میخوانم حمدی برایت تا بخوانند حمدی برایم!
سلام مامان بزرگ خوبم
دلم واست یه ذره شده... کاشکی زودی بیام پیشت...
دیگه حوصله ی هیچ کی رو ندارم... دلم واسه مهربونی تنگ شده... دلم واسه یه دل پاک تنگ شده... یه گوش شنوا واسه شنیدن درد دلام...
دلم واسه آسایشگاه سالمندان تنگ شده... چون اونا هستن که تو این دنیا فقط سراغمو میگیرین و دلشون واسم تنگ میشه...
مامان بزرگ گلم کاشکی بودی و خودمو مینداختم تو بغلتو می بوسیدم... یه بار رفته بودم یکی از این آسایشگاها... یکی از اتاقا رو چرخ زدم و با همشون خوش و بش کردم و تا خواستم بیام بیرون سر در یه مادربزرگی رو تختش نشسته بود با اینکه چشاش خوب نمی دید تا دید دارم میرم بیرون، گفت نرو! بیا اینجا کارت دارم!... دستمو گرفت و خودشو بهم نزدیک کرد و آنچنان بغلم کرد و بوسید که یاد تو افتادم... آخه بوی تو رو میداد[گریه]...
آخرین باری که بغلت کردم و زار زار گریه کردم یادته؟... یادته اومدی تو خوابم و به مامان گفتی که مراقب کبوترم باش؟... ولی همه چی بر عکس شد!!!... چون از اون به بعد من شدم مراقب مامان!
یادته وقتی بابابزرگ سکته کرده بود نگران این بودی که بره و تنهات بذاره؟!... الان تو نیستی و بابابزرگ گلم بدجور تنها شده... خیلی غصه میخوره، ولی مثل من همه چیزو تو خودش میریزه... شاید اونم مثل من یه گوش شنوا میخواد!
مثل همیشه واسم دعا کن... دوســــــــــتت دارم
- ۸۹/۰۷/۱۴
هر کس به سوی قبله ی خود رو به نماز است
هر کس به زبان دل خود زمزمه ساز است
با عشق در امیخته در راز و نیاز اسث