داشتم اشک میریختم... اشک شوق...
اولین باری که دیدم سرش باند پیچی شده بود فکر کردم تصادف کرده اما بعدا فهمیدم با سه نفر مست مشروب خوار درگیر شده بود و نامردها از پشت سر تیغ زده بودند. شانس آورده بود که تیغ به گردنش نخورده بود. البته خودش بوکسور بود و بقول خودش حریف هر سه تا شده بود.
خیلی زود دوست صمیمی ام شد. یکی از ویژگیهای بسیار خوبش عشقش به آقا امام رضا (علیه السلام) بود.
مدتی بود که دچار کمردرد شده بود و بعضی موقعها بخاطر این درد در حفظ تعادل دچار مشکل شده بود.
چندبار رفته بود دکتر و همه گفته بودند دیسک کمر ست و یک سری تمرینات ورزشی و دارومسکن داده بودند. اما اینا مشکل گشا نبود. هر روز وضعش بدتر از قبل میشد.
پیامکی آمد. دوستم نوشته بود :" ؟؟؟ از خواهرتون که دکتره بپرس ببین میدونه آتوکسی فریدریک چیه؟"
اولش فکر کردم نام یک دانشمنده یا نام دارویی.
اما بعد فهمیدم یه نوع بیماری ست. یک بیماری ژنتیکی نادر و خطرناک که بتدریج اعصاب بدن را از کار میندازه.
حالا فهمیده بودیم همه اون کمر دردها بخاطر چی بوده. دوستم از من قول گرفت که در مورد این بیماری بادیگر دوستانش صحبت نکنم. نمیخواست کسی برایش دلسوزی کنه.
دوستم قبل از فهمیدن بیماری اش یه ادم بسیار معنوی بود و این بیماری هم بر معنویتش افزوده بود. نه تنها خودش را نباخته بود بلکه با روحیه ای بالا با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.
هرماه وضعش خرابتر میشد. حتی برای بلند شدن نیز محتاج دیگران بود. اعصاب صورتش کم کم داشت از کار می افتاد. سرفه های خشک شروع شده بودند.
لعنت بر این سرفه های خشک.
با اون وضع خرابش تک و تنها بلیط قطار واسه مشهد گرفته بود و در سرمای زمستان بدون اینکه کسی بفهمه از مراغه به سمت حرم اقا ثامن الحجج یعنی تنها چیزی قبل و بعد از بیماری به آن عشق میورزید، حرکت کرد.
ماهها گذشت همه نگران حالش بودند اما خودش روحیه اش بسیار بالا بود. انگار نه انگار که دچار بیماری ناعلاجی ست. من خودم روزهایی که باهاش بودم را هرگز فراموش نمیکنم سرشار از روحیه و انرژی. هرگز از خدا شکایت نکرد هرگز نگفت چرا من؟
می گفت: میبینی خدا چقدر منو دوست داره که از بین اینهمه ادم منو واسه این بیماری انتخاب کرده؟
می گفت: تحمل این بیماری برایم بسیار راحتتر از تحمل دیدن انسانی ست که دچاراین بیماری شده باشد.
دکترها همه اظهار ناامیدی کرده بودند.
...چند سال گذشت...
داشتم اشک میریختم اشکهایم از گونه هایم جاری میشد و روی دستان و صفحه کلید میافتاد. داشتم تایپ میکردم تا بدوستانم بگم که دوستم میتونه ده سال بیشتر زندگی کنه. پزشکان گفته اند بیماری اش کنترل شده و حتی این جای امیدواری هست که بیماری کلا مهار بشه.
داشتم اشک میریختم... اشک شوق...
"با تشکر از یه دوست"
- ۸۸/۱۱/۳۰
خوبی؟من یک وب زدم خیلی آمارش کمه،چی کار کنم؟
ببین قالبت خیلی نازه
دوست دارم یک وب بزنم ده پونزده نفری روش کار کنیم
پایه ای؟
اگه خواستی تبادل لینک کنی حتما بگو
فعلا به قول خودم بای تا های