علی؛
فاطمه؛
نان او سومین قرص نانی بود که از سفره افطار کنده میشد و توی دستهای آن مردِ «اسیر»
جا می گرفت،
بعد او هم حسین.
و بعد فضه؛
دیشب فقیری و شب قبلترش یتیمی
فرداش جبرییل آمده بود و «هل اتی» را به افتخارشان آورده بود...
و یُطعِمون الطّعامَ علی حبّه مسکیناً و یتیماً و اسیراً ...
اسم تان که روی زبانم جاری می شود یک جور خاصی آرام می شوم . انگاری مهربان بشوم،
جود توی وجودم تزریق می شود... کاش این فقط یک خیال الکی نباشد " شیعه پدرتان بودن" را می گویم!
شیعه مرتضی علی بودن...!!!
دلم می لرزد با خواندن این آیه:
قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَکِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمَانُ فِی قُلُوبِکُمْ وَإِن تُطِیعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَا
یَلِتْکُم مِّنْ أَعْمَالِکُمْ شَیْئًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ
+ بادیه نشینان گفتند : ایمان آوردیم. بگو ایمان نیاورده اید بلکه اسلام آوردیم- به زبان تسلیم شدیم- و هنوز ایمان در دلهایتان در نیامده است و اگر خدا و پیامبرش را فرمان برید از پاداش کردارهایتان چیزی نکاهد همانا خدا بخشنده مهربان است...