اسمش ریّان بن صلت بود. با خودش فکر کرد حالا که بعد چند روز اقامت توی مدینه،
دارد میرود از
علیّبنموسی خداحافظی کند و به عراق برگردد، یکی از
پیراهنهای آقا را بگیرد که موقع مرگ کفنش باشد. بیشتر که فکر کرد دید خوب
است چند درهم هم از آقا بگیرد تا برای دخترهاش، انگشتری سوغات بخرد.
خودش را که برای خداحافظی به آغوش علیّبنموسی سپرد
دیگر نفهمید چه
شد! آنقدر غرقِ اشک و دلتنگیِ وداع شد که یادش رفت خواستههایش را بگوید.
به سختی دل بُرید و خداحافظی کرد و بیرون آمد. چند قدمی از علیّبنموسی
فاصله نگرفته بود که شنید صدایش میزنند:
-ریّان!
-بله آقا!
-دلت
نمیخواهد چند درهم به تو بدهم که برای دخترهایت انگشتری بخری؟
نمیخواهی یکی از پیراهنهایم را به تو هدیه بدهم تا موقع مرگ کفنت بشود؟!
.....
می بینید؟ یک همچین خانوادهای هستند این طائفه! خواستههای
پنهانِ دلت را رصد میکنند. نخواسته، میدهند. فقط خواستم بگویم مردد نباشیم، اندکی صبـــــــــــــــــر