از ظهر تشنه ای که تو را دیده آفتاب،
انگار قرن هاست نخوابیده آفتاب
انگار قرن هاست افق را ندیده وُ
از برکه ی غروب, ننوشیده آفتاب
هر روز، رقص رقصان تا شام می رود
رخت سماع توست که پوشیده آفتاب
انگار از تو یاد گرفته سفر کند
انگار در رکاب تو رقصیده آفتاب
سر نیست این سری که سر نیزه می رود
خورشید نیز این را نامیده آفتاب
نه...این سر تو نیست...نه...این آفتاب نیست
کِی سر به شب سپرده وُ خوابیده آفتاب؟!
کِی چشم بسته ای تو؟...شب از تو شکسته است
کِی ماه را به چشم خودش دیده آفتاب؟
ای ماه! آفتاب تو را گرم کرده؟ یا...
از گرمی نگاه تو تابیده آفتاب؟!