برگردان مرا ...
خدایا
در دنیای حقیر و کوچکم دنبال نشانی از بزرگی تو می گشتم
تنها و بی کس میسرم نبود انگار؛ پس دل و اندیشه را همراهم کردم و روانه این کاوش شدم برای تو، برای یافتنت.
جواب سوالم همه ی من و محیطم را گرفت و عزیمت من و دل و اندیشه گرد خود
گشتن بود انگار، که نشانه های
وجود تو همه جا دیده می شد واز نشانه که می گذریم مسرانه می گوییم اول و آخر هستی و همه و همه و همه، تو و
از وجود توست و این را من و دل و اندیشه متفق القول گفتیم و باور کردیم و به آن ایمان آوردیم....
خداوندِ دانا به همه ی امور و همه ی هستی وهمه ی بود و نبود با اینکه
می دانیم وقتی همه وجود هستی از توست و
ما نشانه هایی از وجود توییم حتی! اما هنوز و همیشه انگار چیزی کم داریم و گهگاه پی تو می گردیم و به داشتن
بیشتر تو،داشتن خداوند، حریص و حریص تریم و انگار من ، بنده ، می خواهم سرشار از تو باشم؛
از تو که اول و آخر و ظاهر و باطن و همه ای
باید به
سفری دور بروم! جسمم خیلی سنگین است! روحم تحمل سنگینی کالبدم را ندارد! فقط پوست
می اندازم!
پوست کهنه که دلتنگی ندارد !
دعا بفرمایید که سخت محتاج دعاییم