اولین روزه ام
خودنویس را چندبار رو کاغذ می کشم تا بنویسد. هدیه یکی از دوستامه. تو عمرم بیشتر از اینکه هدیه بدهم هدیه گرفته ام که بعضی هاشون همیشه همراهمه. یاد سالهای خیلی دور میافتم. می خوام ببرمتون اون سالها. سالهایی که شخصیت من در حال شکل گیری بود.
ماه رمضان و زمستان و نزدیکی های افطار بود. نون بربری داغ گرفته بودم با قدم های محکم برروی یخها به سمت خانه گام برمیداشتم و صدای شکستن یخها زیر پایم گوشهایم را نوازش میداد. سوز سرما گوشهایم را سرخ سرخ و دردناک کرده بود. گرسنگی هم باعث شده بود بیشتر از قبل سرما را احساس کنم. باید حواسم باشه لیز نخورم برای همین بصورت پا عروسکی (نوعی راه رفتن که در آن زانوها کم خم میشود و گامها کوتاه برای حفظ تعادل بیشتر) گام بر میداشتم.
در خانه میرسم. در باز و جلو در و حیاط هم یخ بود. با هر قدمم صدای "خرچ" " خرچ" "خرچ" صدای شکستن یخها بگوش میرسید. وارد حیاط میشوم. صدای دلنواز و روحبخش ترتیل قران که پدرم خواننده اش بود به گوش میرسید. آنچنان محو صدای خواندن قرانش میشدم که دوست داشتم بال بکشم و برم ان بالای ابرهای سرد و سرم را بالا بگیرم و بگم:"خدا جونم خیلی دوستت دارم". وارد اتاق میشوم سلام میکنم اما پدرم آنچنان محو خواندن قران با صوت و لحن بود که متوجه حضور من نمیشود. نان را به مادرم میدهم. بوی مربای گل سرخ و فرنی فضای اتاق را پر کرده است. یه حال هوای معنوی در خانه موج میزد. هوا سردتر شده بود. احساس ضعف و سردی میکنم. بخاری را زیاد میکنم و گوشهایم را به طرفش میگیرم. برادرکوچکم هم از مدرسه میاید. مودبانه تر و سربزیرتر از من وارد می شود. او هم نان گرفته بود. با اینکه عضو کوچک خانواده بود اما همیشه احساس مسولیت میکرد و با اینکه کسی بهش کاری نمیداد اما خودش میفهمید چکار باید بکند و چه نکند.
تلاوت قران پدرم تمام میشود. بعضی از ایاتش را با معنی و تفسیرش میخواند و تازه متوجه ما میشود.
قرانی که صفحه اولش تاریخ تولد من و برادران و خواهرانم بود و چند نسل قبل از ما در آن نوشته شده بود را می بوسد و بالای کمد می گذارد. کنار سفره مینشینیم. اذان داده میشود. پدرم سکه پنج تومانی بمن میدهد تا روزه ام را به پدربزرگ مرحومم هدیه کنم. بمن یاد میدهد که بگویم:"ثواب روزه ام را به مرحوم محمدحسین هدیه میکنم قربه الی الله". منم با وسواس خاصی این جملات را می گم. در طول روز هم چون روزه مال من نبود خیلی به درست روزه گرفتنم حساس بودم. و سعی میکردم روزه دار خوبی باشم. بعد از افطار بدنم گرمتر میشود و احساس سردی و ضعفی کم کم از بین میرود.
برف شروع به باریدن میکند. پدرم سخن باز میکند و از گذشته ها می گوید. از سالهایی که پدرش را در کودکی از دست داد و از آن روز برای برادران و خواهرانش هم پدر شد هم برادر. از سالهای سختی که گذرانده بود و از اینکه چقدر پدرش را دوست میداشت. بارها و بارها بما گفته بود کاش پدرم زنده بود تا میدید که چطور بهش خدمت میکنم. در کمدش را باز میکند. خودنویس و دست نوشته های قدیمی و چروکیده پدرش را بیرون میاورد و می گوید :"این مال پدرمه اینم دست خطشه همه هم از آیات قران. اگر اینجا هستم اگر میبینید پای سفره افطار نشسته ام بدانید همه اش بخاطر این ارادتی ست که اجدادم به قران داشتند. هرگز از قران جدا نباشید که اگر جدا بیافتید نقشه راه زندگی تان را گم خواهید کرد و مطمنا به بیراهه خواهید رفت. با قران باشید و به هوش باشید که با تفسیرهای سلیقه ای و منفعت طلبانه ی خودتان محتوایش را تحریف نکنید."
از این حرفهایش ارامش میگیرم. برف همچنان می بارید.
سحری با صدای رادیو که گاهی فرکانس تبریز و گاهی فرکانس باکو را میگرفت، بیدار می شوم. سر سفره می نشینم. پدر میگه:"بو گون تاباق اوروجی توت"(معنی: امروز کله گنجشکی بگیر). ولی من اصرار میکنم که میتونم کامل بگیرم. بارش برف قطع شده بود. حیاط و پشت بام پر از برف بود. پدرم بعد از اذان پارو بدست برای برف روبی میره پشت بام. صدای برفروبی پشت بام بگوش میرسد. منم میرم حیاط و پارویی کوچک بر میدارم و میرم کمک پدرم. هوا هنوز تاریکه همه جا ساکت و تنها چیزی که بگوش میرسد صدای پاروی برفهاست. برادر کوچکم هم از خواب تازه بیدار میشود و با پارویی که دو سه برابر خودش بود بالا پشت بام میاد و هر سه نفری پشت باممان را پارو می کنیم.
- ۸۹/۰۶/۰۱
نمی دونم امروز به هر وبی سر می زنم منو یاد بچگی م می ندازه
اولین روزه
اولین بازی
اولین روز دبستان
اولین شوخی
اولین شیطنت