تنهایی ات به اوج که می رسد،
همه را که می آزمایی و از همه که می بری،
همۀ مُشتها که باز می شود و همۀ برگها که رو،
وقتی دست تقدیر، همه را از اطرافت وجین می کند و. . . .
وقتی تنهای تنها می شوی. . . .
تازه به صرافت خدا می اُفتی و. . . .
سایۀ مبهم خدا را در آینۀ وجود می بینی که
دستهای مهربانش را گشوده و تو را به سوی خویش فرا می خواند.
و ناگهان تمام وجود تو از نیاز به بازوان پر مهر خدا لبریز می شود و بی اتکاء به همه چیز،
بی هیچ چیز ،
خود را در گرمای بازوان پر مهر او گم می کنی و ضجه می زنی که :
"اِ لهی وَرَبّی من لی غَیرَک."
خدای من! پروردگار من! جز تو کیست مرا؟
نیازی به پاسخ نیست.
پاسخ در نیاز توست، در چشمهای تمنای تو و در مهربانی دستها و گرمی آغوش معشوق.
ساقۀ امید که رشد می کند و برگهای نیاز که سبز می شود، زمزمه می کنی که :
"یا مَن عَلَیه مٌعوَلی"!
ای تکیه گاه من! ای پناه من!
آرام آرام از زمین خود پرستی رها می شوی و در آسمان عبودیتش اوج می گیری.
هر بالی که میزنی افقی بازتر را فرا راه خود می گشایی و با هر تلاش، او را بیشتر لمس می کنی،
مگر نه اینکه:
" والَذّینَ جاهَدُ و افینا لَنَهدِیَنّهُم سبلَنا"
آنانکه در مسیر ما تلاش می کنند، راههایمان را نشانشان می دهیم.
آنقدر آفاق دیدت وسعت و چراغهای دانشت عظمت و چکاد آرزوهایت رفعت می یابد که او را همه چی می بینی و همه چیز را نشانی از او،
نه که در همه جا و همه چیز، خود او،
و آن وقت است که با او انس می گیری،
چرا که امید و اتکا ات را از همه بریده ای.
" یا اَنیسَ مَن لا انیسَ لَه."
و در کنارش می نشینی
" یا جَلیسَ مَن لا جَلیسَ لَه."
و عظمت دوست آنقدر
دلت را فرا می گیرد که نمی دانی از کجا شروع کنی و کدامین درد را بازگو کنی .
" لِایِّ الاُ مُورِاِلیکَ اَشکُواوَلِما مِنها اَضِجُّ وَابکی."
آهسته آهسته هر چه که بیشتر می شناسی اش،
بیشتر دل در گرو عشقش می سپاری و این دل باختن،
تازه اولین قدم و اولین مرحله است. در راه او همه چیز را باید باخت .
دل را از غیر او باید کند و به او باید بخشید.