السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

و فاطمه سلام الله علیها را جلال و جبروت و عظمتی است که در ورای آن، هیچ جلالی نیست، مگر جلال خداوند و هم او را بخشش و عطا و کرمی است که در ورای آن هیچ نوال و کرامتی نیست، مگر نوال خداوند عم نواله. آسمان، این شب ها که می رسد ، عجیب بی قراری می کند و زمین، داغ دلش تازه می شود و زخم شرمش، سرباز می کند. ملکوتیان حق دارند سر بر دیوار عرش بگذارند و های های گریه کنند.

و تنها خداست که می تواند، تسلای دل علی باشد.

ماه حق دارد که گوشه ی اختفا را برای گریه اختیار کند و ستارگان چه کنند اگر سر بر شانه یکدیگر نگذارند و مصیبت را زبان نگیرند.

آن خانه نمی دانم آن شب به چه قدرتی بر پای ایستاده بود. آن مدینه چه مدینه ای بود که چنین مصیبتی را تاب آورد و در هم نشکست، آن چه قبرستانی بود که سرچشمه عصمت را در خویش فرو برد و دم بر نیاورد. آن چه خاکی بود که به خود جرأت داد، فاطمه را از علی جدا کند؟

چرا آن خانه بر جای ماند؟ چرا مدینه ویران نشد؟ چرا آسمان در خود نپیچید؟ چرا بغض زمین گشوده نشد؟ چرا عالم فرو نریخت؟

مگر نه زهرا، والاترین محبوبه ی خداوند بود و خدا به بهانه وصلتش فرموده بود: "احبّ النساء الیَّ".

مگر نه فاطمه، محور کسا بود و بقیه وابستگان او؟ پیامبر، پدر او بود و علی، همسر او و حسنین فرزندان او؟ سلام الله علیهم اجمعین. فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها. مگر نه رضای خداوند در گرو رضایت مرضیه بود و غضب خداوند در گرو خشم او؟

مگر نه صدیقه کبری، راز آفرینش زن بود، بهانه ی خلقت نسوان؟ مگر نه فاطمه شبیه ترین بود به رسول خدا؟

"ما رأیت احدا کان اشبه کلاما و حدیثا من فاطمه برسول الله".

مگر نه فاطمه، آخرین مشایع و اولین مستقبل پیامبر بود؟ مگر نه فاطمه راستگوترین موجودات بود پس از رسول خدا؟ مگر نه فاطمه، پاره ی جگر پیامبر بود و عزیز خداوند جل و علا؟ مگر نه...

 چه رازی بود در شهادت زهرا (س) که خانه فرونریخت، مدینه زیر و زبر نشد، عمود خیمه آسمان نشکست و زمین متلاشی نگشت؟ آفرینش این تحمل را از کجا آورده بود؟؟؟

 

  • کبوتر سپید

و گاه این کالبد تنگ می شود چون قفس سخت می شود چون نفس و تنها شوق پرواز به سوی تو می ماند

و این قلب خسته دلگرفته از نا فرجامی ها تنها دست به سوی آغوش نورانی تو دراز می کند و این همان انتظار سختی خواهد شد که منتظر به امیدش هنوز هم نفس می کشد که شاید روزی گرمای آغوش امامت را در قلب زخم خورده ی خویش بیابد

و اما چه کند این دیده ی پر تب که گریان است با هر لحظه ی بی تو بودن که بی قرار است با هر ثانیه ی غربت

بی تو جهان ما رنگ و بوی جدایی می دهد بی تو دنیایمان بی رنگ شده بی آب حیات چون صحرای مرده ای وامانده ی اشک های شور من

بی تو سرزمین ما رنگ یاس های پرپر و داغ شقایق را گرفته، بی تو صداهامان خفته در گلو، رنج هامان لانه کرده در دل و اشک هامان مانده پشت پنجره ی پلک ها، بی تو دردهامان فزون از درد و اشتیاقمان فزون از شوق، بی تو انگار صبح ها نه طلوعی تازه اند، بی تو انگار روزها نفس جدید پیله ی تنهایی مان است... 

تو رفتی و می دانم که دلت برای غربت سرد ما می سوزد، می دانم که قلبت سرشار از دیدار ماست، اما ما چه ؟ ما جهانمان را فرش سرخ نینداختیم تا تو بازآیی ما جهانمان را پر ز خون مظلومان کردیم و سنگ فرشمان سنگ قبر شهیدان شد.

ما جهانمان را گلستان نکردیم آنرا لبریز از خارهای بی رحمی و بی مروتی کردیم

دنیایمان نه مردستان، دنیایمان نامردستان شده، دنیای ما دنیای آبای توبودبه همان اندازه کوچک و حقیر، اما پستی اش هزاران بار افزوده و رنجش افزون تر گشته و اما امیدی که مرا زنده نگه می دارد شوق دیدار تو شوق حس گرمای دستان تو

تو از ذراره ی خورشیدی تو ابن گلهای بهاری تو شوق سحر تو شور نرگس های منتظر خواهی آمد وبار دیگر این جهان گرد بزرگ را پر ز بوی یاس خواهی کرد سرشار از شادی شنم ها لبریز از زلالی آینه ها

تاریکی ها را خواهی شست دل هامان تازه تر خواهد شد تو خواهی آمد خواهی آمد...

 

  • کبوتر سپید

این جا مشهد است دیار آنان که پرهاشان سوخته آنان که امید به پرواز دارند

این جا مشهد است شهری پر از حس خدا پر از نغمه ی رسول پر از دلگرمی رضا

این جا مشهد است آنان که بوی این دیار را استشمام کرده اند مست از آن روح هاشان را به عرش برده اند

حساب و کتاب های پر از جمع و تفریق را کنار گذاشته و تنها به حساب دل هاشان می رسند چند بار منفی عشق شد چند بار مثبت نور؟

اینجا مشهد است اما چه فرق است میان شیعه و محب ؟ من نیز میان بال های انبوه فرشتگان میان آدم های شکسته قلب میان زمین خوردگان میان رفعت نشینان میان دردمندان، مریضان، فقیران، میان ایتام، میان اغنیا، میان همه، میان این مردم بی دل می نشینم بر می خیزم و سلامت می گویم ...

شاید به آبروی خواب معصومانه ی کودکی در حرم، به پاکی اشک پیری بر ضریح، به اندوه جوانی از گناه پشیمان، شاید مرا نیز بنگری میان این جمعیت، شاید مرا نیز بنگری ...

و کسی فریاد می زند یا غریب الغربا !

و من سر در گریبان تفکر می کنم و آیا تو با چنین صحن و سرایی غریبی؟

تو آیا با چنین زوار و عاشقانی غربت می شناسی؟ و آنگاه مغز با منطق پیش می رود :

شاید آن روز را گفت که تو بودی و زندان پر زرق و برق مامون و باز دلم جواب داد :

آیا باید غریبانه روی خاک پرپر می شدی و داغ معرفت و علم ژرفت بر پیکر تاریخ می ماند تا تو را چنین عاشقانی باشد؟ تا تو را چنین طلب کنند؟

و من از کدام درد نگفته ام مویه سر دهم؟ از کدام حرف نگفته ام؟ از کدامین حس غربت ؟ و آیا این عاشقان چیزی از یکی شدن با تو را می دانند؟ آیا نمی گویند او رضا بود، که والا مقام بود، ما کجا و رضا کجا؟

اگر تو معشوق ما الگویمان نباشی در تو اگر اسوه الحسنه نبود اگر قرار نبود چون تو پاک باشیم و عاشق و تیز هوش پس این چه رسمی است که پیش گرفته ایم؟ پس عاشقی ما چه سود ؟ از جانبازی تو چه حاصل؟ و از مویه های ما در حرمت چه نایل؟

من آمدم و در میان موج آدم ها گم شدم خود را زیاد بردم، من و دانشگاه و درس و مسابقات و .... تمام من هایم ریخت با نسیم حرمت و منی ماند که یقین داشت عاشقانه دوستت دارد و این بار باز منی تازه منی نو منی عاشق و شیدای تو منی پر داغ منی که از تو فاصله داشت و جنس این فاصله بدخیم بود فاصله ی جاده ها  با تاول پاهای پر التهاب درمان می شود  فاصله ی ....

و اما فاصله ی من با تو نه با گریه نه با تاول های پر اشک نه با التماس ها التیام نیافت من آمده بودم اما نه آن زمان که تو بایستی سخنی بگویی پندی دهی معجزه ای نشان دهی و یا دستی بکشی و شفایی دهی و متبرک کنی من آمده بودم اما تو ....

مردم آنچنان ضریحت را چسبیده بودند که انگار تو در میان آن آهن های سرد خلاصه شده ای و این مرا رنجور می کرد و بی طاقت...

و من چه غریبانه گریستم بر سنگ های حریمت و چه دردمند سر بر دیوار نهادم و های های لرزیدم ...

اما فرشتگان چیز دیگری گفتند به من، آنان از تو، از حیات طیبه ات گفتند، اینکه تو هر لحظه با منی و در کنارم و ناظر اشک های بی محاوای من ... تو مرا در آغوش عرشی خود داشتی و ....

تو رفته بودی ولی احسان الگویت مانده بود، سیره ات، گفتارت، رفتارت، سخنانت، و سکوتت همه بودند و تو نیز جاودانه تر وسیع تر بودی و من در میان هاله ای از شوق می گریستم و این بار با تو وداع نکردم، در آغوشت نگرفتم، سر بر ضریح ننهادم، مشت بر دیوار نکوفتم، از درد هجران نلرزیدم، نترسیدم و از زمانه نرنجیدم ...

چرا که تو همراه من تا ناکجاها هم آمدی و من دیگر غریب نبودم دیگر بی کس نبودم تو همه کسم شدی و من از همه آشنا تر بودم ....

۲۱/۱۲/۸۷ رو به روی ایوان طلا ساعت ۴ سحر

 

پ.ن(کبوتر رضوی): خبر! خبر!... این اولین پست کبوتر سنگ صبور تو این وبلاگه... اول ورودشونو تو جمع کبوترا تبریک می گم!!!... بعدش تشکر می کنم ازشون بابت این نوشتشون... من که خیلی لذت بردم...

 

 

 

  • کبوتر سپید