این حرف دلمه... بخون:
دلم هوای ان اسمان را کرده که بوی خاصی میداد... آسمانی که بر صحن حرمت سایه افکنده بود و قامت خسته اش را بر گنبد طلایت تکیه داده بود
13 سال پیش را میگویم... قدم کوچک بود اما دل بزرگی داشتم...و باوری پاک..
مدتی بود خدا برادری بمن داده بود که میگفتند شفایش دست تو ست.. و مادرم اشک ها میریخت با اینکه میگفت تو خیلی مهربانی..انگار ته دلش کمی ضعیف بود
و این برادر دلیل حضور من در حرمت شد...دیداری دو نفره.. تنها من و تو...این را احساس میکردم با اینکه مالامال بود از جمعیت...احساس میکردم نگاهت به من است
در دلم میگفتم جواب نامه ام را چگونه به من میدهی؟؟اما به اینکه می خوانیش لحظه ای شک نداشتم.. و چقدر ان باور مطلق را دوست داشتم
در دستم نامه ای بود...برایت نوشته بودم که مادرم گریه میکند.. نوشته بودم دیدن گریه ی مادر برای من سخت است..نامه را انگار کسی جز تو نمیبایست میدید از همه مخفی کرده بودم
13 سال پیش بود...نامه را درون ضریح انداختم...ضریحی که بویش دامن آسمان را هم پر کرده بودو هنوز.... هنوز منتظرم...میگفتند به خط سبز خواهی نوشت برایم..ای سبز زندگی بخش مادر هنوز گریه میکند و هنوز طاقت دیدن گریه ی مادر را ندارم
خاطره از بتسی خانوم
پ.ن: می خوام که واسه شادی روح یکی از دوستان وبلاگ نویس یه صلوات بفرستین... ممنون
- ۹۰/۰۱/۲۴