السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

محمود به حتم چیزى را از او مخفى مى کرد. این را او از نگاه نگرانش مى فهمید، از وى پرسید. محمود جوابى عجولانه داد و سعى کرد تا موضوع صحبت را عوض کند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر کرد، دیگر حتم پیدا کرد که برایش اتفاقى افتاده است. اما چه بود این اتفاق؟ نمى دانست.
مى دید که هر روز رنجورتر و ضعیف تر مى شود و فهمید که دردى لاعلاج به جانش افتاده است، دکترها چیزى به او نمى گفتند، اما مى دید که با محمود پچ پچ سؤال برانگیز دارند. محمود به او چیزى نمى گفت، همیشه وقتى درباره مریضى اش از او پرسش مى کرد با لبخندى زورکى و قیافه اى ساختگى که سعى مى کرد اندوهش را پنهان سازد. مى گفت: چیز مهمى نیست، یه بیمارى جزئیه، زود خوب مى شى ، بهت قول مى دم.

اما بیمارى او جزئى نبود، این را وقتى فهمید که از پاهایش قدرت حرکت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعى مى کرد به او بقبولاند که چیز مهمى نیست، اما او دیگر به حرفهاى محمود و قیافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى تصنعى او بى توجه بود. حالا مى دانست که در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسیده است، فهمیده بود که چون برگى از درخت جدا شود و بر زمین بیفتد.

مى دانست که مرگ به استقبالش آمده است. خیلى زود، زودتر از آن که تصورش را مى کرد. آخرین بار که معاینه شد، از نگاه سرد و پر یأس دکترها حقیقت را خواند. آنها به او چیزى نگفتند، اما محمود را به کنارى کشیده و به او گفتند:
ـ دیگه کارش تمومه. از دست ما کارى ساخته نیست. محمود تکیه اش را به دیوار داد و آرام سر خورد و بر زمین نشست. سرش را میان دستانش برد و نگاهش به کف اتاق خیره ماند، هیچ نگفت، اما درونش غوغایى بود، به یکباره از جا برخاست، خودش را به دکتر رساند و گفت: مى تونم با خودم ببرمش؟

ـ کجا؟

ـ مى خواهم ببرمش مشهد، دخیل امام هشتم(ع)

ـ این غیر ممکنه، حرکت براش خوب نیست.

محمود تقریباً فریاد کشید:

ـ شما که قطع امید کردین دکتر، شما که مى دونید مى میره، پس اجازه بدین، به جاى این جا با خودم ببرمش مشهد، بذارین اگه مى خواد بمیره، کنار قبر امام هشتم(ع) بمیره.

دکتر سرى تکان داد و گفت:

ـ براى ما مسؤولیت داره، ما نمى تونیم این اجازه رو به شما بدیم. محمود بازوى دکتر را گرفت و گفت:

ـ ولى من باید ببرمش. خواهش مى کنم دکتر!

ـ آخه یک جنازه رو مى خواى ببرى مشهد که چى بشه؟ محمود، خود را به آغوش دکتر انداخت، شانه هایش شروع به لرزیدن کرد. دکتر عینکش را جا به جا کرد. محمود با گریه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دکتر! خیلى جوونه، هنوز زوده که بمیره، اونو مى برم مشهد، دخیل امام هشتم(ع) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده. امام مظلوم ما خیلى رؤوفن، مى دونم که دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه، یه امیدى تو دلم مى گه که فاطمه تو مشهد شفا پیدا مى کنه. آره دکتر! فاطمه رو مى برم مشهد تا شاید ان شاء الله فرجى بشه و شفا پیدا کنه، خودش را از آغوش دکتر کند و نگاه بارانى اش را در نگاه خیس دکتر انداخت و پرسید: اجازه مى دید دکتر؟ دکتر از زیر عینک به گوشه انگشت شستش جلوى بارش قطره هاى اشک را گرفت، سرى تکان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شاء الله که شفا پیدا مى کند.

خسته بود، خیلى خسته، همین بود که تا کنار پنجره فولاد نشست، به سرعت خوابش برد، خواب عجیبى دید، خواب آیینه هایى که او را حبس کرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست که فریاد بزند اما گویى گلویش را محکم گرفته بودند.
چشمانش را که بست، صداى مهیب شکستن آیینه ها را شنید، چشم باز کرد، نورى در نگاهش درخشید، حصار آیینه ها شکسته بود و دستى پر نور آیینه اى سبز را روبه روى نگاه او گرفته بود. تصور خودش را در آیینه دید، اثرى از درد در چهره اش دیده نمى شد، گویى سالم شده بود.

حسى غریب به جانش افتاده بود، دلش مى خواست صاحب آن دستان نورانى را ببیند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روى پاهاى خودش پاهایى که تا لحظاتى قبل هیچ حرکتى نداشت، تحیر کرد به پاهایش نگاه کرد، سالم بودند، دستى بر آنها کشید، هیچ دردى احساس نکرد. از خوشحالى فریادى کشید و به هوا پرید.

با شفا یافتن او، صداى نقاره خانه برخاست. زنها به سویش دویدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهاى زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانى مى نگریست که فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطره اى اشک از گونه محمود بر پهنه صورتش فرو چکید، زانو زد و سجده کرد.

سجده شکر، سجده سپاس و تشکر از حضرت رضا(ع)

***

شاید از این به بعد کمتر از کمتر بیام نت

شاید کمتر بتونم واستون نظر بذارم... همین جا از همتون عذر میخوام... یکی رو می خوام که تو اداره ی وبلاگ بهم کمک کنه... خیلی خسته ام... خسته...

  • کبوتر سپید

1. نحوه سخن گفتن

خداوند در قرآن کریم می فرماید: به گونه ای هوس انگیز سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع کنند بلکه سخن شایسته بگویید... .

افزون بر نازک نکردن صدا، زنان باید محتوای کلامشان نیز نیکو باشد و از وارد شدن در محاوره ای جدا پرهیز کنند.

در تفسیر نمونه درباره ی این آیه آمده است: بلکه به هنگام سخن گفتن، جدی و خشک و به طور معمولی سخن بگویید؛ نه همچون زنان کم شخصیت که سعی دارند با تغییرات تحریک کننده که گاه توام با ادا و اطوار مخصوصی است که افراد شهوتران را به فکر گناه می افکند.

2. لباس زن در خارج از منزل

امام صادق (ع) می فرماید: سزاوار نیست که زن با لباس خوشبو از خانه خارج شود.

اسلام به جمال زنان توجه کرده و زینت و آرایش او را برای همسر بسیار با ارزش شمرده است، اما علاوه بر آن زیبایی را در حفظ عفت و پاکدامنی می داند و آن را برای زنان شایسته می شمرد. پیامبر اکرم(ص) در روایتی، عفت و پاکدامنی را زینت زنان دانسته و می فرماید: "العفاف زینة النساء"

همچنین در روایتی دیگر می فرماید: بهترین چیزی که خداوند بنده اش را به آن زینت کرده، پاکدامنی در دین و دامن است.

در روایات اسلامی برای بسیاری از نعمتهای الهی زکات قرار داده شده است؛

زکات علم: انتشار آن

زکات شجاعت: جهاد

زکات بدن سالم: روزه گرفتن

زکات زیبایی: پاکدامنی

در روایتی حضرت علی (ع) می فرماید: در روزی تار و بارانی به همراه رسول خدا(ص) در بقیع نشسته بودم که زن سوار بر مرکبی عبور کرد. دست حیوان داخل گودالی اقتاد؛ در نتیجه، زن به زمین خورد. پیامبر(ص) چهره مبارکشان را برگرداندند. عرض کردند: ای رسول خدا! آن زن شلوار پوشیده است.

پیامبر اکرم(ص) سه بار فرمودند: خدایا! زنانی که از شلوار استفاده می کنند، مورد مغفرت قرار بده! ای مردم از شلوار استفاده کنید چرا که شلوار پوشاننده ترین لباسهای شما می باشد و با آن زنانتان را هنگامی که از خانه خارج می شوند، حفظ کنید.

شبیه این توصیه را حضرت علی(ع) نیز دارند: بر شما لازم است لباس ضخیم بپوشید؛ زیرا هرکس لباسش نازک است، دینش نیز همچون لباسش نازک و ضعیف است.

3. کفش زنان مسلمان

خداوند در قرآن کریم می فرماید: هنگام راه رفتن، پاهای خود را به زمین نزنند تا زینت پنهانشان معلوم شود و صدای خلخالی که بر پا دارند، به گوش رسد. همه به سوی خدا بازگشت کنید! باشد که رستگار گردید.

مفسران با توجه به شان نزول، سیاق و محتوا و آهنگ آیه قاعده کلی و ضابطه عامی داده اند که نهی از کوبیدن پا بر زمین، بیانگر نهی از هر چیزی است که توجه نامحرم را جلب کند و نگاه ها را بر انگیزد و زمینه فساد ایجاد کند.

امروزه زنان براساس این آموزه قرآنی، باید از پوشیدن کفش های پاشنه بلند صدادار که توجه دیگران را به آنان جلب می کند، بپرهیزند. افزون بر این پوشیدن چنین کفشهایی در نوع راه رفتن زنان و سنگینی در راه رفتن تاثیر گذاشته و ناخواسته حرکات بدنی نامناسبی را موجب می شود.

نگاه به زنان نامحرم؛ وسیله گمراهی (قابل توجه آقایون!)

نگاه به زنان بد حجاب آنان را به عمل خود تشویق می نماید. آنان از این که می بینند مورد توجه دیگران قرار گرفته اند، احساس رضایت می کنند. دین اسلام مردان را از نگاه به نامحرم بازداشته است؛ زیرا زنان بی اعتقاد و بی مبالات خطرهای فراوانی برای افراد با ایمان دارند و در حقیقت، شکارگاه و دامهای شیطان هستند.

رسول گرامی اسلام(ص) می فرماید: مطمئن ترین اسلحه برای شیطان، زنان هستند.

زنان بی ایمان که خود را می آرایند وبه عشوه گری و طنازی می پردازند و در صدد دل ربایی از افراد هستند، به آسانی در ماموریت شیطانی خود در برابر سست ایمانان موفق می شوند. بنابراین شایسته است در صورت مواجهه با چنین زنانی، انسان خود را کنترل نموده و به راحتی اسیر چنین وسوسه های شیطانی نشود.

رسول گرامی اسلام(ص) می فرماید: برای هر عضوی بهره ای از زناست و زنای چشم، نگاه بد (چشم چرانی) است.

در مقابل امام صادق (ع) فرمودند: کسی که نگاهش به زن بیگانه ای بیفتد وبرای این که گناه نکند، دیده اش را به سوی آسمان بیندازد و یا آن را ببندد، خداوند همان لحظه، حورالعینی را به ازدواج او در آورد.

در مناجات شعبانیه آمده است: خدایا! قدرت دوری از معصیت را ندارم، مگر زمانی که محبت خودت را در دلم زنده و فروزان گردانی.

***

پ.ن: سلام به همگی

بالاخره امتحانام تموم شد ... خدا رو شکر

ببخشید که این پست یکم طولانی شد[تشویش]... دوستانی که عجله دارن میتونن فقط تیترارو بخونن!

التماس دعا

  • کبوتر سپید

چه قدر باید اکنون

سپاسگذار لحظه انس با تو باشم

اما چه غفلتی سیاه بود...

این نداری بیداری

از امام صادق بود:

هشدار! این تو نیستی که

خدا را به خانه دلت دعوت کرده ای

بلکه محبوب؛

آری! او صدا زده

و خود را بر تو عرضه کرده است

و من از سر عجز می نالم

آنک اگر از در خانه ات برانی

پناه از که جویم؟

و اگر دست رد بر سینه ام گذاری

کدام ره پویم

پس آن چه مرا از تو جدا کرده است

این نفس بی ادب و زیاده خواه است

باز هم اما تو مرا بر علیه او تجهیز کن

که "این کافر بد کیش،

مسلمان شدنی نیست"

می دانی آن چه مرا همیشه به تو پیوند می دهد

یاد اطاعت بی مقدارم نیست

که هیچ حرکتی بی عنایت تو نبوده و نیست

پس باز می گویم، گرچه

قبل از آنکه بگویم می دانی

اما چه می شود کرد

بهانه میجویم و باز هم می دانی

یاد گناهانم و قصورها

که بر شانه ام مانده است

از دور ها

مرا به تو پیوند می دهد

چه قدر جسارت!

اگر آن روز سقوط

کودکی مرا نظاره می کرد

از شرم، جغرافیای گناه را ترک می کردم

اما آزرمی از تو نداشتم

چه قدر کم و کوچکم من

و تو آن قدر خوبی و راز پوش

که نه تنها در چشم ها نشاندی ام

بلکه یاد خوبی های نداشته ام را

بر زبان ها راندی

و من نمی توانم بگویم

از خجالت آب می شوم

می خواهم آب باشم

و بر خاک سجده بلغزم،

راستی آن ها که تو را برای تو خواسته اند

چقدر بزرگ اند و متعالی

من که هنوز

حتی در ترس جهنم و شوق بهشت مانده ام

در هر حال با همه آشفتگی ها و درماندگی ها

حرف آن مسافر خوش سلیقه را

با تو می گویم

مردی که برف سفید تجربه بر سرش نشسته بود

او می گفت:

من بد کرده ام

من اشتباه کرده ام

اما عقوبت مرا

این قرار نده که

خودت را از من بگیری!

که این جاده سیاه، به ناکجاست

پس با یاد سبز تو تمام می کنم

که تمامی نداری

که بی نهایتی

ای خدااااااااااااااااا!

پ.ن: سلام بر ماه رجب و سلام بر رجبیون!

فقط خواستم بگم ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنید... مخصوصا اونایی که قراره برن مراسم اعتکاف...

واسه همه دعا کنین... همه...

این پست رو هم از اون یکی وبلاگم برداشتم... ر.ک: جوون ایرونی

  • کبوتر سپید


نامه محبت آمیز امام خمینی (ره) برای همسرشان


همسر عزیزم،
تصدقت شوم، الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم، متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است.

عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حال ] من با هر شدتی باشد می‌گذرد؟ ولی به حمدالله تاکنون هرچه پیش آمد، خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم.

حقیقتا جای شما خالی است، فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد.

در هر حال، امشب، شب دوم است که منتظر کشتی هستیم. از قرار معلوم و معروف ، یک کشتی فردا حرکت می‌کند، ولی ماها که قدری دیر رسیدیم، باید منتظر کشتی دیگر باشیم. عجالتا تکلیف معلوم نیست، امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم، که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل. از این حیث قدری نگران هستم، ولی از حیث مزاج بحمدالله به سلامت.

بلکه مزاجم بحمدالله مستقیم تر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است، جای شما خیلی خیلی خالی است. دلم برای پسرت [سیدمصطفی] قدری تنگ شده است. امید است که هر دو به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند. اگر به آقا [پدر همسر امام] و خانم‌ها [مادر و مادربزرگ همسر امام] کاغذی نوشتید، سلام مرا برسانید.

من از قبل همه نایب الزیاره هستم. به خانم شمس آفاق [خواهر همسر امام] سلام برسانید و به توسط ایشان به آقای دکتر [علوی] سلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان سلام برسانید.

صفحه مقابل را به آقای شیخ عبدالحسین بگویید برسانند.

ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت؟ روح الله

***

تکرار مکررات!!!: ... بعضی چیزا هیچوقت تکراری نمی شن...

 هرچه زیبایی خوبی که دلم تشنه اوست

مثل:

گل،صحبت،دوست

مثل،پرواز،کبوتر،می و موسیقی،مهتاب و کتاب

کوه،دریا،جنگل،یاس،سحر

این همه یک سو

یک سوی دگر.....چهره ی همچون گل تازه ی تو!

دوست دارم همه را لیک

هیچ کس را نه به اندازه ی تو
  • کبوتر سپید

موره میبینی که شر و با صفایُم بچه ی محله ی امام رضایُم

زلزلیم حادثیم بلایم بچه ی محله ی امام رضایُم

هر روز جمعه دلومه مبندم به پینجله طلا و ورمگردُم

کار و بارم ردیفه با خدایم بچه ی محله ی امام رضایُم

به موبگو بیا به قله قاف اصلا مو ره بیزر همونجه علاف!

قرار مرار هر چی بیگی مو پایم بچه ی محله ی امام رضایُم

دروغ ، مُرغ نیست مییون ما باهم الان به عنوان مثال تو حرم

چند روزه که تو نخ کفترایم بچه ی محله ی امام رضایُم

چشم موره گیریفته چنتا کفتر گفته خودش: چنتاشه خواستی وردر

الان درم خادماره مپایم بچه ی محله ی امام رضایُم

کفتراره که بردم از روگنبد مرم مو واز تونخ رفت وآمد

تو نخشه او گنبد طلایم بچه ی محله ی امام رضایُم

گنبده نصب شب مده به دستم او گفته: هر وخ که بییی مو هستم

مویم که قانع و بی ادعایم بچه ی محله ی امام رضایُم

وخته میبینم توی عالم همه ازش میگیرن و مگن واز کمه

گنبدشه اگر بده رضایم بچه ی محله ی امام رضایُم

گنبد وممبد نموخوام باصفا سی ساله پای سفره ی ای آقا

منتظر یک ژتون غذایم بچه ی محله ی امام رضایُم

قاسم رفیعا طرقبه ای


***

با تشکر از دوست عزیزم تارا به خاطر شعر قشنگی که واسمون فرستادن...

از دوستانی هم که کماکان میان و نظر میذارن تشکر میکنم...

ان شاء‌الله بعد از امتحانات از خجالت همتون در میام... اندکی صبر 7 تیر نزدیک است!!!
  • کبوتر سپید



با تشکر از آقای علی رفسنجانی


  • کبوتر سپید


یا ممتحنة امتحنک الله الّذی خلفک قبل ان یخلقک، فوجدک لما امتحنک صابرةً و زعمنا انّا لک اولیاء و مصدّقون، و صابرون لکلّ ما اتانا به ابوک صلّی اله علیه و اله، و اتی به وصیّه فانّا نسئلک ان کنّا صدّقناک، الّا الحقتنا بتصدیقنا لهما لنبشّر انفسنا بانّا قد طهرنا بولایتک

ای آنکه خدایی که ترا خلق کرد پیش از خلقت بیازمود و در آن آزمایش بر هر گونه بلا و مصیبت تو را شکیبا و بردبار گردانید و ما چنین پنداریم که دوستان شما هستیم و مقام بزرگی شما را تصدیق می کنیم و بر هر دستور و تعلیمات الهی که پدر شما و وصیئش که درود حق بر او و آلش باد برای ما آورد صبور و مطیع خواهیم بود پس ما از تو خواست میکنیم هرگاه که مصدق و مؤمن به شما هستیم ما را به واسطه ی این تصدیق به رسول و وصیئش ملحق فرمایی تا به ما مژده رسد که به واسطه ی دوستی شما ما از گناهان پاک شدیم (و از هر نقص به کرامت شما رها شدیم)

  • کبوتر سپید

سال 84 دانشگاه ارومیه

... هیچکس باورش نمیشد که "سیدساسر" سرما خورده باشه. بچه اردبیل باشی و تو ارومیه سرما خورده باشی؟! ساسر با اندامی زیبا و چشمان آبی و اخلاقی فوق العاده خوب بود و برای هرکسی دوستی با چنین آدم پاک و مومنی افتخار بزرگی محسوب میشد...

... باهم میریم درمانگاه دانشگاه تا برای اولین بار آمپول پنی سیلین بزنه.

بعد از تزریق حالش خراب میشه و حالت تشنج بهش دست میده. خوشبختانه با کمک و رسیدگی پرستار حالش خوب میشه و باهم به خوابگاه برمیگردیم.

شب شد و مثه شبهای گذشته بساط فال بینی و احضار روح و سرکار گذاشتن بچه ها شروع شد و من در راس این برنامه ها قرار داشتم و همه بمن میگفتند استاد و بکمک تردستی و کمک چندتا از دوستان همتای خودم، دست به کارهای عجیب و غریبی میزدیم. و آنچنان حرفه ای کار میکردیم که همه بدون استثنا حرفها و فالهایم را قبول میکردند.

حال نوبت به کف بینی رسیده بود. کف ساسر را نگاه میکنم و الکی میگم:"شما در آینده دچار بیماری خطرناکی میشوی اما خوشبختانه از این بیماری جان سالم بدر خواهی برد و بعد از آن مسیر زندگی ات عوض خواهد شد".

چهارماه گذشت

تابستان بود که خبردار شدم که ساسر تشنج کرده و بمدت دوهفته در حالت کما قرار دارد و پزشکان گفته اند که ساسر تومور مغزی دارد. بعد از خارج شدن از حالت کما تحت عمل جراحی سختی قرار میگیرد و پزشکان در یک عمل موفق تونستند تومور مغزی اش را که تا حد پیشرفته ای رشد کرده بود را در بیاورند.

بعد از چند روز

در سایت دانشگاه بودم که صدای ساسر را شنیدم. بیرون آمدم. ساسر با سری کچل شده که دورتا دور سرش اثر بریدگی و عمل جراحی بود را دیدم.

گفتم: "ساسرجان چرا امدی اینجا؟ تو باید خانه باشی تازه عمل کرده ای نباید اینجا باشی".

ساسر جواب داد:"میدانی واسه چی امده ام؟ واسه این امدم تا ازت تشکر کنم چون وقتی مرا به اتاق عمل میبردند داشتم به حرفهای آن شبت فکر میکردم. به اینکه دچار بیماری سختی میشوم و از ان جان سالم بدر میبرم. وقتی به اتاق عمل میبردند فقط به این فکر میکردم که از این عمل جان سالم بدر خواهم برد و با اینکه پزشکان هیچ امیدی به زنده ماندنم نداشتند اما من خوب میدانستم که زنده خواهم ماند."

نا خودآگاه با شنیدن این حرف اشک در چشمانم جمع میشود و با خودم میگویم: "آن فال الکی بوده..."

خوشحال بودم که حتی فال دروغینم باعث بالا رفتن روحیه اش در مقابل این بیماری خطرناک شده بود.

سالها گذشت، سال89

گوشی موبایلم زنگ میزند. مهدی بود یکی از دوستانم.

من:"سلام مهدی چطوری؟؟"

مهدی:"بد نیستم، یه موضوعی را میخوام به اطلاعت برسونم"

من :"چی شده؟ چه خبری؟"

مهدی:" دیشب پیش ساسر بودم وضعش خیلی خرابه. تومورش دوباره عود کرده تومورش بدخیم بوده و الان هردو چشمانش را از دست داده. پزشکان گفته اند که بره خونه استراحت کنه و هیچ امیدی به ادامه زندگی اش ... واسش دعا کنید"

از شنیدن این خبر خیلی ناراحت و شوکه میشم. اشک میریزم و از خدا میخوام که بخاطر جدش شفایش بده.


از همه دوستان خواهش میکنم برای این دوست جوان و پاکم دعا کنید و سوره حمد قرائت کنید که سوره حمد بر هردردی درمان است. به معجزه دعا ایمان کامل دارم. میدانم که دعا غیرممکن ها را ممکن میکند.

[ای دریغ و حسرت همیشگی... ناگهان چه زود دیر میشود!... امروز پنج شنبه 23 اردیبهشت این دوست جوان و پاک به دیار باقی شتافت... روحش شاد و یادش گرامی]

  • کبوتر سپید

ویژه ی ایام فاطمیه ـــ بخش سوم

در بسته است. صدای گریه ی علی(ع) می آید. بچه ها هم دیگر بلند بلند می گریند. مردان گوشهایشان را به در اتاق نزدیک می کنند. انگشتان سبابه شان را به علامت سکوت جلوی بینی هایشان می گیرند و ساکت می شوند. حتی نفس هم نمی کشند.

اسما در حالی که گریه می کند، به زحمت و بریده بریده می گوید:

- سرورم! مگر شما قدغن نکرده بودید که کسی با صدای بلند گریه نکند؟ پس چرا خودتان اینچنین زار می زنید؟

صدای گریه ی علی(ع) بلندتر می شود و در همان حال که پیشانی بر دیوار دارد وبا مشت هایش، جفت جفت به دیوار می کوبد می گوید:

- آخر... آخر... همین حالا دستم رسید به پهلوی زهرا. او پهلویش شکسته بوده و تمام این مدت از من مخفی می کرده است تا من ناراحت نشوم. او بازویش ورم کرده بود، اما تمام این مدت درد را تحمل کرده ولی به من نگفته تا مبادا من جوش بزنم! آه بر مظلومیت زهرا! آه زهرا جان! تو چقدر مهربان بودی! حقا که تو حوریه ای در شکل آدمی!...

فاطمه(س) با همان لباسهایی که خود به تن کرده، درون کفن آرمیده است. علی(ع) گره های کفن را می بندد. نوبت به گره های رداء می رسد. دست می دارد. کمر راست می کند. چند قدمی عقب عقب می رود. با پشت دست راستش اشک از چشم راست خود می سترد و بعد از چشم چپش و می گوید:

- ام کلثوم! زینب! حسن! حسین! برای آخرین بار مادرتان را ببینید و با او وداع کنید. دیگر لحظه ی جدایی فرا رسیده است. دیدار بعدی در بهشت خواهد بود.

حسن و حسین(ع) پیش دستی می کنند و زودتر خود را روی جنازه ی مادر می اندازند. گریه می کنند. زار میزنند. اشک می ریزند. می بوسند. می بویند. گونه بر گونه مادر می سایند.

- واحسرتا! وااَسفا! آه که در آتش غم و حسرت و اندوه می سوزیم. آتشی که از اندوه از دست دادن جد و مادرمان به جانمان افتاده، خاموشی ندارد. وای که یتیم شدیم. وای که بی مادر شدیم. ای مادر حسن! ای مادر حسین! خدمت جدمان که رسیدی سلام ما را به او برسان و بگو: ما پس از رحلت تو در دار دنیا یتیم شدیم...

زینب و ام کلثوم هم خود را روی پاهای مادر انداخته اند. می بویند. می نالند. می بوسند.

- آه مادر! چطور دلت آمد دخترکان چهار پنج ساله ات را بگذاری و بروی؟! ما تازه دل خوش کرده بودیم که حال مادرمان رو به بهبودی است. همین دیروز بود که ماهارا روی پاهایت نشاندی. بر گونه هایمان گل بوسه کاشتی. موهایمان را شانه زدی. بافتی. بستی. هیچ گمان نمی کردیم به این زودی خورشید تابناک وجودت غروب کند. آه... وای...

و حسن و حسین(ع) همچنان خود را روی سینه ی مادر انداخته و زار می زنند. ناگاه فاطمه(س) چهره در هم می کشد. مینالد. تکانی می خورد. دو قطره اشک از کنار چشمان بسته اش خارج می شود. آهی می کشد. دوباره تکانی به خود می دهد. دستهایش را از لابلای کفن بیرون می آورد و حسن و حسین را در آغوش می کشد. آنها را به سینه می چشباند و سخت می فشارد. ناله حسین(ع) شدید تر می شود. ندایی در آسمان می پیچد:

- ای ابالحسن! هرچه زودتر حسن و حسین را از روی سینه ی مادرشان بلند کن که آنها به خدا سوگند فرشتگان آسمانها را گریاندند...

علی(ع) با عجله پیش می رود. با یک دست بازوی حسن(ع) و با دست دیگر بازوی حسین(ع) را می گیرد. آنها را عقب می کشد. حسنین(ع) خود را به سوی مادر می کشانند و مادر مادر می گویند. علی(ع) آنها را در آغوش می کشد. می بوسد، نوازش می نماید و دلداری می دهد.

اسما هم زینب وام کلثوم را از جنازه ی مادر دور می کند...

... آخرین بیل خاک بر قبر ریخته می شود. علی(ع) فریادی می کشد. زانوانش خم می شوند. زانو می زند. فاتح خیبر زانو می زند و با صورت بر روی قبر زهرا(س) می افتد و دیگر نه ناله ای و نه گریه ای...!

حسنین(ع) دستپاچه می شوند. خود را به روی بدن بی حرکت پدر می اندازند. گریه می کنند. می نالند. صدای گریه آنها در فضای تاریک و خلوت قبرستان بقیع می پیچد:

- خدایا! غم فقدان جد ومادرمان ما را کافی است. پدرمان را دریاب... ما را بی پدر مکن...

سلمان سر علی(ع) را دردامن می گیرد. شانه هایش را می مالد و ابوذر بر صورتش آب می پاشد...

علی(ع) چشمانش را باز میکند و می گوید:

- وقت تنگ است. عجله کنید. ما باید پیش از روشن شدن هوا چهل صورت قبر ساخته باشیم. کسی نباید بداند قبر زهرا کدام است...

***

پ.ن1: سلام به همگی

احتمالا این آخرین پست ایام فاطمیه خواهد بود... دوست داشتم و دارم که یه پست دیگه هم بذارم ولی فعلا نمی شه... ولی کاشکی بشه[ناراحت]...

یه خواهشی از همتون دارم اونم اینکه واسه همه ی مریضا دعا کنین... خواهش میکنم[التماس]

التماس دعا از همه ی شماااااااا


پ.ن2: با تشکر از آقا سعید به خاطر آهنگ زیبایی که به مناسبت ایام فاطمیه واسه ما فرستادن... اجرشون با خود خود خدااا...

  • کبوتر سپید

آخرین سفر مشهد با دختران دانشگاه اتفاقات عجیب و غریب زیادی داشت.از جمله این قضیه است که ناخودآگاه اشک من را جاری کرد و متوجه شدم در دستگاه اهل بیت (ع) ملاک دوست داشتن و عشقبازی ظاهر آدم ها نیست.

در این سفر چند نفری همراه ما بودند که وضعیت بسیار بسیار نامناسبی داشتند و به قول خودشان فقط به خاطر تفریح و شمال رفتن به سفر آمده بودند.لذا وضع ظاهری و پوشش بسیار نامناسب آنها حتی صدای اعتراض مسافران دیگر هتل مشهد را در آورد.

من نیز بسیار از دستشان ناراحت بودم و نمی دانستم در برابر حرکات و رفتارشان که گاهی باعث شرم انسان می شد چگونه برخورد کنم.هرچه گشتم راهی جز توسل به آقا امام رضا (ع) امام محبت و رحمت نیافتم. برای همین وقتی قدمهای اول ورود به حرم را برمی داشتم خیلی التماس آقا کردم در دلم به امام رضا(ع) گفتم:

آقاجان خودت می دانی من هم ضعیف هستم و هم گنه کار،من را چه به هدایت دیگران! اگر شما آنها را دعوت کرده اید خودتان هم کاری کنید.

دلم خیلی شکست.از جان می سوختم وقتی می دیدم این همه دریای محبت در حرم امام رضا (ع) است ولی بعضی از دختران دنبال چه بازیچه های ساده ی دنیا هستند.ساده لوحانه فکر می کردم نگاه محبت امام رضا (ع) از این دختران برداشته شده است و اتفاقی به این سفر آمده اند. اصلا دعوتی از طرف امام رضا نبوده بلکه علت حضورشان شانس بوده و بس!

روز دوم سفر در سالن انتظار هتل نشسته بودم و مشغول مطالعه شدم که دختر خانمی که شاید در بین همه دختران از کسانی بوده که در بی حجابی تابلو شده بود و مسئول یک گروه از هم تیپ های خودش بود پیش من آمد و گفت: حاج آقا می توانم با شما صحبت کنم؟

من که انتظار حضور آن شخص را نداشتم گفتم: خواهش می کنم بفرمائید

نگاهی به اطراف کرد تا مطمئن شود کسی صدایش را نمی شنود بعد سرش را پایین انداخت و با حالت بغض گفت:

حاج اقا من تا به حال نه تنها سفر مشهد نیامده بودم بلکه اصلا برایم مهم نبود که بخواهم به این سفر فکر کنم ! حاج اقا من قرار است بعد از این ترم برای زندگی کردن پیش خواهرم در دانمارک بروم راستش را بخواهید برای دانمارک رفتن لحظه شماری می کردم ولی امروز وقتی وارد حرم امام رضا شدم یک حال عجیبی پیدا کردم نمی دانم چگونه بود ولی آرامشی به من دست داد که تا به حال هیچ وقت درک نکرده بودم مثل اینکه وسط بهشت باشم مثل اینکه کسی را که مدتها بود گم کرده بودم پیدایش کرده ام و الان در کنارش هستم. نگاهم به حرم امام رضا که افتاد بهش گفتم : امام رضا اگر من دانمارک بروم دوری تو را چطور تحمل کنم!و بعد گریه امانم را برید!

هر چه سعی کرد در مقابل من جلو اشکهایش را بگیرد نتوانست شاید هر کس آن حرفها و آن حالت محزونش را می دید به گریه می افتد . چند لحظه ای مکثی کرد اشک می ریخت بعد ادامه داد:

حاج اقا نمی دانم چکار کنم واقعا اگر دانمارک بروم،نمی دانم چطور دوری امام رضا را تحمل کنم!

واقعا نمی دانستم چگونه جلو اشکهایم را بگیرم!

براستی امام رضا چگونه وسعت محبتش به تمام انسانها می رساند؟چرا گاهی مواقع ما از جهلمان سریعا برچسب کفر بر دیگران می زنیم؟ چرا گاهی فکر نمی کنم همان شخصی که در نگاه ما ضد دین است شاید از مقربین درگاه اهل بیت باشد؟ بنده معتقدم امام رضا خیلی علاقه به آن خانم داشته که نه تنها قلبهای آن خانم بلکه آینده آن دختر خانم را برای خودشان و راه دوستی با اهل بیت (ع) قرار داده است . من مطمئن هستم آن دختر خانم هر جای دنیا که برود به خاطر لطف امام رضا (ع) عشق به اهل بیت (ع) در وجودش زنده خواهد ماند و چه بسا مسیر زندگی و شخصیت پذیری آینده ی او راتغییر پیدا دهد.


با تشکر از دوست عزیزمان فطرس دل

 

پ.ن: در جواب یکی از دوستان که به خاطر گذاشتن متنای ایام فاطمیه به من خرده گرفتن:

باید عرض کنم که من این متن رو از کتاب زندگانی حضرت زهرا(س) نوشته ی حسین صبوری برداشتم... من دو سال پیش این کتاب رو تو نمایشگاه کتاب تهران گرفتم... اگه اشتباه نکرده باشم پارسال تو نمایشگاه کتاب، این کتاب جزء پرفروش ترین ها شناخته شد... اگه خدا بخواد یکی دو قسمت دیگه هم از این کتاب واسه دوستانی که میخونن میذارم!...

شما دوست عزیز هم بهتره اول کلیات رو درک کنین و بعد برید دنبال جزئیات!


  • کبوتر سپید