السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

الان دارم دعای فرج گوش می دهم.

واقعا هر کدام از ما در طول روز یا طول هفته چند بار ابن دعا را زمزمه میکنیم؟

چندسال پیش فکر میکردم همه مثه من فکر میکنند. فکر میکردم دین واحدی داریم و همه به آن دین واحد معتقدند. اما گذر زمان چیز دیگری را بمن نشان داد. چیزی نشان داد که حتی به دینداری خودم و مسیری که میروم شک کردم. حتی به میزان شناختم از خدا نیز شک کردم...

بگذریم...

... بهار بود من هم ارومیه بودم بهار آنجا هم بسیار زیباست. یه روزی تصمیم گرفتم تنها و بیخبر ازهمه بعد از شش سال و برای دومین باربرم پابوس آقا امام رضا(علیه السلام). بلیط قطار پیدا نکردم و کاملا دل شکسته به شهر خود برگشتم. انجا به یکی از دوستان صمیمی ام بنام مهدی (که چندماهی بود که متوجه بیماری صعب العلاجش شده بود) زنگ زدم و از حال و هوای خود گفتم. فردا صبح همان دوستم بمن زنگ زد که بلیط واسم گرفته و فردا صبح باید ایستگاه راه آهن مراغه باشم. منم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. فردا شب مهمان دوستم بودم و صبح با بدرقه گرم دوستم و خانواده اش راهی مشهد شدم.

در کوپه قطار یکی از من آهنگ خواست تا از گوشی ام پخش کنم. منم گفتم:"چون دارم میرم زیارت آهنگی رو گوشی ام ندارم". آن شخصم گفت:"چ ربطی دارد میخواستی وقتی رسیدی حرم اهنگت پاک میکردی". از ان ببعد نگاه دیگر مسافران بمن نگاه عاقلان اندر سفیه بود و هرکسی میخواست به نحوی مرا متوجه اشتباهم کند. اما کدام اشتباهم؟؟ اینکه با اینچنین دلی میروم زیارت اشتباهه؟؟

از راه آهن مشهد تا حرم پیاده و سرحال مثه بچه ها ذکر گویان بسمت حرم حرکت کردم و چسبیدم به ضریح و برای همه کسانی که التماس دعا داشتند، دعا کردم. قبلش هم با یکی از دوستانم که دانشگاه مشهد بود هماهنگ کرده بودم تا برم خونه دانشجویی شان. دوستم قرار شد بیاد دنبالم. تو صحن انقلاب قرار گذاشتیم و بعد از زیارت رفتیم خونه شان و انجا با دیگر دوستانشان اشنا شدم. و براشون جالب بود که من بلافاصله بدون استراحت بدون نهار چندساعتی را رفته بودم زیارت. بعد از استراحت دوباره تصمیم گرفتم شب برم زیارت و تا صبح بمانم. آنجا متوجه نگاههای متفاوت دوستان شدم. میتونستم بفهمم که در موردم چی فکر میکنند. از اینکه ساده ام. از اینکه کارم گره خورده و واسه بازگشایی گره اش امده ام و این چنین خود را به اب و اتیش میزنم و ... . اما هیچ کدام از فکرشان درست نبود. من فقط بخاطر عشق بی دلیلم به اقا امده بودم.

دوستم میگفت:"ترک ساده ... بیچاره...". بعدش دیگه چیزی از ادامه کلماتش متوجه نمیشدم. شاید چون دکتری قبول نشده بودم و یا شاید چون هنوز مجرد بودم و یا چون بظاهر همش بدشانسی اورده بودم و یا... . فکر میکردن من اینها را از خدا و با وساطت اقا می خواهم و چون به هیچ یک از اینها نرسیده ام پس آدم ساده لوحی هستم که حتی دعا کردن هم بلد نیستم... فکر میکردم ادم بیچاره ای هستم که دست به دامن کسی شده ام که حتی نظری هم بمن نمیکند... اما کاش میدانستند که من فقط آنروز برای کسانی که التماس دعا کردند و همچنین به دوستانی که میزبانم در مشهد بودند دعا میکردم. خدا را شکر که همین دوستانم بعد از چند سال به حاجاتشان رسیده اند. هرچند من نرسیده باشم هرچند بارها و بارها دلم شکست اما آیا کسی هم هست که برای من دعا کند؟

"دعای مومنین در حق برادر مومنانش سریعترین دعا برای اجابت است...امام محمدباقر(علیه السلام)"

  • کبوتر سپید

آن گاه که در عراق کودکی بیش نبودم،

شب ها، به قصه های زمستانه گوش می سپردم.

شیفته ی بادها بودم،

که در کوچه ها پرسه می زدند.

می شنیدم: ستاده ای از آسمان

در طوس فرو افتاد؛

ستاره ای که هرگز خاموش نشد؛

همانند هزاران خورشید دیگر،

میان مشرق و مغرب را روشن ساخت.

... هنگامی که در عراق کودکی بیش نبودم

و به روز می اندیشیدم،

می شنیدم گرگ ها در بیابان،

در تنگه ها ودره ها

در پی آهوی سپید تاختند؛

ترس از نیرنگ تیرها

از چشمان آهو می چکید؛

اما از دور، شبحی دید؛

همانند بال کبوتر،

همانند شبنم؛

آهو بوی آرامش را حس کرد

خود را در آغوش امام افکند.

... اما؛ سال ها گذشت

و زمانه ی نیرنگباز آشکار شد

خودم آهویی شدم

آهویی گوشده در مه

که گرگ ها در پی ام روانه بودند.

در همه ی تپه های شمال،

در همه ی دره های جنوب،

هراس مرا خفه می کرد

و جست و جو بر من سیلی می نواخت.

... سرگردان سرنوشتم در بیابان بودم.

جغد بر چهره ی خونینم منقار می کوبید

و  قارقار کلاغ گوشم را انباشته بود،

زمانه دگرگون شد

و تمام سرزمین عراق تسلیم شد

ناگهان پروانه ی سپیدی آمد؛

بسان شبنم سپیده دم؛

پروانه ای برای التیام زخم ها

که با چشمانش بهار را ترسیم کرد.

شادمانه در آن یخبندان به پیش خزیدم

صدای عاشقانه ای شکفت

گویا دلم پروانه ای شد

گره خورده با عشق،

و بال زنان به سوی غربت غمگنانه اش پرواز کرد،

به سوی گلدسته های نور افشان

در تاریکی، شبکه های ضریح را در آغوش کشیدم

روحم از نور و آرامش

لبریز شد.

کمال السید (مترجم: حسین سیدی)

  • کبوتر سپید

خودنویس را چندبار رو کاغذ می کشم تا بنویسد. هدیه یکی از دوستامه. تو عمرم بیشتر از اینکه هدیه بدهم هدیه گرفته ام که بعضی هاشون همیشه همراهمه. یاد سالهای خیلی دور میافتم. می خوام ببرمتون اون سالها. سالهایی که شخصیت من در حال شکل گیری بود.

ماه رمضان و زمستان و نزدیکی های افطار بود. نون بربری داغ گرفته بودم با قدم های محکم برروی یخها  به سمت خانه گام برمیداشتم و صدای شکستن یخها زیر پایم گوشهایم را نوازش میداد. سوز سرما گوشهایم را سرخ سرخ و دردناک کرده بود. گرسنگی هم باعث شده بود بیشتر از قبل سرما را احساس کنم. باید حواسم باشه لیز نخورم برای همین بصورت پا عروسکی (نوعی راه رفتن که در آن زانوها کم خم میشود و گامها کوتاه برای حفظ تعادل بیشتر) گام بر میداشتم.

در خانه میرسم. در باز و جلو در و حیاط هم یخ بود. با هر قدمم صدای "خرچ" " خرچ"  "خرچ" صدای شکستن یخها بگوش میرسید. وارد حیاط میشوم. صدای دلنواز و روحبخش ترتیل قران که پدرم خواننده اش بود به گوش میرسید. آنچنان محو صدای خواندن قرانش میشدم که دوست داشتم بال بکشم و برم ان بالای ابرهای سرد و سرم را بالا بگیرم و بگم:"خدا جونم خیلی دوستت دارم". وارد اتاق میشوم سلام میکنم اما پدرم آنچنان محو خواندن قران با صوت و لحن بود که متوجه حضور من نمیشود. نان را به مادرم میدهم. بوی مربای گل سرخ و فرنی فضای اتاق را پر کرده است. یه حال هوای معنوی در خانه موج میزد. هوا سردتر شده بود. احساس ضعف و سردی میکنم. بخاری را زیاد میکنم و گوشهایم را به طرفش میگیرم. برادرکوچکم هم از مدرسه میاید. مودبانه تر و سربزیرتر از من وارد می شود. او هم نان گرفته بود. با اینکه عضو کوچک خانواده بود اما همیشه احساس مسولیت میکرد و با اینکه کسی بهش کاری نمیداد اما خودش میفهمید چکار باید بکند و چه نکند.

تلاوت قران پدرم تمام میشود. بعضی از ایاتش را با معنی و تفسیرش میخواند و تازه متوجه ما میشود.

قرانی که صفحه اولش تاریخ تولد من و برادران و خواهرانم بود و چند نسل قبل از ما در آن نوشته شده بود را می بوسد و بالای کمد می گذارد. کنار سفره مینشینیم. اذان داده میشود. پدرم سکه پنج تومانی بمن میدهد تا روزه ام را به پدربزرگ مرحومم هدیه کنم. بمن یاد میدهد که بگویم:"ثواب روزه ام را به مرحوم محمدحسین هدیه میکنم قربه الی الله". منم با وسواس خاصی این جملات را می گم. در طول روز هم چون روزه مال من نبود خیلی به درست روزه گرفتنم حساس بودم. و سعی میکردم روزه دار خوبی باشم. بعد از افطار بدنم گرمتر میشود و احساس سردی و ضعفی کم کم از بین میرود.

برف شروع به باریدن میکند. پدرم سخن باز میکند و از گذشته ها می گوید. از سالهایی که پدرش را در کودکی از دست داد و از آن روز برای برادران و خواهرانش هم پدر شد هم برادر. از سالهای سختی که گذرانده بود و از اینکه چقدر پدرش را دوست میداشت. بارها و بارها بما گفته بود کاش پدرم زنده بود تا میدید که چطور بهش خدمت میکنم. در کمدش را باز میکند. خودنویس و دست نوشته های قدیمی و چروکیده پدرش را بیرون میاورد و می گوید :"این مال پدرمه اینم دست خطشه همه هم از آیات قران. اگر اینجا هستم اگر میبینید پای سفره افطار نشسته ام بدانید همه اش بخاطر این ارادتی ست که اجدادم به قران داشتند. هرگز از قران جدا نباشید که اگر جدا بیافتید نقشه راه زندگی تان را گم خواهید کرد و مطمنا به بیراهه خواهید رفت. با قران باشید و به هوش باشید که با تفسیرهای سلیقه ای و منفعت طلبانه ی خودتان محتوایش را تحریف نکنید."

از این حرفهایش ارامش میگیرم. برف همچنان می بارید.

سحری با صدای رادیو که گاهی فرکانس تبریز و گاهی فرکانس باکو را میگرفت، بیدار می شوم. سر سفره می نشینم. پدر میگه:"بو گون تاباق اوروجی توت"(معنی: امروز کله گنجشکی بگیر). ولی من اصرار میکنم که میتونم کامل بگیرم. بارش برف قطع شده بود. حیاط و پشت بام پر از برف بود. پدرم بعد از اذان پارو بدست برای برف روبی میره پشت بام. صدای برفروبی پشت بام بگوش میرسد. منم میرم حیاط و پارویی کوچک بر میدارم و میرم کمک پدرم. هوا هنوز تاریکه همه جا ساکت و تنها چیزی که بگوش میرسد صدای پاروی برفهاست. برادر کوچکم هم از خواب تازه بیدار میشود و با پارویی که دو سه برابر خودش بود بالا پشت بام میاد و هر سه نفری پشت باممان را پارو می کنیم.

 

  • کبوتر سپید