السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

ویژه ی ایام فاطمیه ـــ بخش دوم

صدای ضجه و ناله فضای مدینه را پر کرده است. زن و مرد، پیر و جوان، اطراف خانه ی علی(ع) گرد آمده اند و بر سر و روی خود می زنند.

حسن و حسین و زینب و ام کلثوم، خود را روی پاهای مادر انداخته و زار می زنند. اسماء و فضه هم به دیوار تکیه داده به حالت بچه ها و علی(ع) نگاه کرده و اشک می ریزد. فضه اشکهایش را با گوشه ی مقنعه اش پاک می کند. ابوذر جلوی در اتاق ایستاده و کسی را به داخل راه نمی دهد. اشکهای علی(ع) بر چهره ی آرام زهرا(س) می چکد. او در کنار زهرا(س) زانو زده و سرش را در دامن گرفته و با حالتی التماس گونه او را صدا می زند.

- زهرا جان!

جوابی نمی شنود.

- فاطمه جان!

جوابی نمی شنود.

- ای دختر پیامبر!

پاسخی نمی شنود.

- ای دختر بهترین انسانها!

باز هم جوابی نمی شنود....

***

پ.ن: میدونم خیلیهاتون وقتتونو نمی ذارین و این متنارو نمی خونین...

میدونم خوندن این پی نوشت راحتره واستون تا خوندن این متن...

میدونم واستون مهم نیست که بدونین چرا این متنارو گذاشتم...

میدونم واستون مهم نیست که بدونین دوباره چه خوابی دیدم...

میدونم... خیلی چیزا رو میدونم

نمی دونین... خیلی چیزا رو نمی دونین

  • کبوتر سپید

ویژه ی ایام فاطمیه ـــ بخش اول

فضه آفتابه مسی را از آب پر میکند و نزد فاطمه(س) می آورد. فاطمه(س) مشغول وضو ساختن می شود و به فضه می گوید:

- امروز جانماز مرا نزدیک در اتاق پهن کن. می خواهم صدای مؤذن پدرم را بهتر بشنوم. قرار است امروز بلال اذان بگوید.

فضه جانماز را نزدیک در می اندازد و به طرف زهرا(س) می رود. وضوی فاطمه(س) به پایان رسیده است. زیر بازویش را می گیرد. زهرا(س) به زحمت بلند می شود در حالی که خم در ابروانش می افتد. حسن و حسین(ع) هم دارند وضو می سازند.

فاطمه(س) در محرابش رو به قبله نشسته، تسبیح در دست گرفته و زیر لب ذکر می گوید: ناگاه صدای بلال به اذان بلند می شود:

- الله اکبر. الله اکبر

صدای گریه زهرا(س) نیز بلند می شود و اشک چون سیل از مژه هایش جاری می گردد.

...
  • کبوتر سپید
آیینه بذارید جلوتون و ادا در بیاورید و بخندید




چقدر خندیدن برای بعضی ها سخت شده

خنده های زورکی یا شاید هم آبکی! چه زیاد شده

استاد میگه : اگه بخندم دانشجوهام از من حساب نمیبرند

بنده خدا راست میگه...

اما مگه میشه همش اخم کرد به دنیا!!!... مثل بعضیااااااااااااااا

خنده کنید! از ته ته ته دل...

* وقتی گناه نکنید از ته ته ته دلتان شاد خواهید بود

* وقتی کسی از ته دل براتون دعا کنه از ته ته ته دلتان شاد خواهید بود

* وقتی کار خوبی در خفا می کنید از ته ته ته دلتان شاد خواهید بود

* وقتی در مقابل خداتون سجده ی شکر به جا میارید از ته ته ته دلتان شاد خواهید بود

* وقتی یتیمی رو سیر میکنید از ته ته ته دلتان شاد خواهید بود

* وقتی مقابل وسوسه های شیطان می ایستید و میزنید تو گوشش! از ته ته ته دلتان شاد خواهید بود

* وقتی امام رضا(ع) دعوتتون میکنه که برید پابوسشون از ته ته ته دلتان شاد خواهید بود

* وقتی...

[یه جای خالی واسه گفته های نگفته ی شما]

راستی شما چه جوری شادی میکنین؟!... اصلا چه جوری شاد میشین؟!

***

حالا این همه راه جلوتونه واسه شاد بودن! اجرا کنید اگر جواب نگرفتید آنموقع برید سراغ ...

هر چیزی راه درست داره. بیایید از راه درستش وارد شویم

شاد باشید دوستان

  • کبوتر سپید

زاد روز خجسته نو گل زهرا و دخت علی(ع) از راه آمد و روز پرستار دیگری و جشن دیگر

سلام بر زینب(س)

سلام بر وارث زهرا

و سلام بر اولین پرستار عالم

***

پیامبر گرامی اسلام(ص) در آخرین روزهای عمر خود، در مسجد خطاب به مردم می گوید:

"کسی که یک روز و یک شب پرستاری بیماری را بر عهده بگیرد خداوند او را با ابراهیم خلیل(ع) محشور میکند، همچون درخشش برقی از صراط عبور میکند و کسی که در برطرف کردن نیازهای مریض تلاش کند و نیاز او را برآورد، همانند روزی که از مادر متولد شده است از گناهانش پاک گردد."

***


پ.ن: یه سوال بامزه از دخترا و پسرای مجرد!!!

حاضرید با یه پرستار ازدواج کنید!؟

اگه آره، بگین چرا؟

اگه نه، بازم بگین چرا؟

  • کبوتر سپید

غروب جمعه ای در شهر مشهد

در دلم یک درد پنهانی ... منو دلتنگی و

غربت... دلی غرق پریشانی

هوا هم مثل چشمم خیس بود و سرخ و بارانی

پُُُر از غم !! بی هدف در کوچه های شهر میگشتم

نه تنها از خودم، از مردم و از خانه هاشان قهر می گشتم..

نمی شد پیش ِِِِِ این مردم نشست و درد دل کرد

نمی شد قفل غم ها را شکست و درد دل کرد

صدای نم نم باران به گوشم میرسد آرام.. روی شانه هایم

و با اشک به هم آمیخت تا مخفی بماند گریه هایم

نمی دانستم از کی آمدم بیرون !!؟! کجایم؟؟!!

شب از نیمه گذشت و من هنوز از غصه جان بر لب..

عجب شام غریبی بود آن شب..

سرم پایین و غرق در تفکر... دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ ...

که ناگه چشم هایم خیره شد غرق تحیر!!

نگاهی کردم و دیدم که نزدیک حرم بودم...!!

نفهمیدم چطور آنجا رسیدم،بس که حیران ِِِِ غرق غم بودم

به غم گفتم چرا از سینة من بر نمی خیزی؟؟

من اینجا پیش ِِِِِ آقایم چرا از دل نمی ریزی!!؟

که ناگه آمد از نزدیکی ام آوای زیبـــــــــــای دل انگیزی..

نوایی که دوبــــاره بنــــــــــــد بر این رشته های پاره می زد !

تو گویی که از عرش بهر مردمِِِِِِِ ِِِِ بیچاره می زد

و یا چاووشی سلطان شهر است که بهر دعوت هر کس

شده آواره می زد

دوباره باز نزدیک اذان بود و حرم نقاره می زد.....

ببین کار خدا را....! ببین لطف خدا با بنده ها را

نگاهم خیره شد گلدسته ها را

هنوز از آسمان چشم هایم گریه می بارد

هنوز از ابرها هم پا به پایم گریه می بارید

دستم را روی ِِِِِ سینه نهادم ؛

سرم پایین و رو در روی ِِِِِ گنبد ایستادم...

دلم طاقت نیاورد..ایستاده نه!!! به روی سنگ فرش صحن افتادم...

سلامی این چنین دادم...

"سلام ای آسمان ها خاک پایت ........

سلام ای آسمانی ها گدایت

سلام ای چشم عالم در عطایت............

و صلی اللّّّه علیک یا علی موسی الرضا

ای ضامن آهوی صحرا.. سلام ای زاده ی ِِِ زهرا...

سلام آقــــــــا...!

غریبانه صدایش کردم گفتم ؛ سلام ای آشنا و ای حبیبم !!

جوابی آمد از آقا غریبه غم مخور ، من هم غریبم !!

بیا خوب آمدی ..بیا من آیه امن یجیبم..

زمین مرطوب بود و بوی ِِِِ خاک ِِِِ باران خورده ای می کرد مدهوشم..

زبانم باز شد، پیجید در صحن حرم آوای ِِِِ چاووشم

چه زیبا بود آن شب لحظه های ِِِ من

خدای ِِِ من کنار پنجره فولاد بودم ..

بر مشبّک های ِِِِ زردش قفل می شد

پنجه ها ی ِِِِ من!!

صدایش کردم و گفتم؛ ببین بیچاره ام ، بی کس !

برس بر دادم آقا جان..

ببین که دل به دستت دادم آقا جان ..

همین که با تو هستم شادم آقا جان..

میان ِِِ صحن تو از غصه ها آزادم آقا جان..

منی که از دمی که چشم باز کردم " دخیل ِِِِِِ پنجره فولادم آقا جان "

خودت می دانی من.. منی که کمتر از آهوی ِِِِ صحرایم

عنایت کن کنار خود بده جایم...


با تشکر از دوست عزیزمان "یاس مدینه"
***
پ.ن: سلام به همه ی دوستان

چرا همه دوست دارن من .....

چرا همه فکر میکنن من ....

چرا هیچکی فکر نمی کنه که من....

حالا یعنی من این قدر بدم یا اینکه خیلی خوبم که ......

اینارو همشو میتونین خودتون کامل کنین
خصوصی بود بین من و خدام... نخواستم همه بفهمن که من .......
التماس دعا

  • کبوتر سپید

تک و تنها داشتم به سمت حرم حرکت می کردم. چشم به گنبدطلا دوخته بودم. اکثر جوونای هم سن و سال من با نامزداشون واسه زیارت آمده بودند. تو دلم براشون آرزوی خوشبختی میکردم. و از خدا میخواستم یه زن خوب هم قسمت ما بکند. یه جورایی دلم گرفت. به راهم ادامه دادم. تو صحن جمهوری یه عده زوج دیدم با چادری سفید. زیاد توجه نکردم. هدفم هم زیارت نبود. اول قرار بود برم دارالقران و دنبال کسی که مرا به شاگردی قبول کنه و خواندن قران با صوت و لحن یادم بده. و بعد اگه فرصت میشد میرفتم زیارت.

وارد دارالقران که شدم یه عده کت و شلواری و خوشبو به استقبالم آمدند و گفتند:"آقا از این طرف از این طرف..." منم هاج و واج هر طرف که نشانم دادند رفتم و نشستم. تو عمرم دارالقران را اینهمه شلوغ ندیده بودم. عینکم را زدم تا واضحتر ببینم. همه جوان و کت شلواری و با لباس دامادی بودند. آن جلو هم یه عده از خادمان داشتند مداحی میکرند. حالا دو هزاری ام افتاده بود. اینجا داشتند برای دانشجویان نو عروس و نو داماد مراسم جشن برگزار کرده بودند.

به پشت سرم نگاه کردم یه عده که میخواستند بیان دارالقران اما با مقاومت مسولین جلو درب مواجه شدند و شنیدم که میگفتند:"امروز اینجا مراسمه، بعدا تشریف بیارید". یکی هم ادعا میکرد برادر یکی از دامادهاست که تو نشسته اما اجازه ورود ندادند. طرف راستمان هم یه پرده نیمه باز زده بودند که محل عروس خانمها بود.

خواستم بلند شوم و برم بیرون و بگم که اشتباهی شده. اما کسی گوشش بدهکار نبود و اینحرفهایم را به حساب شوخی میگذاشتند. مخصوصا اینکه با لهجه ترکی هم میگفتند و همه بجای توجه کردند به حرفهایم میگفتند:"عجب لهجه شیرینی داری و..."

کم کم خودم هم باورم شده بود که داماد شده ام. مراسم اهدای هدایا فرا رسید. با اینکه حضورم را در انجا را انکار میکردم اما بزورهدیه را دادند یکی از خادمان هم داشت سربسرم میذاشت و با شوخی و تبسم میگفت:"همشهری رضازاده و دایی و کریم باقری هستی؟". جلو درب هم هر دامادی با همسرش سکه تحویل میگرفتند و دستان هم را میگرفتند و میرفتند زیارت. حالا من مونده بودم و میدانستم که انطرف پرده خانمی نیست که دستانش را بگیرم. از رسوا شدن هراس تو دلم افتاد. رفتم جلو درب و گفتم :"ببخشید اشتباه شده این هدیه تونم بگیرید این حق من نیست". خادم پرسید :"داری هدیه آقا را پس میزنی؟" گفتم:"خدا نکنه فقط خواستم بگم من زن ندارم". خادم خنده ای کرد و گفت:"منظورتون اینه که عروس خانم تشریف نیاوردند؟". من دیگه فارسی حرف زدنم تمام شده بود و با جملات فارسی ترکی یه چیزی گفتم که خودم هم نفهمیدم چی گفتم. دلم بیشتر گرفته شد. با هدیه از انجا خارج شدم هدیه هم بزرگ بود کلا تو صحن تابلو شده بودم. چون هر کس از این هدیه ها در دست داشت جفت بودند اما من تک بودم. سریع از صحن خارج شدم و به سمت خونه دوستم رفتم. انجا ماجرا را به دوستم تعریف کردم. اونم کلی خندید و گفت:"آقا خواسته باهات شوخی کنه".

هنوز که هنوزه وقتی این خاطره به یادم میاد ناخودآگاه خنده ام میگیرد.

  • کبوتر سپید

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام


طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام


آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام


خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام

حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام

***

پ.ن: هر چی گشتم پست شادی نیافتم!... امروز یکی می گفت که تا خدا نخواد آدم دلش شاد نمیشه... شاید به طور آنی یه خنده ای بیاد رو لب آدم، ولی دلـــــــــــ...

خدایا خودت شادمون کن... دلــــــــــــــــامونو

این شعر رو هم یاس مدینه ی عزیز واسم فرستادن

التماس دعا 

  • کبوتر سپید

راوى: حسین بن موسى

از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!... فقط باورم نمى‏شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.

آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم.

در راه فکر کردم که چقدر خوب مى‏شد اگر مى‏توانستم امام را آزمایش کنم.

در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:

"حسین!... چیزى همراه دارى که از باران در امان بمانى؟!"

فکر کردم که امام با من شوخى مى‏کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم: "فرمودید باران؟! امروز که حتى یک لکه ابر هم در آسمان نیست..."

هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره‏اى باران که روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .

سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما مى‏آمدند و جایى درست بالاى سر ما، درهم مى‏پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.

***


پ.ن: سلام

دیشب مثل خیلی از شبا خواب دیدم دارم میرم مشهد الرضا... پس چرا تو بیداری نمی رم... خداااااااااااااا

راستی بچه ها، پست شاد یعنی چی؟!

کی میتونه یه پست شاد واسم بنویسه...کسی نبود؟؟؟

  • کبوتر سپید
وفــــــات حضــــرت معصومه(س)

را به همه ی مسلمانان جهان

تسلیت عرض میکنم



پ.ن: سلام به همه ی دوستان عزیز

می خوام که مثل قدیما این کامنت دونی پر بشه از درد و دل... هر چه می خواهد دل تنگت بگو... نکنه خجالت بکشی... اینجا همه مثل خودتن... پس، بسم الله...

  • کبوتر سپید

چندی ست که با یار، کسی کار ندارد

در ســینه کـــسی آیـــنه انـــگار ندارد

از بوی بهاران خبری نیست جهان را

بر مـــاندن گـــل یـک نفر اصرار ندارد

در شهرخموشان همه شب گوش به زنگم

در حـــسرتِ یـــک ســـینه که زنـــگار ندارد

در شهر به دیوانگی ام شهره که یارم

زنـــدانی قـــصری ست که دیوار ندارد

ای بی خبران! با که بگویم غم دل را؟

ایـن جا –عجبا!- عشق، خریدار ندارد

من خسته ز هشیاری و مردم همه در خواب

کـــس حـــوصله ی دیـــده ی بــــیدار نــدارد

با بــانگ اذان پـــرده از آن آیـنه بردار

-ای یار!- که دل، طاقتِ بسیار ندارد

بهاران از کجاست که روح روییدن و سبز شدن ناگاه در تن خاک مرده پیدا می آید؟ و از کجاست که روح شکفتن ناگاه از تن چوب خشک، چندین برگهای سبز و شکوفه های سفید و آبی و زرد و سرخ بر می آورد؟ با بهاران روزی نو می رسد و ما همچنان چشم به راه روزگاری نو. اکنون که جهان و جهانیان مرده اند آیا وقت آن نرسیده است که مسیحای موعود سر رسد.

«و یحیی الارض بعد موتها»


*سال نو مبارک*

  • کبوتر سپید