حمایت از میهمان
ساک کوچک در دست خانم و ساک بزرگ در دست آقا. آخرین پله ها را که زیر پا می گذارند، خیس عرق شده و نفس هایشان به شماره افتاده است. پسر بچه هم که دارد به زحمت خود را از چند پله پایین تر به بالا می کشد غرغرکنان می گوید:
- ای بابا! جا قحطی بود؟! من که نمی توانم اینهمه پله را بالا بیایم و پایین بروم. چرا همان طبقه ی اول اتاق نگرفتید؟
خانم درحالی که ساکش را بر روی زمین می گذارد، نفس نفس زنان و با کلماتی متقاطع جواب می دهد:
- آخر مامان جان! از آن طبقه ی اول که جایی دیده نمی شود. از این طبقه همه جا دیده می شود؛ حرم، خیابان ها، ماشین ها، مغازه ها. این هم اتاق شماره ی هشت. به به، چه اتاق دلباز و راحتی. از همه بهتر آن پنجره ی رو به حضرتش!
با گفتن این کلمات ساکش را بر می دارد و وارد اتاق می شود. شوهر و فرزندش هم پشت سرش وارد می شوند. همین که ساک ها را در گوشه ی اتاق بر روی زمین می گذارند، زن به سوی پنجره رفته، آن را باز می کند و همین که چشمش به گنبد طلایی امام رضا (ع) می افتد، خبردار ایستاده و با چشمانی پر از اشک، تعظیم کنان می گوید:
- السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.
وقتی بر می گردد می بیند شوهرش هم تعظیم کنان، دارد به امام رضا (ع) سلام می دهد. چادرش را از روی سرش بر می دارد و به روی تخت پرت می کند و همراه با شوهرش به باز کردن ساک ها و جابجا نمودن وسایل مشغول می شود. در همین لحظه، صدای گوشخراش ترمز دو اتومبیل و برخورد آنها با یکدیگر از خیابان به گوش می رسد. پسرک چهار- پنج ساله با سرعت به سوی پنجره می دود و خود را تا کمر از لبه ی آن بالا می کشد. پدر و مادر کودک تا می آیند بگویند؛ "مواظب باش" کودک از پنجره به پایین پرت می شود و جیغ کشداری می کشد و زن با تمام وجود فریاد می زند:
- یا امام رضا، ما میهمان توایم به دادمان برس...
و بدون چادر و کفش از پله ها به سوی پایین می دود. شوهرش هم همراه با او، ناله کنان و بر سر زنان، به سمت پایین می دود و هر چهار- پنج پله را یکی می کند. به خیابان که می رسد جمعیت زیادی را می بیند که زیر پنجره ی اتاق آنها آنها جمع شده اند. با قدرتی عجیب، مردم را کنار می زنند و خود را به وسط جمعیت می رسانند. با کمال تعجب فرزند خود را می بیند که بر روی پاهای خود ایستاده و هاج و واج به مردم نگاه می کند و همینکه چشمش به پدر و مادر خود می افتد خویش را در آغوش مادر می اندازد و می زند زیر گریه. مادر سراپای او را انداز ورانداز می کند و هنگامی که از سلامتیش مطمئن می شود او را چون جان شیرین در آغوش می کشد و می پرسد:
- مادر جان! چطور شد که از آن بالا افتادی و طوریت نشد؟!
و کودک همچنان که گریه می کند پاسخ می دهد:
- وقتی به پایین پرت شدم، جیغ کشیدم. یکدفعه یک آقای خوشگل و خوشبو، مرا بین زمین و آسمان گرفت و آهسته بر زمین گذاشت. بعدش هم غیب شد!
- ۸۷/۰۸/۰۱
وبلاک پر محتوای داری
ایشالله امام رضا علیه السلام خودش اجرتو بده