تا خود آقا نخواد راهی نمیشی...
"یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور"
"کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور"
من به دیوانِ لسان الغیب، شب فالی زدم
فال گفتا این "ردیف" از شعرِ دیوان، "غم مخور"
شعر خود زینت دهم با نام فرزند علی (ع)
هشتمین ماه امامت، ماه تابان، غم مخور
بشنو ای نومید، از شاهِ سریرِ ارتضاء
او رئوف و مهربان، هم اوست درمان، غم مخور
درد هجری، شوق وصلی، هر چه بودت در نظر
چون بیایی بر درِ این باغِ رضوان، غم مخور
چون گناهی، جمله گاهی، بی نصیبی در رهی
در بزن درگاهِ سلطانِ خراسان، غم مخور
ضامن آهو بشد آن رکنِِ ایمانم رضا(ع)
گر شدی کمتر ز آهو، اوست انسان، غم مخور
گر عزیزی هست، کو "رنج" و مرارت می"بر"د
دولتت باشد نصیب از جودِ ایشان، غم مخور
جانِ شیرین را بده تا جمله فرهادش شوی
کوه، کاهی می شود با ذکرِ جانان غم مخور
ای که "مدهوشی" ز هجر و "خلوتت" گم کرده ای
او بیابی در جوار شاه رحمان(ع)، غم مخور
- ۹۰/۰۷/۱۴