اذان ناتمام...
- الله اکبر. الله اکبر
صدای گریه فاطمه بلندتر می شود. حسنین(ع) و فضه هم می گریند.
- اشهدان لا اله الّا الله
صدای گریه ی زهرا(س) باز هم بلندتر می شود. زینب و ام کلثوم هم گریه می کنند و خود را به روی پاهای مادر می اندازند.
- اشهدان لا اله الّا الله
زهرا(س) جیغ می زند و سر به زمین می گذارد. چهار کودک هم به دورش ریخته اند و بر سر می زنند، اشک می ریزند، زار می زنند. فضه هم دست و پای خودش را گم کرده است.
- اشهدانّ محمداً رسول الله
فاطمه(س) صیحه ای می زند و بر زمین می غلتد. تسبیحش به سویی رها می شود. و دیگر نه گریه ای، نه جیغی و نه ناله ای!
بچه ها خود را روی بدن بی حرکت مادر می اندازند؛ مادر مادر می کنند؛ جیغ می زنند، اشک می ریزند و خاک بر سر می پاشند. فضه بر سر می زند، جیغ می کشد و به طرف کوچه می دود:
- یا بنت رسول الله، یا محمد، یا علی، زهرا از دست رفت، بیچاره شدیم...
و مردم پشت در خانه ی زهرا(س) اجتماع می کنند، گروهی به منزل داخل می شوند و گروهی فریاد زنان به سوی مسجد می دوند:
- بلال! بلال! دیگر اذان مگو. فاطمه از دست رفت...
بلال خاموش می شود، از روی دیوار مسجد، خود را به پایین می اندازد و با سرعت به سوی خانه ی زهرا(س) می دود...
علی(ع) سر زهرا(س) را در دامن گرفته و آب بر صورتش می پاشد و با مهربانی او را صدا می زند:
- زهرا جان! ای دختر پیامبر خدا! ای مادر حسن و حسین...
فضه و بچه ها اشک می ریزند و سعی می کنند صدای گریه شان بلند نباشد. مردم پشت در خانه ی زهرا(س) اجتماع کرده اند و با یکدیگر پچ پچ می کنند.
علی(ع) اشک می ریزد، با بادبزنی از جنس برگ خرما زهرا(س) را باد می زند و التماس کنان می گوید:
- زهرا جان! من علی هستم، پسر عمویت، جوابم را بده.
پلکهای زهرا(س) تکان می خورد. همه ساکت می شوند. زهرا(س) به آرامی چشم هایش را می گشاید. چهره ی خندان و دیدگان اشکبار علی(ع) را می بیند. به زحمت سر بر می دارد و می نشیند:
- بلال چه شد؟ چرا اذان نمی گوید؟
علی(ع) جواب می دهد:
- بلال همینجاست. هم اکنون به خدمتت خواهد رسید.
فضه به طرف در حیاط می دود و می گوید:
- بلال داخل شود. بانویم فاطمه با او کار دارد.
بلال با پشت دست، اشک هایش را پاک می کند و سر به سوی آسمان بلند می کند:
- خدا را شکر که دختر پیامبر زنده است.
و وارد منزل می شود. در کنار بستر و محراب زهرا(س) دو زانو می نشیند. دو دستش را روی زانوانش می گذارد. به زمین چشم می دوزد و می گوید:
- در خدمت گزاری حاضرم ای دختر پیامبر.
- چرا اذان را ناتمام گذاشتی؟ خواهش میکنم آن را تمام کن!
بلال همچنان که به زمین چشم دوخته اشک می ریزد و می گوید:
- اگر خدای نخواسته شما طوری بشوید، من هرگز خودم را نخواهم بخشید. خواهش می کنم مرا از این کار معاف فرمایی.
- خدا به تو جزای خیر مرحمت فرماید. تو را معاف می نمایم...
- ۸۹/۰۲/۰۸
یا خچی سان؟
نه جور سن؟
در پناه حق باشید