آمده ام تا تو بسوزانی ام!
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۸۹، ۱۱:۳۱ ب.ظ
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام
***
پ.ن: هر چی گشتم پست شادی نیافتم!... امروز یکی می گفت که تا خدا نخواد آدم دلش شاد نمیشه... شاید به طور آنی یه خنده ای بیاد رو لب آدم، ولی دلـــــــــــ...
خدایا خودت شادمون کن... دلــــــــــــــــامونو
این شعر رو هم یاس مدینه ی عزیز واسم فرستادن
التماس دعا
- ۸۹/۰۱/۱۵
چشم به راه 2 روز دیگه هستم,
یعنی سعادت رفتن به کربلایش را دارم؟!