امام رضا(ع)، حرمت بهشته...
ادامه داستان این بود که:
نگرفتم چی میگه تا نزدیک غذا خوری حضرت شدیم، وقتی به درب ورودی رسیدیم، به نگهبان اشاره کرد و ما رو راه داد بریم توی سالن غذا خوری، هنوز باورم نمی شد، آره غذاخوری حضرت بود، مثل بچه ای که تازه به دنیا میاد، همه چی برام تازگی داشت که یکدفعه یکی از خدام دست منو گرفت، گفت خوش اومدی و من رو بد پیش یکی دیگه از خدام از من پرسید اسمت چیه، خودم رو معرفی کردم، نفر هشتم بودم که تو دفتر غذاخوری حضرت اسمم ثبت شد به یکی دیگه از خدام گفت دیگه کافیه و نیاز نیست کسی رو بیارید، بعد من رو راهنمایی کرد به محل استراحت خدام و یه روپوش سفید به من داد و پوشیدم، هنوز متعجب بودم که چی شده و اینجا چی کار میکنم، مسئول خدام غذا خوری حضرت به من گفت شما مسئول توزیع آب خوردن هستید، البته در کنارش به بقیه هم کمک کنید، یه چرخ بهم دادن و کلی آب معدنی توش چیدم و آماده بودم، آقای آرزومندی که مداح هم بود همینطور که کار می کردیم اشعاری رو مناجات می کرد و یه حال مضاعفی ایجاد می کرد، چون هنوز پذیرایی شروع نشده بود گفتند که چند کار دیگه هم کمک کنیم، اول رفتم به خدام توزیع نان کمک کردم، بعد هم رفتیم دیگهای غذا رو جابجا کردیم و کلی کمک کردیم، درب غذاخوری حضرت باز شد و مهمانان حضرت که همان خدام حرم بودند جهت صرف سحری وارد می شدند، چه کیفی داشت وقتی خادم خدام حرم امام رضا شدم و سقای اونها بودم، آرزو دارم تو چنین موقعیتی جان ناقابل رو تقدیم جانان کنم، خیلی صفا داشت، اینقدر که در همان حال کار کردن شروع کردم به پیامک دادن به مادرم و همسرم و خلاصه نیمه شب همه رو خبر دار کردم که چه اتفاقی افتاده، می رفتم سر میز خدام حرم امام رضا و به اونها آب و لیوان می دادم و به اونها التماس دعا می گفتم، حین کار کردن بود که به آقای آرزومندی گفتم از فردا شب میام تا کمک کنم، لبخندی زد و گفت، امشب تو زندگیت یه خاطره ای می شه که هیچ وقت فراموش نکنی، گفتم چطور، گفت سالهاست که غذاخوری حضرت حتی از خدام افتخاری هم استفاده نمی کنه و تنها خدام رسمی حضرت اینجا خدمت می کنن و شرایط سختی داره که اینجا خادم بشی، گفت امشب چون نیرو کم داشتن بدون مجوز از زائران استفاده کردن و اگر بازرسی متوجه بشه با این قضیه برخورد میکنه، من پیش خودم باور نکردم، گفتم میخاد من دیگه نیام تا این فیض به افراد بیشتری برسه، خلاصه شب عجیبی بود، در حین کار آقای آرزومندی منو صدا کرد و گفت، بیا سحری بخور، جای همه عاشقای حضرت مخصوصا شکموهاشون خالی، چه غذایی، چلو با گوشت و کدو سرخ کرده و سبزی خوردن و ماست، اول که شروع کردم میخاستم یه کم از غذار رو برای دوستان ببرم ولی وقتی وارد فاز خوردن شدم، چنان گرم خوردن شدم که نفهمیدم کی برنج تو بشقابم تموم شد و شروع کردم بقیه خورشتم رو با نون خرودن، به به واقعا که ما غذای بهشتی خوردیم اگه بهشت نریم، بعد هم کم کم شروع کردیم به جمع آوری ظروف و رفتیم تو ظرفشور خونه و یه نقشی هم اونجا بازی کردیم و بعد هم نماز صبح تو صحن حرم و بازگشت به حسینیه، فردا شب با یه شوقی رفتم همون اطراف ایستادم و حدود 2 ساعتی زیر نظر گرفتم ولی خبری از گرفتن نیروی کمکی از بین زائران نشد.
- ۸۸/۰۹/۱۶
وبلاگت واقعا عالیه
دوست من
گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد اسلامشهر هم با همراهی استادان و شصت و هفت دانشجوی پرتلاش و مثبت و آینده روشن!؟وبلاگی را با آدرس:saloomer.blogfa.com به ثبت رسونده اند...از شما میخواییم صمیمانه به ما هم برای بهتر شدن کمک کنید... نظر بدید .. مطلب بدید...لینک بدید!
شما میتونید ما رو با عنوان گروه ادبیات اسلامشهر لینک کنید و به ما هم خبر بدهید که ما شما را به چه نامی لینک کنیم؟ دوست دارید که دوست و همکار و همیار ما باشید
پیشاپیش از لطف شما ممنون!
منتظر حضور شما هستیم