بی قرار
سه شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۰، ۰۳:۴۶ ق.ظ
دیشب گریه می کردند فرشته ها از غربت نگاهت که نمی شد بی تفاوت از آن گذشت . نمی شد درک نکرد این همه مظلومیت را .
نمی شد به حال کوچه های کوفه اشک نریخت که سخت بی قرار بودند تا باز هم صدای گام های
مظهر عدالت را حس کنند تا آرامش یابند و با نوازشش خوابشان ببرد؛
بی قرارند شکوفه های کوچه های بی انتها که می خوانند باغبانشان را ... می خواهند بوسه زنند بر دست های پینه بسته اش
غبطه میخورم به محرابی که علی را در آغوش خود می کشیده
غبطه می خورم به کودکانی که علی بر سرشان دست نوازش می کشیده
غبطه می خورم به نخل هایی که علی تیمارشان می کرده
غبطه می خورم به چاهی که نیمه شب سنگ صبورش بوده وچون صدفی مروارید های نایابش را در خود می کشیده ...
اشک هایم تمام شد اما هنوز غبطه هایم ادامه دارد!
- ۹۰/۰۶/۰۱
وبلاگ جالبی داری
به وب ما هم سر بزن و در صورت تمایل برای تبادل لینک نظر بذار
یا علی