ناله ی فرشتگان
ویژه ی ایام فاطمیه ـــ بخش سوم
در بسته است. صدای گریه ی علی(ع) می آید. بچه ها هم دیگر بلند بلند می گریند. مردان گوشهایشان را به در اتاق نزدیک می کنند. انگشتان سبابه شان را به علامت سکوت جلوی بینی هایشان می گیرند و ساکت می شوند. حتی نفس هم نمی کشند.
اسما در حالی که گریه می کند، به زحمت و بریده بریده می گوید:
- سرورم! مگر شما قدغن نکرده بودید که کسی با صدای بلند گریه نکند؟ پس چرا خودتان اینچنین زار می زنید؟
صدای گریه ی علی(ع) بلندتر می شود و در همان حال که پیشانی بر دیوار دارد وبا مشت هایش، جفت جفت به دیوار می کوبد می گوید:
- آخر... آخر... همین حالا دستم رسید به پهلوی زهرا. او پهلویش شکسته بوده و تمام این مدت از من مخفی می کرده است تا من ناراحت نشوم. او بازویش ورم کرده بود، اما تمام این مدت درد را تحمل کرده ولی به من نگفته تا مبادا من جوش بزنم! آه بر مظلومیت زهرا! آه زهرا جان! تو چقدر مهربان بودی! حقا که تو حوریه ای در شکل آدمی!...
فاطمه(س) با همان لباسهایی که خود به تن کرده، درون کفن آرمیده است. علی(ع) گره های کفن را می بندد. نوبت به گره های رداء می رسد. دست می دارد. کمر راست می کند. چند قدمی عقب عقب می رود. با پشت دست راستش اشک از چشم راست خود می سترد و بعد از چشم چپش و می گوید:
- ام کلثوم! زینب! حسن! حسین! برای آخرین بار مادرتان را ببینید و با او وداع کنید. دیگر لحظه ی جدایی فرا رسیده است. دیدار بعدی در بهشت خواهد بود.
حسن و حسین(ع) پیش دستی می کنند و زودتر خود را روی جنازه ی مادر می اندازند. گریه می کنند. زار میزنند. اشک می ریزند. می بوسند. می بویند. گونه بر گونه مادر می سایند.
- واحسرتا! وااَسفا! آه که در آتش غم و حسرت و اندوه می سوزیم. آتشی که از اندوه از دست دادن جد و مادرمان به جانمان افتاده، خاموشی ندارد. وای که یتیم شدیم. وای که بی مادر شدیم. ای مادر حسن! ای مادر حسین! خدمت جدمان که رسیدی سلام ما را به او برسان و بگو: ما پس از رحلت تو در دار دنیا یتیم شدیم...
زینب و ام کلثوم هم خود را روی پاهای مادر انداخته اند. می بویند. می نالند. می بوسند.
- آه مادر! چطور دلت آمد دخترکان چهار پنج ساله ات را بگذاری و بروی؟! ما تازه دل خوش کرده بودیم که حال مادرمان رو به بهبودی است. همین دیروز بود که ماهارا روی پاهایت نشاندی. بر گونه هایمان گل بوسه کاشتی. موهایمان را شانه زدی. بافتی. بستی. هیچ گمان نمی کردیم به این زودی خورشید تابناک وجودت غروب کند. آه... وای...
و حسن و حسین(ع) همچنان خود را روی سینه ی مادر انداخته و زار می زنند. ناگاه فاطمه(س) چهره در هم می کشد. مینالد. تکانی می خورد. دو قطره اشک از کنار چشمان بسته اش خارج می شود. آهی می کشد. دوباره تکانی به خود می دهد. دستهایش را از لابلای کفن بیرون می آورد و حسن و حسین را در آغوش می کشد. آنها را به سینه می چشباند و سخت می فشارد. ناله حسین(ع) شدید تر می شود. ندایی در آسمان می پیچد:
- ای ابالحسن! هرچه زودتر حسن و حسین را از روی سینه ی مادرشان بلند کن که آنها به خدا سوگند فرشتگان آسمانها را گریاندند...
علی(ع) با عجله پیش می رود. با یک دست بازوی حسن(ع) و با دست دیگر بازوی حسین(ع) را می گیرد. آنها را عقب می کشد. حسنین(ع) خود را به سوی مادر می کشانند و مادر مادر می گویند. علی(ع) آنها را در آغوش می کشد. می بوسد، نوازش می نماید و دلداری می دهد.
اسما هم زینب وام کلثوم را از جنازه ی مادر دور می کند...
... آخرین بیل خاک بر قبر ریخته می شود. علی(ع) فریادی می کشد. زانوانش خم می شوند. زانو می زند. فاتح خیبر زانو می زند و با صورت بر روی قبر زهرا(س) می افتد و دیگر نه ناله ای و نه گریه ای...!
حسنین(ع) دستپاچه می شوند. خود را به روی بدن بی حرکت پدر می اندازند. گریه می کنند. می نالند. صدای گریه آنها در فضای تاریک و خلوت قبرستان بقیع می پیچد:
- خدایا! غم فقدان جد ومادرمان ما را کافی است. پدرمان را دریاب... ما را بی پدر مکن...
سلمان سر علی(ع) را دردامن می گیرد. شانه هایش را می مالد و ابوذر بر صورتش آب می پاشد...
علی(ع) چشمانش را باز میکند و می گوید:
- وقت تنگ است. عجله کنید. ما باید پیش از روشن شدن هوا چهل صورت قبر ساخته باشیم. کسی نباید بداند قبر زهرا کدام است...
***
پ.ن1: سلام به همگی
احتمالا این آخرین پست ایام فاطمیه خواهد بود... دوست داشتم و دارم که یه پست دیگه هم بذارم ولی فعلا نمی شه... ولی کاشکی بشه[ناراحت]...
یه خواهشی از همتون دارم اونم اینکه واسه همه ی مریضا دعا کنین... خواهش میکنم[التماس]
التماس دعا از همه ی شماااااااا
پ.ن2: با تشکر از آقا سعید به خاطر آهنگ زیبایی که به مناسبت ایام فاطمیه واسه ما فرستادن... اجرشون با خود خود خدااا...
- ۸۹/۰۲/۱۹
با عرض خسته نباشید باید بگم که این منم که اومدم به شما سر زدم
پس منتظر حضور پر افتخارتون هستم
آرزومند آرزوهاتون