گویا دلم پروانه ای شد! گره خورده با عشق!
آن گاه که در عراق کودکی بیش نبودم،
شب ها، به قصه های زمستانه گوش می سپردم.
شیفته ی بادها بودم،
که در کوچه ها پرسه می زدند.
می شنیدم: ستاده ای از آسمان
در طوس فرو افتاد؛
ستاره ای که هرگز خاموش نشد؛
همانند هزاران خورشید دیگر،
میان مشرق و مغرب را روشن ساخت.
... هنگامی که در عراق کودکی بیش نبودم
و به روز می اندیشیدم،
می شنیدم گرگ ها در بیابان،
در تنگه ها ودره ها
در پی آهوی سپید تاختند؛
ترس از نیرنگ تیرها
از چشمان آهو می چکید؛
اما از دور، شبحی دید؛
همانند بال کبوتر،
همانند شبنم؛
آهو بوی آرامش را حس کرد
خود را در آغوش امام افکند.
... اما؛ سال ها گذشت
و زمانه ی نیرنگباز آشکار شد
خودم آهویی شدم
آهویی گوشده در مه
که گرگ ها در پی ام روانه بودند.
در همه ی تپه های شمال،
در همه ی دره های جنوب،
هراس مرا خفه می کرد
و جست و جو بر من سیلی می نواخت.
... سرگردان سرنوشتم در بیابان بودم.
جغد بر چهره ی خونینم منقار می کوبید
و قارقار کلاغ گوشم را انباشته بود،
زمانه دگرگون شد
و تمام سرزمین عراق تسلیم شد
ناگهان پروانه ی سپیدی آمد؛
بسان شبنم سپیده دم؛
پروانه ای برای التیام زخم ها
که با چشمانش بهار را ترسیم کرد.
شادمانه در آن یخبندان به پیش خزیدم
صدای عاشقانه ای شکفت
گویا دلم پروانه ای شد
گره خورده با عشق،
و بال زنان به سوی غربت غمگنانه اش پرواز کرد،
به سوی گلدسته های نور افشان
در تاریکی، شبکه های ضریح را در آغوش کشیدم
روحم از نور و آرامش
لبریز شد.
کمال السید (مترجم: حسین سیدی)
- ۸۹/۰۶/۱۷
پیشاپیش عیدتان مبارک