اشک های سودا ...
چند روزی بیمارستان بودم! البته به عنوان همراه بیمار ...
دیروز اتاق بغلی ما دختر بچه ای 10 -12 ساله که از یکی از روستاهای اطراف که با مرکز شهر
حدودا" سه ساعت فاصله داشت بستری شد؛ باید تا
چند روز تحت نظر می بود و بعدش تازه
عمل جراحی گلو داشت! از کنار اتاقش که رد شدم
یه حسی باعث شد برم تو اتاق و بهش
سلام کنم.داشت آروم آروم گریه می کرد مادرش می گفت هم از عمل می ترسه و هم از این
که هیچ ملاقاتی ای ندارن و تنهان غصه داره....این ماجرا باز هم منو یاد
دوران زجر آور امّا پر
خاطره ی کودکی خودم
انداخت؛ دورانی که دلم نمی خواد تکرار بشه امّا حاضر نیستم با دنیا
هم عوضش کنم چون خیلی خاص بود ...
یاد گریه های قبل از عمل و دعا برای کنسل شدن جراحیم :(
یاد ذکرهای کودکانهء خودم که هیچ وقت
یادم نمی ره "نجواهام با خدا و حضرت ابوالفضل و
امام رئوفم .... <3
یاد روزایی که از مادرم می پرسیدم :"چرا ما ملاقاتی نداریم"،" چرا هیچکس نمی اد که برام گل
بیاره؟ " و مادر می مونست که چطور می تونه بهم بقبولونه که از شهر ما تا تهران خیلی
راهه و امکانش نیست ....
یاد عمری که تو دوران زندگیت و حین مشغولیاتش به سرعت نور می گذره امّا گذروندن یک
ساعت شب های بیمارستانش به اندازه 500 سال طول می کشه
سودای نازنین که حتی بلد نیستی بخونی و بنویسی! نیازی نیست تا غم هات رو برام هجی
کنی.
عزیزکم؛
من می فهمم چی میگی و دلیل اشک هات چیه؟ من درک می کنم دلت
از چی پره؟ من
معنی هر قطره اشکت رو می دونم!
طاقت بیار. خدای ما حواسش به همه چی هست و مطمئن باش برات جایزه های خوبی
آماده کرده. بهش اعتماد کن ...
خیلی با سودا حرف زدم و خدا رو شکر پانسمان چشمم این بار کمکم کرد که متوجه اش کنم،
خوب میشه، خوبِ خوب مثل روز اوّل (در مورد چشمم بهش دروغ مصلحتی گفتم، معذرت
می خوام خدایا) ولی فکر کنم دلش آروم شد و قول دادم هر روز برم پیشش تا ملاقاتی
داشته باشه ...
خدایا کمکم کن
خدایا دستشو بگیر و به سودا و همه مریضا شفای عاجل عنایت کن
ای خدایی که اول و آخر تمام خوبی هایی و شافی مطلق.
- ۹۱/۱۲/۱۷