خواستگار از نوع مشهدیش!!!
زینب خانم من میتونم سفر مشهد رو واستون جور کنم...جدی میگین آره چرا که نه ....خوب چطوری؟ ....من عضو هیئت عزاداری هستم این واسه من که عضو اصلی هستم کاری نداره، در مشهد هیئت ما هتل داره .....از خوشحالی نمیدونستم چی بگم، وای خدا هنوز یک سال نشده ........او گفت :خبرش را به شما میدهم گفتم من تنها مشهد نمیروم گفت باشه ولی فعلا به کسی نگین ...
چند روز بعد گوشیم زنگ خورد ....او بود گفت جور شده، واسه تاریخ 28میتونین بیایین؟اگر بشود برای اربعین هم جور کنم خیلی خوب می شود، گفتم خبرش را میدهم و با مادر و پدرو آبجی عاطفه صحبت کردم و اونا اول راضی نبودند، میگفتند الان زمستان هست ولی من گفتم پارسال با دوستانم رفته ام و به من خوش گذشته و بلیط را خریدیم و خوشحال بودم که میخواهم به سفر مشهد بروم و اربعین را هم در جوار آقا امام رضا باشم .
علی کسی که سفر مشهد را برایمان جور کرد، بعد مدتی به من پیشنهاد ازدواج داد، گفتم اینگونه درست نیست گفت واسه من اعتقادات شما مهمه گفتم من اونی نیستم که شما میخوایین، گفت اتفاقا اون دختری هستین که من میخوام، روز ها از پی هم میگذشت وعلی منو به ازدواج با خودش راضی کرد و قرار شد جواب قطعی را در مشهد به او بدهم و برای سفر مشهد برنامه ها داشتیم او که حالا دیگر صمیمی شده بود مرا زینب جان صدا میزد و من هنوز نتوانسته بودم این قضیه را هضم کنم جز در پیام هایی که به گوشی اش میزدم در صحبت هنوز رسمی بودم او هم به احترام من رسمی صحبت میکرد اما گاهی صمیمی میشد تا اینکه روزی به من گفت : زینب جان وقتی تو را ببینم دست تو را می بوسم از این حرفش ناراحت شدم گفتم هیچوقت نمیگذارم چنین کاری را بکنید گفت از روی هوس نیست گفتم چه از روی هوس باشد و چه نباشد من چنین اجازه ای را نمی دهم چون ممکن است من و شما با هم ازدواج نکنیم آن وقت پیش وجدانم ناراحت میشوم و گفتم اگر چنین کاری را بکنید من دیگر با شما صحبت نخواهم کرد، گفت باشه چشم
تا اینکه گذشت و یک هفته مانده به سفر مشهد خواستگاری برایم پیدا شد و او اصرار داشت که اجازه بدهم به خانه بیایند، میگفت خوشبختی تو برایم مهمه ، میگفت تو برای من، مانند گلدان گلی میمانی که اگر در اتاق جایی برایش نبود آن را به زیرزمین نمی برم که در موقع لزوم از آن استفاده کنم و نمیخواهم دست هیچ نااهلی به آن برسد و من از این توصیفش تشکر کردم و گفتم امیدوارم لیاقتش را داشته باشم، لحظه شماری میکردم که سفر مشهد هرچه زودتر فرا برسد، هرچند که پدر مخالف بود، کلا با ازدواج من با غیر همشهری مخالف بود اما من روزها و ساعات و دقایق را میشمردم که لحظه دیدار فرا برسد گفت خیلی حرف ها با پدرتون دارم گفتم چه حرف هایی؟ گفت اونجا میگم، بنظر شما منو قبول میکنن؟گفتم پدرکمی مخالفه اما میدونم شما میتونین اونو راضی کنین همینطور که منو راضی کردین .
روز حرکت فرا رسید وما به سمت مشهد حرکت کردیم و در طول مسیر به این فکر میکردم که آخر چه میشود؟ ما عصر پنجشنبه به مشهد رسیدیم وقتی از قطار پیاده شدم، نسیم خنکی صورتم را نوازش داد و هوا چندان سرد نبود، او را دیدم که در سالن انتظار، منتظر من است و قدم میزند حدس زدم باید خودش باشد به او زنگ زدم و حدسم درست بود خود را به او رساندم، او پسری بود که در ذهن داشتم ،معقول به نظر می رسید، پسری قد بلند و لاغر اندام ، ابراونی کمانی و چشمانی عسلی و پوستی روشن داشت با او به کنار خانواده رفتم و با هم به هتل رفتیم.
هتل دارای سوئیتی بود که یک اتاق بیشتر نداشت، گفتم آقای صمدی مگر شما نگفتین که دو اتاق داره دارد گفت: درسته، قراره جایمان درست شود و دیدم دستش زیر چانه و در فکر است، نمیدانستم چرا؟ تا اینکه خبر دادند وسایلمان را جمع کنیم و به سوئیتی دیگر برویم که دو خوابه ، زیبا و مجهز بود،از در که وارد می شدیم یک اتاق سه تخته و یک اتاق دو تخته در سمت چپ سوئیت قرار داشت که اتاق دو تخته زیباتر از اتاق سه تخته بود و لوستری زیبا در آن اتاق نصب بود و یک اتاق پذیرایی در سمت راست بودکه مبل های نارنجی در آن قرار داشت که این مبل ها تبدیل به تشک خواب میشد و برایم جالب بود و آشپزخانه ای اپن در سمت راست اتاق پذیرایی و داری تجهیزات کامل و در کل سوئیت زیبایی بود.
هنگام جا به جایی علی توجه و کمکی به من نمیکرد و در سوئیت جدید هم با پدر گرم صحبت شد، گویی من اصلا وجود نداشتم، گفتم شاید رویش نمیشود، تا اینکه فردا صبحش وقتی با هم در اتاق پذیرایی تنها بودیم او دفتر خط مرا در دست داشت ، روی مبل گذاشته بود و تمرین میکرد و خود جلو مبل روی زمین چهارزانو نشسته بود، من هم کنار مبل و پشت به دیوار تکیه زده بودم و به خط او نگاه میکردم، رویش را به سمت من کرد و گفت نظر پدرتون در مور من چیه؟ گفتم میگه شما پسر خوبی هستین البته اگر شغل مناسبی را هرچی زودتر جور کنین، سرش را به زیر انداخت و گفت فکر کنم باید همه چی رو فراموش کنین شوکه شدم و گفتم چرا؟ گفت: شما اونی نیستین که من میخوام اصلا بحث شما و ظاهر و قیافه شما نیست گفتم یعنی چی؟ گفت: نمیتونم بگم،اگر ما با هم ازدواج کنیم چند سال بعد، با هم به مشکل برمیخوریم گفتم باشه مشکلی نیست من به نظر شما احترام میگذارم هرچند ناراحت بودم که یکدفعه و ناگهانی این حرف زده شد، تا اینکه همان شب آمد و در کنار ما سکنی گزید و پیش ما کم می آمد و کلا مرا نادیده گرفته بود
تا اینکه دیدم روز سوم حتی به اعتقاداتم توهین میکند و میگوید شما باید 85 درصد اعتقاداتتونو تغییر بدین و برایم تعریف کرد که وقتی می آمدم در اتوبوس دختری را دیدم که با اینکه مانتویی بود اما آستین مانتویش را پایین می کشید و خیلی با حیا بود ،این حرف ها برایم مانند فحش بود گویی من حیا نداشتم من که جلوی او چادرم را روی مچ پاهایم می انداختم که مبادا مچ پاهایم دیده شود اما حالا او برمیگشت و این حرف ها را به من می زد، من که حیایم را حفظ کرده بودم، من که اعتقادات خودم را داشتم، من که خدای خودم را داشتم نمی توانستم طاقت بیاورم به حرم رفتم و به امام رضا گله کردم یا امام رضا چرا مرا اینگونه طلبیدی؟ اشک ریختم تا اینکه آرام شدم و حرف مینا،دوستم به یادم آمد که گفت حالا اگر به هم نرسین خوبیش اینه که به مشهد رفتی و خوش به حالت ،وقتی حرف های مینا یادم آمد بر خود لعنت فرستادم و از امام رضا معذرت خواستم و از او تشکر کردم و از ته دل، از او خواستم مرا آرام کند و اینکه شفای مرا بدهد چون اوایل خانواده این اعتقاد را داشتند که بخاطر بیماری ام علی پا پس کشیده اما بعد متوجه شدم و برایم ثابت شد دلیلش این نیست چون علی از قبل میدانست و به من گفته بود با وجود بیماریت ،باز هم تو را میخواهم چون دختر با ایمانی هستی حالا آن حرف ها چه شد؟شفای بیماریم را نه به خاطر او بلکه بخاطر خودم خواستم، شاید هیچوقت اینگونه و از ته دل از امام رضا شفایم را نخواسته بودم و از خدا خواستم وقتی از حرم بیرون میروم به من صبری بدهد وقتی به هتل رسیدم آرامشی خاص تمام وجودم را فرا گرفته بود
روز بعد از پدر خواستم از آنجا برویم ولی او قبول نکرد، همان روز دوست مشهدی ام مرضیه عزیزم برای دیدارم به هتل آمد و من او را به سوئیت راهنمایی کردم، در اتاق پذیرایی با هم گرم صحبت بودیم که علی به داخل آمد می دیدم که حواسش به حرف های ماست برای همین او را دعوت به نشستن کردم اما او ننشست و به آشپزخانه رفت و ما همچنان گرم صحبت بودیم و حرفمان گل انداخته بود که علی وارد بحث ما شد و دوستم تعجب کرد و بعد از رفتن علی گفت این کیه؟ گفتم یکی از آشنایان است از این کار علی نه ناراحت شدم و نه حسی به من دست داد
شب آخری که خواستیم برگردیم علی کنارمان نشست و به آبجی عاطفه گفت در لابی هتل دختری را دیده ام که از او خوشم آمده و راهم را پیدا کرده ام، چقدر شنیدن این حرف ها برایم سخت بود، حتی دیگر دیدارش هم برایم سخت بود چرا؟ مرا چه شده بود؟فقط لبخند میزدم و سکوت میکردم اما از درون آتش میگرفتم خیلی از آن دختر تعریف میکرد با خود میگفتم چرا جلوی من اینکار را میکند هدفش چیست؟به آبجی عاطفه گفت: بعد این سفر، رابطه ام با خواهر شما قطع خواهد شد، موقع خواب از این پهلو به آن پهلو میشدم و خوابم نمیبرد و تمام خاطرات قبل سفر و حرف ها و قول های قبل سفر برایم رژه می رفت چرا اینگونه شده بود و اینهمه تغییر کرده بود؟به یادم آمد که روزی قبل از سفر، ساعت 12 ظهر بود، در محل کارم بودم که زنگ زد ودر آخر حرف هایم به او گفتم اگر در سفر مشهد با هم به توافق نرسیدیم رابطه ما قطع خواهد شد و او گفت مگر چه می شود ما میتوانیم به هم کمک کنیم، گفتم چون وابستگی به وجود می آید و من دلیلی برای ادامه ارتباط نمی بینم، گفت باشه ولی حالا حرف مرا به خودم باز می گرداند و قطره اشکی از چشمانم فرو ریخت و به خواب رفتم .
صبح، برای آخرین بار به حرم رفتم و بعد اینکه خودم را با اشک ریختن آرام کردم با خدای خود عهدی بستم ،عهد کردم خدایا نگذار هیچ چیز، دیگر بین من و تو فاصله بیندازد .
حدود یک ساعت بیشتر در حرم ماندم چون قرار بود دوستم را در حرم ببینم و خیلی با امام رضا حرف زدم و اصلا دلم نمیخواست از حرم بیرون بیایم از حرم که بیرون آمدم انگار گمشده ام را در حرم جا گذاشتم دلم در آنجا مانده بود به سمت هتل آمدم و برای حرکت آماده شدم و وسایلم را جمع کردم موقع خداحافظی علی با من خداحافظی نکرد، باز مرا با این رفتارش اذیت کرد، کاش دلیل این رفتارهایش را میدانستم با من به گونه ای رفتار میکرد که انگار کافر هستم دیگر برایم اهمیتی نداشت . من که موقع آمدن به مشهد و به هتل مانتویی بودم حالا موقع بازگشت چادری شده بودم، چادر ملی ای را که از مشهد خریدم و به حرم رفته بودم و با امام رضا عهد کرده بودم که کمکم کند همیشه چادری باشم چه در شهر خودم و چه در شهر های دیگر .......
وقتی به شهرمان بازگشتم، شوهر دوستم که مشاور است به من گفت تو قضیه گوهرشاد برایت رخ داده که پسری عاشق گوهرشاد میشود و گوهرشاد به او میگوید برود کوه و دعا کند و بعد 40 روز برگردد، بعد 40 روز آن پسر به گوهرشاد اعتنایی نمیکند و می گوید عشق بزرگتری را که عشق خداست به دست آوردم و گفت تو هم برای مسائلی فرعی به مشهد رفتی اما در عوضش خدایت را بیشتر صاحب شدی خوشا به حالت کاش برای ما هم اینگونه بود، از این حرف او نمیداستم شاد باشم یا بگریم، تا اینکه چند روز بعد گفت خواب دیده ام قدیسه و نورانی شده بودی در همان حال از خدا خواستم مثل همیشه مواظبم باشد و دستم را رها نکند. گاهی مواقع به این فکر میکنم که این آشنایی و این سفر چه حکمتی داشت! شاید بالاترین حکمتش این بود که باز خدایم را پیدا کنم البته شاید ...
- ۹۰/۰۴/۰۳