چقدر مهربان است!!!
شیخ محمد، کفشدار روحانی، از موثقین اهل منبر مشهد، از دوست خود نقل کرد که گفت: هنگام تحویل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضا (ع) بودم.
با وجود تنگی جای، در پهلوی خود جوانی را دیدم که به زحمت نشسته است. به من گفت: هر چه می خواهی از این بزرگوار بخواه.
من چون او را جوان متجددی دیدم، خیال کردم او از روی استهزاء این حرف را می زند؛ سپس گفت: خیال نکنی که من از روی بی اعتقادی این حرف را زدم، حقیقت همین است، زیرا از این بزرگوار معجزه ی بزرگی دیده ام. بعد شروع کرد به شرح آن معجزه.
گفت: من اهل کاشمرم پدرم در آنجا نسبت به من کم مرحمتی می نمود؛ لذا بی اجازه ی او پیاده به قصد زیارت این بزرگوار، به مشهد مقدس آمدم و چون جایی را نمی دانستم و کسی را هم نمی شناختم یکسره به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت نمودم؛ ناگاه در بین زیارت، چشمم به دختری افتاد که با مادر خود به زیارت آمده بود.
همینکه چشمم به آن دختر افتاد، منقلب و فریفته ی او شدم و عشقش در دلم جای گرفت به طوری که پریشانحال شدم. جلو ضریح رفتم و شروع کردم به گریه کردن عرض کردم: حال که من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما می خواهم؛ گریه و تضرع زیادی کردم. به طوری که بی حال شدم وقتی به خود آمدم دیدم؛ چراغهای حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است؛ لذا نماز خواندم و با همان حال پریشانم باز جلو ضریح مطهر رفته و شروع کردم به گریه کردن.
عرض کردم: آقا! من دست از شما بر نمی دارم، تا به مصلب برسم و در حال گریه و زاری بودم تا وقت خلوت کردن حرم رسید و صدای جار بلند شد که ایّها المؤمنون فی امان الله.
من هم چون دیدم حرم شریف خلوت شد و مردم همه رفته اند ناچار بیرون آمدم همینکه به کفشداری رسیدم که کفشم را بگیرم، دیدم که یک نفر در آنجا نشسته است و به غیر از کفش من کفش دیگری هم نیست؛ آن شخص که مرا دید گفت: میرزا نصرالله کاشمری تو هستی؟
گفتم آری. گفت: بیا برویم که تو را خواسته اند.
من با او روانه شدم و با خود خیال کردم که چون من از کاشمر بدون اجازه ی پدرم آمده ام، شاید پدرم به یکی از دوستان خود نوشته است که مرا پیدا کرده، به کاشمر برگرداند.
بالاخره مرا به خانه ی بسیار خوبی برد. پس از ورود به اطاقی راهنمایی نمود که مرد محترمی در آنجا نشسته بود. همینکه چشمش به من افتاد، احترام کرده، نشستم. آن گاه گفت: میرزا نصرالله کاشمری تو هستی؟
گفتم: آری. گفت: بسیار خوب.
آن گاه به نوکر خود گفت: برو به برادرزنم بگو بیاید؛ پس از اندک زمانی برادرزنش آمده نشست. آن مرد به برادر زنش گفت:
حقیقت مطلب این است که من امروز بعدازظهر خوابیده بودم همشیره ی تو با دخترش برای زیارت به حرم مطهر رفته بودند؛ ناگاه در عالم خواب دیدم که یک نفر در منزل آمده، گفت: حضرت رضا (ع) تو را می خواند؛ فورا برخاسته تا میان ایوان طلا رفتم؛ دیدم آن بزرگوار در ایوان، روی یک قالیچه نشسته است چون مرا دید صورت مبارک خود را به طرف من نموده، فرمود: این میرزا نصرالله دختر تو را دیده است و او را از من می خواهد.
حال تو دخترت را به او تزویج کن. وقتی بیدار شدم، نوکرم را فرستادم در کفشداری تا او را پیدا کرده، بیاورد حالا او را پیدا کرده، آورده است؛ و او همین آقایی است که اینجا نشسته، تو را طلبیدم تا ببینم در این موضوع چه رایی داری؟
گفت: جایی که امام فرموده است من چه بگویم؟ آن جوان گفت: وقتی این سخنان را شنیدم شروع کردم به گریه کردن.
بالاخره آن دختر را به من تزویج کردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع) به حاجت خود که وصال آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد. این است که می گویم هر چه مایلی از این بزرگوار بخواه که حاجات به در خانه ی او برآورده می شود.
- ۸۷/۰۹/۰۱
`*.�.*�
�.���.�*�) �.�*�)
(�.�� (�.�� .�� ��.���`�
_____****__________****
___***____***____***__ ***
__***________****_______***
_***__________**_________***
_*** دوست خوبم وبلاگت خیلی ***
_*** _____قشنگه موفق _____***
__*** ____ باشی ___ ***
___***اگه وقت کردی یه سریم ***
____***______به ما بزن___***
______***ممنون میشم__***
________***_______***
__________***___***
____________*****
_____________***
______________*(�.�*�(�.�*�(�.�*�(�.�*�