعا کن. می گفتم آخر تو یکدانه پسرمی من بعد از شهادتت چه کنم؟" پاسخش کوتاه بود: "مثل بقیه مادران شهدا، آرام باش. می گفت: وقتی من به شهادت رسیدم شما اصلا گریه، داد و فریاد نکن." من هم به وصیت علیرضا عمل کردم چون شهادت آرزویش بود و حالا به آرزویش رسیده.

مادر شهید شهبازی از شهادت پسرش می گوید، از کار در تفحص شهدا و علاقه اش به فکه، از عضویتش در بسیج مسجد امام رضا(ع) که راهش را به سرزمین فکه بازکرد. علیرضا همیشه می گفت: "مادر نمی دانی خاک فکه چقدر مظلوم است. به خاطر همین مظلومیت است که عاشق فکه و شهدایش هستم."

ماه رمضان سال 1380 برای مادر حال و هوای دیگری دارد روزی که شهید شهبازی عازم فکه بود و از مادرش تنها نان و پنیر توشه راه خواست مادرش آن روز را این طور تعریف می کند: "علیرضا اکثر اوقات روزه بود. ولی آخرین باری که برای تفحص شهدا عازم فکه شد، ماه مبارک رمضان بود. گفتم چه غذایی برایت بپزم گفت: با 5 نفر از بچه ها باهم به فکه می رویم. اگر می شود برایمان نان بربری و پنیر و سبزی بگیر." این آخرین غذایی بود که برای علیرضا فراهم کردم به همین خاطر هم هر پنجشنبه به همان مقدار نان و پنیر می گیرم و بر سر مزارش می آیم.

فردای عیدفطر بود که علیرضا شهید شد. علیرضا به آرزویش رسید و خاک مظلوم فکه نقطه وصالش به حضرت حق شد. بیست و ششم آذرماه سال1380 علیرضا شهبازی و محمد زمانی بر روی مین رفتند تا سالها بعد از جنگ از خیل شهدا عقب نمانند.

مادر از شهادت پسرش و حال و هوای خود می گوید:

خواب علیرضا را دیدم که داخل خانه دراز کشیده بود و تعداد زیادی هم کبوتر از هواکش منزلمان به داخل آمده بودند. در خواب به رضا گفتم بگذار کبوترها را بیرون کنم که رضا گفت: نه مادر اینها کبوترهای امام رضا(ع) هستند، نباید بیرونشان کنیم. فردای آن روز رفتم امامزاده سیدنصرالدین و برای علیرضا سفره انداختم چون رضا ارادت خاصی به این امامزاده داشت و هر وقت دلش می گرفت برای زیارت به آنجا می رفت. اما دلم طاقت نیاورد و سریع برگشتم خانه . ساعت 5 بعدازظهر که شد زنگ تلفن قلبم را از جا کند صدایی از پشت گوشی خبر شهادت رضا را داد و تلفن قطع شد.

با این که 8 سال از شهادت علیرضا می گذرد اما هنوز هم یادآوری خاطرات پسر، مادر را می سوزاند. پسری که تازه 2 ماه از عقدش می گذشت. ماجرای ازدواج علیرضا نیز شنیدنی است. مادرش می گوید: "هروقت می گفتم ازدواج کن می گفت: نه، من می خواهم شهید شوم" خلاصه زیربار نمی رفت. تا این که یک روز خودش پیشنهاد داد که می خواهم ازدواج کنم. برای خواستگاری که رفتیم، تا علیرضا را دیدند جوابشان مثبت بود.

اما بعد از عقد به من گفت: مادر من که نمی خواهم با ایشان زندگی کنم به خودش هم گفته ام که هدفم از ازدواج کامل شدن دینم و آماده شدن برای رفتن است. مامان من عقد کردم که بعد از شهادتم شما با دیدن عروسی پسرهای فامیل ناراحت نشوید. حالا مادرش برای همسر شهید، آرزوی خوشبختی می کند .

دیگر وقت رفتن است نگاهی به صورت مادر شهید می اندازم هنوز نگاهش به سنگ مزار پسر و شعر روی آن مانده است می گوید آن شعر را بعد از شهادت در جیبش پیدا کردند: "توی این عالم هستی که همه رو به فناست به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست "

وقت رفتن مادر شهید شهبازی می گوید: بد نیست سری هم به موزه شهدای گلزار شهدای بهشت زهرا بزنی چون تنها دارایی علیرضا را آنجا گذاشته ام.

علیرضا تنها از دار دنیا همین یک دوچرخه را داشت. حتی حقوقش هم مال خودش نبود آخر ماه که می شد می گفت دو سه هزار تومان به من می دهی؟ می گفتم شما که خرجی نداری پس حقوقت را چه می کنی؟ جوابش کوتاه بود: "حقوق من صاحب دارد." علیرضا حقوقش را به محض این که دریافت می کرد بین فقرا تقسیم می کرد.

مادر شهید شهبازی بعد از شهادت پسرش تنها یک آرزو دارد؛ طول عمر رهبر معظم انقلاب و یکبار دیدن آقا از نزدیک، می گوید: "تنها آرزویم این است که رهبری را از نزدیک ببینم و بگویم خداوند سایه شما را بالای سر ما خانواده شهدا و مردم ایران نگه دارد."

  • کبوتر سپید

اولین باری که دیدم سرش باند پیچی شده بود فکر کردم تصادف کرده اما بعدا فهمیدم با سه نفر مست مشروب خوار درگیر شده بود و نامردها از پشت سر تیغ زده بودند. شانس آورده بود که تیغ به گردنش نخورده بود. البته خودش بوکسور بود و بقول خودش حریف هر سه تا شده بود.

خیلی زود دوست صمیمی ام شد. یکی از ویژگیهای بسیار خوبش عشقش به آقا امام رضا (علیه السلام) بود.

مدتی بود که دچار کمردرد شده بود و بعضی موقعها بخاطر این درد در حفظ تعادل دچار مشکل شده بود.

چندبار رفته بود دکتر و همه گفته بودند دیسک کمر ست و یک سری تمرینات ورزشی و دارومسکن داده بودند. اما اینا مشکل گشا نبود. هر روز وضعش بدتر از قبل میشد.

پیامکی آمد. دوستم نوشته بود :"  ؟؟؟ از خواهرتون که دکتره بپرس ببین میدونه آتوکسی فریدریک چیه؟"

اولش فکر کردم نام یک دانشمنده یا نام دارویی.

اما بعد فهمیدم یه نوع بیماری ست. یک بیماری ژنتیکی نادر و خطرناک که بتدریج اعصاب بدن را از کار میندازه.

حالا فهمیده بودیم همه اون کمر دردها بخاطر چی بوده. دوستم از من قول گرفت که در مورد این بیماری بادیگر دوستانش صحبت نکنم. نمیخواست کسی برایش دلسوزی کنه.

دوستم قبل از فهمیدن بیماری اش یه ادم بسیار معنوی بود و این بیماری هم بر معنویتش افزوده بود. نه تنها خودش را نباخته بود بلکه با روحیه ای بالا با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.

هرماه وضعش خرابتر میشد. حتی برای بلند شدن نیز محتاج دیگران بود. اعصاب صورتش کم کم داشت از کار می افتاد. سرفه های خشک شروع شده بودند.

لعنت بر این سرفه های خشک.

با اون وضع خرابش تک و تنها بلیط قطار واسه مشهد گرفته بود و در سرمای زمستان بدون اینکه کسی بفهمه از مراغه به سمت حرم اقا ثامن الحجج یعنی تنها چیزی قبل و بعد از بیماری به آن عشق میورزید، حرکت کرد.

ماهها گذشت همه نگران حالش بودند اما خودش روحیه اش بسیار بالا بود. انگار نه انگار که دچار بیماری ناعلاجی ست. من خودم روزهایی که باهاش بودم را هرگز فراموش نمیکنم سرشار از روحیه و انرژی. هرگز از خدا شکایت نکرد هرگز نگفت چرا من؟

می گفت: میبینی خدا چقدر منو دوست داره که از بین اینهمه ادم منو واسه این بیماری انتخاب کرده؟

می گفت: تحمل این بیماری برایم بسیار راحتتر از تحمل دیدن انسانی ست که دچاراین بیماری شده باشد.

دکترها همه اظهار ناامیدی کرده بودند.

...چند سال گذشت...

داشتم اشک میریختم اشکهایم از گونه هایم جاری میشد و روی دستان و صفحه کلید میافتاد. داشتم تایپ میکردم تا بدوستانم بگم که دوستم میتونه ده سال بیشتر زندگی کنه. پزشکان گفته اند بیماری اش کنترل شده و حتی این جای امیدواری هست که بیماری کلا مهار بشه.

داشتم اشک میریختم... اشک شوق...

"با تشکر از یه دوست"

  • کبوتر سپید

با تشکر از وبلاگ فاطمیون

***

اول سلام حضور آقام امام رضا که خودم هم نمیدونم با چه رویی هی دم به دم خودم رو بهش می چسبونم، امیدوارم منو ببخشه که اینقدر بی ادبم، یکی نیست بگه با این همه گناه و معصیت چطوری توقع داری آقا صدات کنه، صدا که هیچی چه توقعی داری نگاهت کنه، جواب اینه که هیچ توقعی ندارم جز اینکه رو از من برگردونه ولی باز یه امیدی ته چاه سیاه دلم سوسو می زنه که انگار آقا خیلی رئوفه همش میگم شاید، شاید منو نگاه کنه، همین احتمال نزدیک به صفر منو چنان مشتاق درگاهش کرده که پیمانه پیمانه می می خورم و سر به دیوار انگار هزار ساله که کارم مستی و دیوانگی در این بزمگه عاشقیه، چه کنم، آقا شنیدم وقتی در راه نیشابور بودید مردم دیدن یه پیر زن فقیر از کار افتاده داره دم خونه خودشه و آب و جارو می کنه ، بهش گفتن پیر زن چه می کنی، گفت؛ آقام امام رضا داره به شهرم میاد میخام ازش تو خونه خودم پذیرای کنم، بهش گفتن، پیر زن این همه خونه در خور شان امام تو این شهر هست چه طور همچین فکری کردی، گفت شاید، شاید آقام اومد، این گذشت و حضرت به نیشابور رسید، همه اعیان و اشراف شهر از آقا دعوت کردن که به منزل اونها بره، ولی آقا طبق سنت پیامبر، مرکب رو تو شهر رها کردند و فرمودند هر جا که ایستاد همانجا منزل میکنیم، اتفاقا مرکب حضرت شروع کر کوچه ها و پس کوچه های نیشابور رو پشت سر گذاشت تا رسید به در خونه پیرزن و همانجا ایستاد و حضرت مهمان پیرزن شد، میخام بگم شاید آقا تو این شبها یه سری هم به ما بزنه، شاید، از این آقا مگه تا حالا غیر رحمت و رافت چیزی دیده یا شنیده شده، یادم هست سال گذشته که یک ماه مهمان حضرت بودم، چنان مست بودم که از مستی زیاد نفهمیدم چی شد، فقط یادمه که:

هر شب تا سحر در بزم یارم تصور می نمودم او کنارم

چه بزمی و چه یاری داشتم من عجب دلدار نازی داشتم من

سخن می گفتم او را از همه چیز به دقت می شنید او کاملا ریز

نشد حاجت بخواهم نه بگوید ولی کی گوش کردم آنچه گوید

عجب شبهایی داشتم تو این سالهای گذشته ماه رمضان کنار آقا، حالا که شب قدر شده تازه قدر اون شبها رو می دونم، راستی آقا یادته یه شب قدر اومدم تو حرمت فقط به ضریحت خیره شدم، تو یه روایت دیدم نگاه به درب خانه عالم ثواب داره، به خودت قسم نگاه به ضریح و گنبد تو نه ثواب که بهشت منه


بقیه ی داستان در ادامه ی مطلب

  • کبوتر سپید

دوستان عزیز لطف کنین قبل از خوندن متن زیر نظر، انتقاد و پیشنهادتونو درباره ی قالب جدیدم بدین... ممنون از همه ی شما... التماس دعا

شفایافته: آندره (رضا) سیمونیان

اهل ازبکستان، مقیم همدان

نوع بیمارى: لال

... پدر چه شوق و شعفى داشت. مادر در پوست خود نمى گنجید، پس از سالها دورى و فراق قرار بود به ایران برگردند و خویشانى که شاید هیچ کدامشان را ندیده بودند، اینک ببینند. شوق دیدار این سرزمین را داشتند، آنها راهى شدند از مرز که گذشتند دیگر سر از پا نمى شناختند، پدر و مادر با شوق جاى جاى سرزمین ایران را به فرزندان نشان مى داد و با ذوقى فراوان از خاطرات دورش تعریف مى کرد.

آن قدر غرق در شعف و شادمانى بود که اصلاً متوجه تریلى سنگینى که با سرعت از روبه رو مى آمد نشد و تا به خود آمد صداى فریاد جگر خراش زن و فرزندانش با صداى مهیب برخورد تریلى و اتومبیل او در آمیخت.

پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودى، النا طاقت این سوگ بزرگ را نیاورد و عازم ازبکستان شد. اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت و تصمیم گرفت در ایران بماند.

آندره در اثر شدت تصادف قدرت تکلمش را از دست داده بود. آن که سرنوشت آندره را رقم مى زد پاى او را به منزل زن و مرد جوانى کشاند که پس از گذشت سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندى نشده بودند.

پدر و مادر جدید آندره براى بهبودى او از هیچ تلاشى فرو گذار نکردند، اما تو گویى سرنوشت او این چنین رقم خورده بود که لال بماند. آندره هر روز مشاهده مى کرد که پدر و مادر خوانده اش بعد از راز و نیاز به درگاه خداوند طلب شفاى او را از خدا مى کردند. او هم با دل شکسته اش رو به خدا طلب شفا مى کرد.

سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و در مغازه ساعت سازى مشغول به کار گردید و بر اثر دردى که داشت گوشه گیر و منزوى شده بود. روزى پدر با چشمانى اشکبار به سراغش آمد و گفت:

ـ درسته که همه دکترها جوابت کرده اند، اما ما مسلمونا یک دکتر دیگر هم داریم که هر وقت از همه جا ناامید مى شیم مى ریم سراغش، اگر تو بخواى مى برمت پیش این دکتر تا ازش شفا بگیرى .

آندره نگاه پر تمنایش را به پدر دوخت، چهره پدر در برابر نگاه گریان او درهم مغشوش و گم شد. این اولین بارى بود که آندره چنین مکانى را مى دید. هیچ شباهتى به کلیسایى که او هر یکشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش مى رفت نداشت. حرم پر از جمعیت بود، همه دستها به دعا بلند بود، پرواز کبوتران بر بالاى گنبد طلایى امام، توجه آندره را سخت به خود جلب کرده بود.

پدر، آندره را تا کنار پنجره فولاد همراهى کرد، بعد ریسمانى بر گردن او آویخت و آن سر طناب را به پنجره فولاد بست. آندره متحیر به پدر و حرکات و اعمال او نگاه مى کرد و با خود مى گفت این دیگر چه نوع دکترى است؟ پدر که رفت، آندره خسته از راه طولانى بر زمین نشست و سر را تکیه دیوار داد و به خواب رفت.

نورى سریع به سمتش آمد، سعى کرد نور را بگیرد، نتوانست، نور ناپدید شد، دوباره نورى آن جا مشاهده کـرد که به سـویش مى آیـد، از میان نـور صـدایى شـنیـد، صدایى که او را با نام مى خواند: ـ آندره! آندره!

بى تاب از خواب بیدار شد، شب آمده بود با آسمانى مهتابى ، حرم در سکوتى روحانى غرق شده بود، خادم پیر کمى آن سوتر ایستاده بود و او را مى نگریست.

ساعت حرم چند بار نواخت، آندره دلش مى خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صداى ملکوتى را بشنود، خادم پیر به سمت او مى آمد. همان نور بود. آبى ـ سبز ـ سفید ـ نه نمى توانست تشخیص بدهد، نورى بود به همه رنگها، مرتب به سمت او مى آمد و باز دور مى شد، آندره مانده بود متحیر، هر بار دستش را دراز مى کرد تا نور را بگیرد، اما نور از او مى گریخت.
ناگهان شنید که از میان نور صدایى برخاست، صدایى که از جنس خاک نبود، آبى بود، آسمانى بود، صدا او را به نام خواند: آندره! آندره!

خواست فریاد بزند، نتوانست نور ناپدید شد، آندره دوباره از خواب بیدار شد، همان پیرمرد با تحیر به صلیب گردنش نگاه مى کرد: تو ... تو مسیحى هستى ! آندره با سر پاسخ مثبت داد.

پیرمرد صلیب را از گردن او گشود، با دستمالى عرق را از سر و رویش پاک کرد و بعد سر او را روى زانویش گذاشت و گفت: راحت بخواب. آندره پلکهایش را روى هم گذاشت، خواب خیلى زود به سراغش آمد. باز نورى دیگر این بار سبز سبز، به خوبى مى توانست تشخیص بدهد.

نور به سمتش آمد و از میانه آن صدایى برخاست. نامت چیست؟ تکانى خورد. متحیر بود شنیده بود که او را به نام صدا کرده بود. پس دلیل این سؤال چه بود؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ، از نور صدایى دیگر برخاست: نامت را بگو: آندره اشاره به زبانش کرد که قادر به تکلم نیست.

از میانه نور دستى روشن بیرون آمد. حالا بر زبان آندره کشید و گفت: حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن ... آند ... آندر ... اما نتوانست نامش را کامل بگوید.

دوباره از میان نور صدایى شنید که: بگو، نامت را بگو. آندره دهان باز کرد و با صداى مؤکد فریاد زد: اسم من رضاست، رضا ...

رضا همچون بلمى بر امواج دستها مى رفت، لباسش هزار پاره شده بود، هزار تکه براى تبرک.

نقاره خانه با شادى او همنوا شده بود و مى نواخت، چه معنوى و روحانى چه پر عظمت و جاودانه.


پ.ن: با سلام به همه ی دوستداران امام رضا(ع)

این کرامت رو از یکی از وبلاگ ها برداشتم (البته با اجازه ی صاحب وبلاگ/وبلاگ امام مهربان)... سعی کردم تا میتونم خلاصش کنم جوری که تو متنش مشکلی ایجاد نشه... اگه باز یکم طولانی شد شما به بزرگواری خودتون منو ببخشین... می خوام که از اول تا آخرش رو بخونین... اگه هم وقت نداریم می تونین چند بند آخرشو بخونین... اگه اشکی از چشاتون جاری شد مارو هم دعا کنین... واسه همه ی گرفتارا دعا کنین... التماس دعا...


  • کبوتر سپید