... و اما من هنوز مجردم
تک و تنها داشتم به سمت حرم حرکت می کردم. چشم به گنبدطلا دوخته بودم. اکثر جوونای هم سن و سال من با نامزداشون واسه زیارت آمده بودند. تو دلم براشون آرزوی خوشبختی میکردم. و از خدا میخواستم یه زن خوب هم قسمت ما بکند. یه جورایی دلم گرفت. به راهم ادامه دادم. تو صحن جمهوری یه عده زوج دیدم با چادری سفید. زیاد توجه نکردم. هدفم هم زیارت نبود. اول قرار بود برم دارالقران و دنبال کسی که مرا به شاگردی قبول کنه و خواندن قران با صوت و لحن یادم بده. و بعد اگه فرصت میشد میرفتم زیارت.
وارد دارالقران که شدم یه عده کت و شلواری و خوشبو به استقبالم آمدند و گفتند:"آقا از این طرف از این طرف..." منم هاج و واج هر طرف که نشانم دادند رفتم و نشستم. تو عمرم دارالقران را اینهمه شلوغ ندیده بودم. عینکم را زدم تا واضحتر ببینم. همه جوان و کت شلواری و با لباس دامادی بودند. آن جلو هم یه عده از خادمان داشتند مداحی میکرند. حالا دو هزاری ام افتاده بود. اینجا داشتند برای دانشجویان نو عروس و نو داماد مراسم جشن برگزار کرده بودند.
به پشت سرم نگاه کردم یه عده که میخواستند بیان دارالقران اما با مقاومت مسولین جلو درب مواجه شدند و شنیدم که میگفتند:"امروز اینجا مراسمه، بعدا تشریف بیارید". یکی هم ادعا میکرد برادر یکی از دامادهاست که تو نشسته اما اجازه ورود ندادند. طرف راستمان هم یه پرده نیمه باز زده بودند که محل عروس خانمها بود.
خواستم بلند شوم و برم بیرون و بگم که اشتباهی شده. اما کسی گوشش بدهکار نبود و اینحرفهایم را به حساب شوخی میگذاشتند. مخصوصا اینکه با لهجه ترکی هم میگفتند و همه بجای توجه کردند به حرفهایم میگفتند:"عجب لهجه شیرینی داری و..."
کم کم خودم هم باورم شده بود که داماد شده ام. مراسم اهدای هدایا فرا رسید. با اینکه حضورم را در انجا را انکار میکردم اما بزورهدیه را دادند یکی از خادمان هم داشت سربسرم میذاشت و با شوخی و تبسم میگفت:"همشهری رضازاده و دایی و کریم باقری هستی؟". جلو درب هم هر دامادی با همسرش سکه تحویل میگرفتند و دستان هم را میگرفتند و میرفتند زیارت. حالا من مونده بودم و میدانستم که انطرف پرده خانمی نیست که دستانش را بگیرم. از رسوا شدن هراس تو دلم افتاد. رفتم جلو درب و گفتم :"ببخشید اشتباه شده این هدیه تونم بگیرید این حق من نیست". خادم پرسید :"داری هدیه آقا را پس میزنی؟" گفتم:"خدا نکنه فقط خواستم بگم من زن ندارم". خادم خنده ای کرد و گفت:"منظورتون اینه که عروس خانم تشریف نیاوردند؟". من دیگه فارسی حرف زدنم تمام شده بود و با جملات فارسی ترکی یه چیزی گفتم که خودم هم نفهمیدم چی گفتم. دلم بیشتر گرفته شد. با هدیه از انجا خارج شدم هدیه هم بزرگ بود کلا تو صحن تابلو شده بودم. چون هر کس از این هدیه ها در دست داشت جفت بودند اما من تک بودم. سریع از صحن خارج شدم و به سمت خونه دوستم رفتم. انجا ماجرا را به دوستم تعریف کردم. اونم کلی خندید و گفت:"آقا خواسته باهات شوخی کنه".
هنوز که هنوزه وقتی این خاطره به یادم میاد ناخودآگاه خنده ام میگیرد.
- ۸۹/۰۱/۱۸
انشاالله این دفعه با خانم...
شما که زود به زود حاجت می گیری منم التماس دعا دارم