همیشه دلم می خواست یک پدر بزرگ میداشتم که دستم را بگیرد و مرا ببرد هواخوری
و توی راه کلی
برایم حرف بزند، حرف های قدیمی
و نوستالژیک و وقتی سوالی از من می پرسد و جوابش را می دهم
توی دستانم را
پر کند از نخودچی کشمشی که مخصوص بابا بزرگ هاست...
همیشه حسرت بود برایم !
اینکه ای کاش می دیدمشان
توی حال و هوای حسرت خوردنم ، یاد مادربزرگ می افتم که این
روزها جایش کنار بخاری خانه
مان خالی است. مامان بزرگ هر وقت میامد خانه ما همان
جا جایش بود، کز می کرد همان گوشه و
صلوات می داد و من هر وقت می خواستم بهش ابراز
کنم که چقدر دوستش دارم موهای حنایی
رنگش را برایش شانه می زدم . همیشه راس ساعت 9
صدایم میزد تا داروهایش را برایش بخوانم
این اواخر چشم هاش خوب نمی دید!
هیچ کدام از نوه ها و بچه هایش را تشخیص نمی داد، حتی از
صدایشان! جز من ....
می گفت : تو نشانه ات را داری؛ دختر زجر کشیده ام ....
این روزها که ندارمش مثل قبل هوای رفتن به خانه سالمندان زده
به سرم! آخر من هیچ وقت جرأت رفتن به آنجا را نداشته ام، دروغ چرا! می ترسم ...
می ترسم حال روحی ام خراب شود ....احساس می کنم یکی باید
پیدا بشود کنارم باشد تا من اگر
شکستم بهش تکیه کنم! خیلی دلم می خواهد بروم پیش
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها، بروم و یک
دل سیر نگاهشان کنم، باهاشان حرف بزنم و بخندم و آنها برایم حرف بزنند تا سبک شوند و
داروهایشان را برایشان راست و ریست کنم و بگویم:غصه نخورید یک وقت! من
جای همه ی بچه های بی معرفت تان
برایتان فرزندی می کنم ....ولی نمی دانم می پذیرَندَم یا مثل
همان پیرمرد کتاب
فروش ....!!!! همین ترس همش مثل خوره افتاده توی جانم که ایـــــــن همه وقت
تصمیمم را به تاخیر انداخته :(
کاش بتوانم با خودم کنار بیایم... دلم بی تابی می کند....
پی نوشت 1: برای آرامش مامان بزرگ ها و بابابزرگ هایی که
جایشان کنارمان خالیست، و همه ی
آن هایی که دلمان بهانهشان را می گیرد دعا کنیم ....