دعایش کنید
سال 84 دانشگاه ارومیه
... هیچکس باورش نمیشد که "سیدساسر" سرما خورده باشه. بچه اردبیل باشی و تو ارومیه سرما خورده باشی؟! ساسر با اندامی زیبا و چشمان آبی و اخلاقی فوق العاده خوب بود و برای هرکسی دوستی با چنین آدم پاک و مومنی افتخار بزرگی محسوب میشد...
... باهم میریم درمانگاه دانشگاه تا برای اولین بار آمپول پنی سیلین بزنه.
بعد از تزریق حالش خراب میشه و حالت تشنج بهش دست میده. خوشبختانه با کمک و رسیدگی پرستار حالش خوب میشه و باهم به خوابگاه برمیگردیم.
شب شد و مثه شبهای گذشته بساط فال بینی و احضار روح و سرکار گذاشتن بچه ها شروع شد و من در راس این برنامه ها قرار داشتم و همه بمن میگفتند استاد و بکمک تردستی و کمک چندتا از دوستان همتای خودم، دست به کارهای عجیب و غریبی میزدیم. و آنچنان حرفه ای کار میکردیم که همه بدون استثنا حرفها و فالهایم را قبول میکردند.
حال نوبت به کف بینی رسیده بود. کف ساسر را نگاه میکنم و الکی میگم:"شما در آینده دچار بیماری خطرناکی میشوی اما خوشبختانه از این بیماری جان سالم بدر خواهی برد و بعد از آن مسیر زندگی ات عوض خواهد شد".
چهارماه گذشت
تابستان بود که خبردار شدم که ساسر تشنج کرده و بمدت دوهفته در حالت کما قرار دارد و پزشکان گفته اند که ساسر تومور مغزی دارد. بعد از خارج شدن از حالت کما تحت عمل جراحی سختی قرار میگیرد و پزشکان در یک عمل موفق تونستند تومور مغزی اش را که تا حد پیشرفته ای رشد کرده بود را در بیاورند.
بعد از چند روز
در سایت دانشگاه بودم که صدای ساسر را شنیدم. بیرون آمدم. ساسر با سری کچل شده که دورتا دور سرش اثر بریدگی و عمل جراحی بود را دیدم.
گفتم: "ساسرجان چرا امدی اینجا؟ تو باید خانه باشی تازه عمل کرده ای نباید اینجا باشی".
ساسر جواب داد:"میدانی واسه چی امده ام؟ واسه این امدم تا ازت تشکر کنم چون وقتی مرا به اتاق عمل میبردند داشتم به حرفهای آن شبت فکر میکردم. به اینکه دچار بیماری سختی میشوم و از ان جان سالم بدر میبرم. وقتی به اتاق عمل میبردند فقط به این فکر میکردم که از این عمل جان سالم بدر خواهم برد و با اینکه پزشکان هیچ امیدی به زنده ماندنم نداشتند اما من خوب میدانستم که زنده خواهم ماند."
نا خودآگاه با شنیدن این حرف اشک در چشمانم جمع میشود و با خودم میگویم: "آن فال الکی بوده..."
خوشحال بودم که حتی فال دروغینم باعث بالا رفتن روحیه اش در مقابل این بیماری خطرناک شده بود.
سالها گذشت، سال89
گوشی موبایلم زنگ میزند. مهدی بود یکی از دوستانم.
من:"سلام مهدی چطوری؟؟"
مهدی:"بد نیستم، یه موضوعی را میخوام به اطلاعت برسونم"
من :"چی شده؟ چه خبری؟"
مهدی:" دیشب پیش ساسر بودم وضعش خیلی خرابه. تومورش دوباره عود کرده تومورش بدخیم بوده و الان هردو چشمانش را از دست داده. پزشکان گفته اند که بره خونه استراحت کنه و هیچ امیدی به ادامه زندگی اش ... واسش دعا کنید"
از شنیدن این خبر خیلی ناراحت و شوکه میشم. اشک میریزم و از خدا میخوام که بخاطر جدش شفایش بده.
از همه دوستان خواهش میکنم برای این دوست جوان و پاکم دعا کنید و سوره حمد قرائت کنید که سوره حمد بر هردردی درمان است. به معجزه دعا ایمان کامل دارم. میدانم که دعا غیرممکن ها را ممکن میکند.
[ای دریغ و حسرت همیشگی... ناگهان چه زود دیر میشود!... امروز پنج شنبه 23 اردیبهشت این دوست جوان و پاک به دیار باقی شتافت... روحش شاد و یادش گرامی]
- ۸۹/۰۲/۲۱
ضمنا دعوت میکنم ازتون که به کلبه الکترونی ما هم سری بزنین.منتظرم و خوشحال میشم.