«اللهم رب شهر رمضان»
چقدر خوب شد آمدی رمضان، سنگ شده بودم.
آنقدر دنیا و بازی هایش سرِ ما را به خودش گرم کرده بود که خیلی چیزهای خوب داشت یادمان می رفت!
حالا وقتی با لب های خشکیده، دعای فرج می خوانیم حس خوبی داریم، اما چشم هایمان تا دلت بخواهد خیس می شود
خیسِ خیس
خوب کردی آمدی رمضان
جمعه های روزه دار ما دنبال گمشده ای می گردند که درمان درد سنگین انتظارند
ما دلمان را به او سپردیم...
"سلام ماه بزرگِ خدا، سلام عید بنده های خوبِ خدا"
اَلسّلامُ عَلیکَ یا شَهرالله الاَکبر وَ یا عیدَ اَولیائه
خدایا؛ برای من که توان بریدن از گناه را ندارم، فقط یک راه مانده؛ اینکه دلم زنده بشود باعشق تو.
الهی لَم یکن لی حولٌ فاَنتَقِل به عَن معصیتک الّا فی وقتٍ ایقَظتنی لمحبّتک
من خیر و صلاح خودم را نمیدانم. اینطور وقتها فقط بلدم خودم را به تو بسپارم. تو، مثل همیشه،
کار من را همانطور که در شأن خداییِ توست، همانطور که از حکمت و لطفت انتظار میرود، بر
عهده بگیر و سرپرستی کن.
تَوَلّ مِن اَمری ما اَنتَ اهلُه.
انگار همین الان، با همه وجود در حائل دستهای تو ایستادهام، انگار درختِ توکلم به تو برهمه
وجودم سایه انداخته. تو مثل همیشه، همانطور که باید و شاید حرف میزنی و من
را با عفوت در
آغوش میگیری...
کاَنّی بنفسی واقفه بَین یَدیک وَ قد اظلّها حُسن تَوکّلی عَلیک وَ قلت ما اَنت اهله وَ تغمّدتنی بِعفوک
همه میروند. همه پشت میکنند، همه نامهربان میشوند.
تو بمان. تو باش. تو نرو. تو پشت نکن. تو مهربان باش...
یا کافیَ مَن استَکفاه
همیشه برایم کافی بودی هستی و خواهی بود ای مهربان ترین مهربانان
پی نوشت: گاهی لازم نیست لزوما" از چشمه افکار و
احساساسَت برای دلی حرف زدن با خالقت
کمک بگیری. کافی است مفاتیح یا صحیفه را در دست بگیری و با خودت و خدا خلوت
کنی. همینقدر عاشقانه است بعضی از فرازهای این مناجاتها. پر از ناز و نیاز!
فراوان محتاج به دعای خوبانم...
امروز توی درد ودل هایم گفتم: خدایا چقدر صبر کنم! و تو مثل همیشه های همیشه جوابم را دادی:
اعوذبالله من الشیطان الرجیم
« امر بر شما مقرر شد، در حالی که آن را ناخوش دارید. شاید چیزی را، ناخوش بدارید و در آن خیر شما باشد و شاید
چیزی را دوست داشته باشید و برایتان ناپسند افتد. همانا خدا می داند و شما نمی دانید »
راستش بعد از این که این آیه را خواندم و خودم را راضی و توجیه کردم. با این نشانه ات امیدوارم کردی:وَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنَا
«و در برابر حکم پروردگارت شکیبایی کن که تو زیر نظر و مراقبت ما هستی، و
هنگامی که [از خواب]
برمی خیزی پروردگارت را همراه با سپاس و ستایش تسبیح
گوی»
و قند توی دلم آب می شود وقتی هر بار "باعیننا" را زیر لبم تکرار می کنم.
:)
اللهم لک الحمد حمد الشاکرین...
هزاری هم ازدواج کنی و بچه دار شوی و بچه هایت بزرگ
باشند، باز هم دخترها بابایی اند و به قول شاعر "لطف
باباهاست معمولا" به دختر بیشتر"
نرگس، هم مستثنی این قضیه نیست و هر چند در مقام مادر است اما پدرش را دوست دارد. توی حرم حضرت معصومه
(س) نشسته بودیم و زیارت می خواندیم
که بابای نرگس با او تماس گرفت و گفت از شهرستان به حرم آمده و می
خواهد ببینَتَش
. نرگس و امیرعلی رفتند تا بابابزرگ را ببینند و مدتی بعد نرگس آمد و گفت آماده شو
به خانه برویم و
دوباره بیاییم . پدر می خواهد ما را به خانه برساند و بعد برگردد شهرستان.
تا آن روز پدر نرگس را ندیده بودم! می دانستم آدم مذهبی
اند.آنقدر که معماری خانه اش طوریست که نا محرمان جدای
از هم باشند و افرادی چون آیت الله صمدی آملی و علمای سرشناس به خانه شان رفت و آمد دارند.
راستش اولش ترسیدم که با یک فرمانده جنگ مواجه شوم! توی عکس ها مردی را دیده بودم که همه جا چفیه روی
دوشش است و هیچ جا از خودش جدا نمی کنَدَش!
بابای نرگس فوق العاده بود.هدیه ماندگار دفاع مقدس. وقتی دیدمشان باز چفیه شان
دور گردنشان بود. تمام تلاشش را
می کرد نظر دخترته تغاری اش را جلب کند (مثل همه باباهای خوب)
با اینکه اولین بار بود که مرا می دید و با من هم کلام می
شد. وقتی نرگس گفت که چقدر نسبت به شهدا ارادت
دارم، مرا مثل دخترش مورد خطاب قرار می داد و کلی از خاطره های دوران جنگ و دوستان شهیدش می گفت
و باز از خاطره های مشهدالرضا...
می گفتند من حرف می زنم که شما دخترم حرف بزنی! اما
روایات و حرفهای مرد بزرگی که به کتاب خدا اشراف دارد شنیدنی
تر بود و درسهایش بیشتر و ثانیه به ثانیه این درس گرفتن ها ارزشمند...
فقط پرسیدند: چرا چشمتان را بسته اید! و گفتم: چون خدایم دوستم دارد و شاکرم به نداشته ام :)
بعد گفتند این را که گفتی یاد یک روایت افتادم . این را برایتان می گویم و بعد می روم.
«مسمع بن عبد الملک گفت: در منا خدمت حضرت صادق
علیه السلام مشغول انگور خوردن بودیم گدائى آمد و تقاضای
کمک کرد امام دستور داد یک خوشه انگور به او بدهند. گدا گفت احتیاج به انگور ندارم اگر پول بدهید خوب است. امام
فرمود: خداوند وسعت به تو بدهد گدا رفت و دوباره برگشت و گفت همان خوشه انگور را بدهید. امام فرمود: برو. خدا
گشایش دهد به تو و چیزى به او نداد! گداى دیگرى آمد. امام علیه السّلام سه دانه انگور به او داد گدا گرفت و گفت:
الحمد لله رب العالمین، خدائى که مرا روزى بخشید. امام فرمود: بایست. دست مبارک را پر از انگور کرده به او داد.
باز گفت حمد و سپاس خدائى راست که به من
روزى بخشید. باز فرمود: بایست. از غلامش پرسید چقدر پول دارى؟
عرض کرد تقریبا بیست درهم. فرمود: به این فقیر بده. گدا گفت: خدایا تو را سپاسگزارم! این نعمت از جانب تو است.
خدائى که شریکى ندارى. باز امام فرمود: بایست! پیراهن خود را از تن بیرون آورد و فرمود: این را بپوش. گدا پوشید
و گفت: خدا را شکر می کنم که مرا پوشانید و لباس به من داد؛ خدا به شما خیر بدهد. و دعاهایی را براى حضرت
صادق کرد؛ گدا رفت. ما با خود این طور
خیال کردیم که اگر آن گدا دعا براى خود حضرت نمی کرد پیوسته به او
چیزى می داد چون هر چه حمد و سپاس خدا را می نمود به او مقدارى مى بخشید.»
و بعد ادامه دادند: منظورم از گفتن این روایت این
بود که شاید خدا نعمتی را از روی حکمت از بنده اش دریغ کند اما
نعمت "شکرِ نعمت " را به او می دهد و آنوقت است که چیزهای بالاتری برایش در نظر گرفته... :)
نرگس می گفت بابای من آدم جدی است و با هر کسی از هر دری حرف نمی زند! حتی گاها" با بچه هایش
منم گفتم : گفتم که "کافیه خدا هواتو داشته باشه"
همین
پی نوشت : همیشه و همه جا گفته ام که به دوستانم افتخار می کنم که قلبشان آسمانی است و نگاهشان به خداست.
لک الحمد حمد الشاکرین
برای همه ی باباهای دنیا عمر پر از خیر و برکت آرزو
می کنم.خدا برایمان حفظشان کند. آمین
حال و هوای قم و جمکران در نیمه شعبان خیلی فرق داشت با جاهای دیگرو این غصه دارم می کند
روز قبل از نیمه شعبان بچههای کوچه آب و جارو آوردند، طاق نصرت را عَلَم کردند، ریسهها را
سر انداختهاند و راه به راه شربت
و شیرینی تعارفمان می کردند ... اما فردای ولادت تان .....
به قولی شعبان که به نیمه میرسد یاد شماییم و ....
نمی دانم چرا در نبود شما خلا و کمبودی حس نمی کنیم "از ماست که بر ماست" ما مستحق بلای
غیبتیم
عجیب نیست که در نوسانات بازار پول و سکه و ارز و طلا به خوبی قانون عرضه و تقاضا را
می فهمیم اما
نوبت به ظهور و دعا برای فرج که می رسد از فهم همین قاعده ی ساده عاجز می
شویم که
اگر تقاضا و دعا برای ظهور بالا برود خداوند از ظاهر کردن حجت خویش ابایی نخواهد
داشت ! اگر همین قدر مصرانه در همه جا ناله می زدیم برای دیدارتان آنوقت ....
همین قدر می دانم که زمین به دست بشر گلستان نمی شود و در غیاب شما
دنیا روی ثبات و آرامش
را نخواهد دید
می گویند وقتی بیایید مردم آنقدردچار فراموشی شده اند که با شنیدن حرف
هایتان انگار از دینی
تازه می گویید .نمی دانم آن زمانی که از آن سخن می گویند
مربوط به زمانه ماست یا هنوز سال
های زیادی باقی مانده
به هر حال سال هایی گذشته و سال هایی مانده تا دیدن خورشید رویتان...
دورانی که در آنیم شبیه وقت «تردید» و «سوال» است. وقتی که هیچ عقل
خاکی جوابی برای آن
پیدا نمی کند! وقتی
است که ظلم جرات پیدا می کند و ناحقی هویدا می شود. و عدل می گوید صبر
می کنم!
نمی دانم چطور می شود؛ ما که روز های این زمانه را زندگی می کنیم، ناغافل
از ذهنمان می گذرد
"خودش باید بیاید" آنوقت این جور وقت ها دلم روشن می شود...
هنوز خیلی از ما اهل تعارف های شفاهی که حافظه ای به قدر همان لحظه دارند نیستیم!
هنوز سعی می کنیم اهل لبخند در ظاهر و خنجر از پشت نباشیم! برای همین غممان غم است و
شادی مان شادی...
نا امیدی مان گناه است و امیدمان روشنی ....
وقتی می بینم هنوز یادمان هست که خیلی چیزها باید سوال بماند و باید
منتظر باشیم تا پاسخش را
شما نشانمان دهید و محکم روی این حرف خدا می مانیم و می گوییم :
« همانا پس از تورات در کتاب زبور نوشتیم که زمین را بندگان شایسته من به ارث خواهند برد»*
به اراده و امیدی که به این انتظار است دلگرم می شوم .دلگرم می شوم که
هنوز آدم هایی پیدا
می شوند که باز توی دعاهایشان برای دیدنتان حریص اند و برای آمدنتان صلوات و ذکر و امن
یجیب نذر می کنند
دلم می خوهد آنقدر انسانیت را زندگی کنیم و سوال بتراشیم و منتظر
بمانیم که ندای بی قراری مان
با گرفتن جواب مبارک شود
حضرتِ دلبر؛
بیا، ما را نه، این کوچههای آراستهی بیتاب را که خوش به حالشان شده که هر کسی کاری می کند
که زیبا شوند دستِ خالی برنگردان؛ به قدومی، ردّپایی، کرشمه ای، نگاهی....
و دعامان کنید خدا کمک حالمان شود تا ما هم قد بکشیم و آماده دیدار شویم ....
آمین
پ.ن : وَلَقَدْ کَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ "آیه 105 سوره انبیا"