السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

سوختم سوختم ندانستم هرگز نداستم

مثله پروانه ای که در پی روشنایی گرفتار شمع شد

خوشبحال پروانه هایی که به ماه رسیدند

غرق شدن در عشق تو مردن نیست زندگی جاوید است

امان از دست کسانی که هرگز درکم نکردند

اول زخمم زدند و بعد ...

راستی امروز چندشنبه ست؟

باز یادم رفته

اهای یکی بمن بگه. کسی نیست؟

آره جمعه بود گذشت مثه دیگر جمعه ها

چیه دیوانه ندیدید؟

دوباره دیوانه شده ام.

دیوانگی عالمی داره

دیوانه ام اما زنجیر پاره نکرده ام

ترمز هم نبریده ام

وای چقدر دلم هوای "کلک مشکین" را کرده

با ان دست نوشته هایش

دست نوشته هایی که با ادم حرف میزنند.

بوی دود و گلاب و جوانمردی میده.

"کلک مشکین" را با تمام وجودم می بویم

بوی عطر گلاب میده

بوی سه برادر سه فریاد سه شهید

  • کبوتر سپید

تنها جایی که می دانست دست خالی برنمی گردد مشهد بود. آرزوی داشتن پسر او را به مشهد کشانده بود. آمده بود تا از آقا حاجتش را بگیرد.

خودش می گوید: "از کنار سقاخانه تکان نخوردم، به آقا گفتم تا حاجتم را ندهی وارد حرمت نمیشوم. آقا را به حق امام جوادش قسم داد تا بین او و خدا واسطه شود."

می خواست اگر پسر دار شد اسمش را علیرضا بگذارد. علیرضا غلام امام رضا(ع) .دوست داشت پسرش نوکر اهل بیت باشد. همان جا از امام رضا (ع) خواست امام جواد (ع) را سرلوحه پسرش قرار دهد. حالا از آن روزها 8سال می گذرد و امام رضا (ع) تمام حاجت هایش را برآورده کرده است از علیرضایش که تا بود نوکر اهل بیت بود و تا شهادت پسرش که مانند امام جواد(ع) در 25 سالگی به شهادت رسید.

مادر شهید علیرضا شهبازی به گذشته برمی گردد به سال 1355 و تولد علیرضا. بالاخره آقا علی بن موسی الرضا (ع) به حرفهایم گوش داد و با وجود این که گناهکار بودم حاجتم را داد. چهل روز بعد از تولد علیرضا پسرم را به پابوسی آقا آوردم. بازهم مثل قبل کنار سقاخانه ایستادم و از امام هشتم بابت عنایتش تشکر کردم.

مادرش می گوید: "رضا همیشه تولد و شهادت حضرت را به مشهد می رفت گویی مشهدالرضا(ع) نقطه اتصال علیرضا با خدا بود."

"بعد از این که علیرضا شهید شد درست بعد از چهل روز باز هم به سرقرارم با آقا رفتم. مشهد، حرم، سقاخانه. بازهم ایستادم اما این بار دیگر چیزی از آقا نمی خواستم. تنها برای تشکر آمده بودم. گفتم یا امام رضا(ع) راضی ام به رضای خدا که خوب رضایی به من داده، باایمان و نمونه و به بهترین راه هم او را برد. "

علیرضا شهبازی عاشق شهدا بود و همیشه به مادر می گفت: "آن قدر در سرزمین فکه به دنبال پیکرهای شهدا خواهم گشت تا خودم هم سعادت شهادت پیدا کنم." مادرش درحالی که بالای مزار یکدانه پسرش نشسته با بغضی در گلو می گوید:

"هر وقت می خواستم نماز بخوانم می گفت مادر تو را به خدا برای شهادتم دعا کن. می گفتم آخر تو یکدانه پسرمی من بعد از شهادتت چه کنم؟" پاسخش کوتاه بود: "مثل بقیه مادران شهدا، آرام باش. می گفت: وقتی من به شهادت رسیدم شما اصلا گریه، داد و فریاد نکن." من هم به وصیت علیرضا عمل کردم چون شهادت آرزویش بود و حالا به آرزویش رسیده.

مادر شهید شهبازی از شهادت پسرش می گوید، از کار در تفحص شهدا و علاقه اش به فکه، از عضویتش در بسیج مسجد امام رضا(ع) که راهش را به سرزمین فکه بازکرد. علیرضا همیشه می گفت: "مادر نمی دانی خاک فکه چقدر مظلوم است. به خاطر همین مظلومیت است که عاشق فکه و شهدایش هستم."

ماه رمضان سال 1380 برای مادر حال و هوای دیگری دارد روزی که شهید شهبازی عازم فکه بود و از مادرش تنها نان و پنیر توشه راه خواست مادرش آن روز را این طور تعریف می کند: "علیرضا اکثر اوقات روزه بود. ولی آخرین باری که برای تفحص شهدا عازم فکه شد، ماه مبارک رمضان بود. گفتم چه غذایی برایت بپزم گفت: با 5 نفر از بچه ها باهم به فکه می رویم. اگر می شود برایمان نان بربری و پنیر و سبزی بگیر." این آخرین غذایی بود که برای علیرضا فراهم کردم به همین خاطر هم هر پنجشنبه به همان مقدار نان و پنیر می گیرم و بر سر مزارش می آیم.

فردای عیدفطر بود که علیرضا شهید شد. علیرضا به آرزویش رسید و خاک مظلوم فکه نقطه وصالش به حضرت حق شد. بیست و ششم آذرماه سال1380 علیرضا شهبازی و محمد زمانی بر روی مین رفتند تا سالها بعد از جنگ از خیل شهدا عقب نمانند.

مادر از شهادت پسرش و حال و هوای خود می گوید:

خواب علیرضا را دیدم که داخل خانه دراز کشیده بود و تعداد زیادی هم کبوتر از هواکش منزلمان به داخل آمده بودند. در خواب به رضا گفتم بگذار کبوترها را بیرون کنم که رضا گفت: نه مادر اینها کبوترهای امام رضا(ع) هستند، نباید بیرونشان کنیم. فردای آن روز رفتم امامزاده سیدنصرالدین و برای علیرضا سفره انداختم چون رضا ارادت خاصی به این امامزاده داشت و هر وقت دلش می گرفت برای زیارت به آنجا می رفت. اما دلم طاقت نیاورد و سریع برگشتم خانه . ساعت 5 بعدازظهر که شد زنگ تلفن قلبم را از جا کند صدایی از پشت گوشی خبر شهادت رضا را داد و تلفن قطع شد.

با این که 8 سال از شهادت علیرضا می گذرد اما هنوز هم یادآوری خاطرات پسر، مادر را می سوزاند. پسری که تازه 2 ماه از عقدش می گذشت. ماجرای ازدواج علیرضا نیز شنیدنی است. مادرش می گوید: "هروقت می گفتم ازدواج کن می گفت: نه، من می خواهم شهید شوم" خلاصه زیربار نمی رفت. تا این که یک روز خودش پیشنهاد داد که می خواهم ازدواج کنم. برای خواستگاری که رفتیم، تا علیرضا را دیدند جوابشان مثبت بود.

اما بعد از عقد به من گفت: مادر من که نمی خواهم با ایشان زندگی کنم به خودش هم گفته ام که هدفم از ازدواج کامل شدن دینم و آماده شدن برای رفتن است. مامان من عقد کردم که بعد از شهادتم شما با دیدن عروسی پسرهای فامیل ناراحت نشوید. حالا مادرش برای همسر شهید، آرزوی خوشبختی می کند .

دیگر وقت رفتن است نگاهی به صورت مادر شهید می اندازم هنوز نگاهش به سنگ مزار پسر و شعر روی آن مانده است می گوید آن شعر را بعد از شهادت در جیبش پیدا کردند: "توی این عالم هستی که همه رو به فناست به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست "

وقت رفتن مادر شهید شهبازی می گوید: بد نیست سری هم به موزه شهدای گلزار شهدای بهشت زهرا بزنی چون تنها دارایی علیرضا را آنجا گذاشته ام.

علیرضا تنها از دار دنیا همین یک دوچرخه را داشت. حتی حقوقش هم مال خودش نبود آخر ماه که می شد می گفت دو سه هزار تومان به من می دهی؟ می گفتم شما که خرجی نداری پس حقوقت را چه می کنی؟ جوابش کوتاه بود: "حقوق من صاحب دارد." علیرضا حقوقش را به محض این که دریافت می کرد بین فقرا تقسیم می کرد.

مادر شهید شهبازی بعد از شهادت پسرش تنها یک آرزو دارد؛ طول عمر رهبر معظم انقلاب و یکبار دیدن آقا از نزدیک، می گوید: "تنها آرزویم این است که رهبری را از نزدیک ببینم و بگویم خداوند سایه شما را بالای سر ما خانواده شهدا و مردم ایران نگه دارد."

  • کبوتر سپید

هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الأمِّیِّینَ رَسُولا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ (٢)وَآخَرِینَ مِنْهُمْ لَمَّا یَلْحَقُوا بِهِمْ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (٣)

2. It is He who has sent amongst the Unlettered an apostle from among themselves, to rehearse to them His Signs, to sanctify them, and to instruct them In Scripture and Wisdom,- although They had been, before, In Manifest error;-

3. As well As (to confer all these benefits upon) others of them, who have not already joined them: and He is Exalted In Might, wise.

او کسی است که در میان جمعیت درس نخوانده رسولی از خودشان برانگیخت که آیاتش را بر آنها می خواند و آنها را تزکیه می کند و به آنان کتاب (قرآن) و حکمت می آموزد و مسلما پیش از آن در گمراهی آشکار بودند. و نیز قوم دیگری از آنان را(که به روایت پیامبر مراد عجمند!) که هنوز به عرب(در اسلام) ملحق نشده اند هدایت فرماید که او خدای مقتدر و همه کارش به حکمت و مصلحت است (جمعه: 2 و 3)


***

فرشته نبود. بال هم نداشت. رویین تن نبود و پیکر پولادی نداشت. مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای.

او پیامبر بود. پیامبر. و همین جا زندگی می کرد. روی همین زمین و زیر همین آسمان. شبها همین ستاره ها را می دید و صبح ها همین خورشید را. انسان بود، راه می رفت و نفس میکشید. می خوابید و بلند می شد. گرسنه می شد و غذا می خورد. غمگین می شد و شاد می شد. می جنگید و پیروز می شد. زخم برمی داشت. شکست هم می خورد. مثل من، مثل تو، مثل همه.

فرشته نبود، بال هم نداشت. پیامبر بود. با همین وسوسه ها. با همین دردها و رنج ها. با همین تنهایی ها و غربتها. با همین تردیدها و تلخی ها. پیامبر بود. ساده مردی اُمی. نه تاجی و نه تختی. نه سربازانی تا بن دندان مسلح و نه قصر و بارویی سر به فلک کشیده.

آزارش به هیچ کس نرسید و جوری نکرد و هیچ از آنها نخواست و جز راستی نگفت. اما او را تاب نمی آوردند. رنجش می دادند و آزارش می رساندند. دروغگویش می خواندند. شعبده باز و شاعرش می گفتند.

و به خدعه و به نیرنگ پشت به پشت هم می دادند و کمر به نابودی اش می بستند. اما مگر او چه کرده بود؟ جز آن که گفته بود، خدا یکی است و از پس این جهان، جهان دیگری است و آدمیان در گرو کرده خویشند. مگر چه کرده بود؟ جز آن که راه را، راه رستگاری را نشانشان داده بود.اما تابش نمی آوردند. زیرا که بت بودند، بت ساز، بت شیفته، بت انگار و بت کردار.

فرشته نبود. بال هم نداشت. و معجزه اش این نبود که ماه را شکافت. معجزه اش این نبود که به آسمان رفت. معجزه اش این بود که از آسمان به زمین برگشت. او که با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود می توانست بر نگردد، می توانست. اما برگشت. باز هم روی همین خاک و باز هم میان همین مردم.

و زمین هنوز به عشق گامهای اوست که می چرخد.

و بهار هنوز به بوی اوست که سبز می شود. و خورشید هنوز به نور اوست که می تابد.

به یاد آن پیامبر، پیامبری که فرشته نبود و بال هم نداشت...

  • کبوتر سپید

دلم مثل غروب جمعه ها دارد هوایت را

کجا وا کرده ای این بار، گیسوی رهایت را؟

کجا سر در گریبان بردی و یاد من افتادی

که پنهان کرده باشی گریه های های هایت را؟

خیابان ولیّ عصر، بی شک جای خوبی نیست

که در بین صداها گم کنی بغض صدایت را...

تو هم در این غریبستان وطن داریّ و می دانی

بریده روزگار بی تو صبر آشنایت را

نسیمی از نفس افتاده ام، از نیل ردّم کن

رها کن در میان خدعه ی ماران، عصایت را

نمی خواهم بجنگم در رکابت... مرگ می خواهم!

به شمشیر لقا از پیش بخشیدم عطایت را

فقط یک بار از چشمان اشک آلود من بگذر

که موجاموج هر پلکم ببوسد جای پایت را

گل امید را در روز بی خورشید، خیری نیست...

شب است و می کشی روی سر دنیا عبایت را...

  • کبوتر سپید

اولین باری که دیدم سرش باند پیچی شده بود فکر کردم تصادف کرده اما بعدا فهمیدم با سه نفر مست مشروب خوار درگیر شده بود و نامردها از پشت سر تیغ زده بودند. شانس آورده بود که تیغ به گردنش نخورده بود. البته خودش بوکسور بود و بقول خودش حریف هر سه تا شده بود.

خیلی زود دوست صمیمی ام شد. یکی از ویژگیهای بسیار خوبش عشقش به آقا امام رضا (علیه السلام) بود.

مدتی بود که دچار کمردرد شده بود و بعضی موقعها بخاطر این درد در حفظ تعادل دچار مشکل شده بود.

چندبار رفته بود دکتر و همه گفته بودند دیسک کمر ست و یک سری تمرینات ورزشی و دارومسکن داده بودند. اما اینا مشکل گشا نبود. هر روز وضعش بدتر از قبل میشد.

پیامکی آمد. دوستم نوشته بود :"  ؟؟؟ از خواهرتون که دکتره بپرس ببین میدونه آتوکسی فریدریک چیه؟"

اولش فکر کردم نام یک دانشمنده یا نام دارویی.

اما بعد فهمیدم یه نوع بیماری ست. یک بیماری ژنتیکی نادر و خطرناک که بتدریج اعصاب بدن را از کار میندازه.

حالا فهمیده بودیم همه اون کمر دردها بخاطر چی بوده. دوستم از من قول گرفت که در مورد این بیماری بادیگر دوستانش صحبت نکنم. نمیخواست کسی برایش دلسوزی کنه.

دوستم قبل از فهمیدن بیماری اش یه ادم بسیار معنوی بود و این بیماری هم بر معنویتش افزوده بود. نه تنها خودش را نباخته بود بلکه با روحیه ای بالا با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.

هرماه وضعش خرابتر میشد. حتی برای بلند شدن نیز محتاج دیگران بود. اعصاب صورتش کم کم داشت از کار می افتاد. سرفه های خشک شروع شده بودند.

لعنت بر این سرفه های خشک.

با اون وضع خرابش تک و تنها بلیط قطار واسه مشهد گرفته بود و در سرمای زمستان بدون اینکه کسی بفهمه از مراغه به سمت حرم اقا ثامن الحجج یعنی تنها چیزی قبل و بعد از بیماری به آن عشق میورزید، حرکت کرد.

ماهها گذشت همه نگران حالش بودند اما خودش روحیه اش بسیار بالا بود. انگار نه انگار که دچار بیماری ناعلاجی ست. من خودم روزهایی که باهاش بودم را هرگز فراموش نمیکنم سرشار از روحیه و انرژی. هرگز از خدا شکایت نکرد هرگز نگفت چرا من؟

می گفت: میبینی خدا چقدر منو دوست داره که از بین اینهمه ادم منو واسه این بیماری انتخاب کرده؟

می گفت: تحمل این بیماری برایم بسیار راحتتر از تحمل دیدن انسانی ست که دچاراین بیماری شده باشد.

دکترها همه اظهار ناامیدی کرده بودند.

...چند سال گذشت...

داشتم اشک میریختم اشکهایم از گونه هایم جاری میشد و روی دستان و صفحه کلید میافتاد. داشتم تایپ میکردم تا بدوستانم بگم که دوستم میتونه ده سال بیشتر زندگی کنه. پزشکان گفته اند بیماری اش کنترل شده و حتی این جای امیدواری هست که بیماری کلا مهار بشه.

داشتم اشک میریختم... اشک شوق...

"با تشکر از یه دوست"

  • کبوتر سپید

سلام بر آن امام
روزى که دیده به جهان گشود
روزى که نگاهش را از این سراى فروبست
و روزى که به رستاخیز برخواهد خاست

***

روز عجیبى بود. فرستاده مأمون ـ خلیفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدینه به سوى خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام ، همه و همه، نشانه‏هاى جدایى بودند. وقتى خواست با تربت پیامبر(ص) وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایى را .

طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جاى مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، اما با دیدن اشک امام ، دلم گرفت. سکوت تلخى روى لب‏هایم نشست. امام فرمودند:

"خوب مرا نگاه کن!... حرکتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانى! ... بدن من در کنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد."

***

فرا رسیدن آخر ماه صفر، سالروز شهادت

یاور ضعفا و یار فقرا،

حضرت امام علی بن موسی الرّضا (علیهما السلام)،

را به تمامی مسلمین جهان و به خصوص شما دوست گرامی تسلیت عرض میکنم.



لینک واقعه ی جانگداز شهادت امام رضا (ع)



  • کبوتر سپید

سلام بر فرستاده خدا،

سلام بر تو اى دوست خدا،

سلام بر تو اى برگزیده خدا،

سلام بر تو اى امین الهى

گواهى مى‌دهم که تو خیرخواه امتت بودى،

و در راه خدا تلاش فرمودى،

و او را خالصانه بندگى کردى،

تا آن گاه که مرگت فرا رسید،

پس خداوند تو را پاداش دهد، برتر از هر پاداشى که پیامبرى را از سوى امّتش داده است،

بارالها!

بر محمّد و خاندانش درود فرست؛ برترین درودى که بر ابراهیم و خاندانش فرستادى،

تو ستوده و بزرگوارى.

***

از انس بن مالک روایت است که چون از دفن پیغمبر فارغ شدیم حضرت فاطمه (س) سوی من آمد و گفت ای انس چگونه نفس شما همراهی کرد که خاک به صورت پیغمبر خدا (ص) بریزید. سپس گریست و فرمود:

یا ابتـاه اجاب ربّاً دعـاه ... پدر جان پاسخ داد پروردگار حق که او را دعوت کرد

یا ابتاه من ربّه ما ادناه ... پدر جان به پروردگار خود چه نزدیکی

  • کبوتر سپید


  • کبوتر سپید
عمر سعد دستور داد سرهای شهدای کربلا را از تن جدا سازند. پس سرها بریده شد و تعدادشان به هفتاد و هشت سر رسید. قبیله کنده سیزده سر را برداشت و عشیره ی هوازن دوازده سر، تمیم هفده سر، بنی اسد شانزده سر، مذحج هفت سر و به دیگر لفراد لشکر سیزده سر رسید.

اینان سرها را به کوفه بردند و از آنجا ابن زیاد سر امام حسین (ع) و دیگر سرهای مطهر از خاندان و اصحابش را به همراه بانوان اسیر او به شام نزدیزید فرستاد. اما در اینجا نیز شاهدیم که سیدالشهدا (ع) از تبلیغ دین و رسوایی عمل ظالمین حتی در این حال دست برنداشته و در هنگامی که سر مطهرش بر بالای نیزه بود، به تکمیل نهضت مقدس خود که در راه آن خون بهره مند گرداند.

اما صد افسوس که این منادی حق و هدایت جزبا فهم هایی اندک و دلهایی مهر خورده و گوشهایی ناشنوا روبرو نمی گشت.

ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة: خداوند بر دلهاشان مهر نهاد و بر گوشها و چشمهاشان پرده است.

ابن زیاد، بدسگالی و گمراهی را به جائی رساند که دستور داد سر شریف امام (ع) را در محله ها و کوچه های کوفه بگردانند. زید بن ارقم گوید:

من در بالا خانه ام بودم که سر را بر روی نیزه ای از برابرم عبور دادند، در آن حال شنیدم که این آیه را می خواند:

ام حسبت أنّ أصحاب الکهف و الرّقیم کانوا من آیاتنا عجبا: آیا گمان نمودی که اصحاب کهف و رقیم از نشانه های ما جای شگفت بودند؟

پس موی بر تنم ایستاد و گفتم: حکایت سر تو عجیب تر و شگفت تر است.

همچنین در بازار صیارفه سر آن حضرت (ع) را نگه داشتند. در آنجا غوغا بود. امام (ع) خواستند انظار را متوجه خود سازند. پس اِه از گلو برکشیدند. مردم به سوی ایشان جلب شدند درحالی که سخت شگفت زده بودند. پس شروع به قرائت سوره ی کهف فرمود تا این آیه که فرمود:

إنّهم فتیةٌ آمنوا بربّهم وزدناهم هدیً، فلم یزدهم إلّا ضلالاً: آنان جوانمردانی بودند که به پروردگارشان ایمان آورده و ما به هدایتشان افزودیم... ولی این ارائه ی آیت جز بر گمراهی اینان نیفزود.

حاضران که تا حال چنین چیزی ندیده بودند و از گلویی بریده صدایی نشنیده بودند مبهوت بر جای ماندند و نمی دانستند چه کنند.

و نیز به هنگامی که سر آن بزرگوار را بر درختی در کوفه قرار دادند، این آیه از امام (ع) به گوش رسید:

و سیعلم الّذین ظلموا أیّ منقلبٍ تنقلبون: و زود است که آنان که ستم نمودند بدانند که چگونه واژگون و سرنگون خواهند شد.

هلال بن معاویه گوید: شنیدم سر حسین (ع) حامل خود را مخاطب قرار داد و فمود: بین سر و بدنم جدایی انداختی، خداوند بین گوشت و استخوانت جدایی اندازد و تو را نشانه و عبرتی برای جهانیان قرار دهد. پس آن ملعون تازیانه بلند نمود و بر سر مطهر امام (ع) فرود آورد.

سلمة بن کهیل روایت می کند که به گوش خود شنیده که سر سیدالّشهدا (ع) در کوفه بالای نیزه این آیه را تلاوت می نمود:

فسیکفیکهم الله و هو الّمیع العلیم: پس زود است که خدا امر تو را کفایت کند و او شنوای داناست.

ابن وکیده نیز قرائت قرآن را از امام (ع) شنیده است، اما او شک نمود که چگونه ممکن است سربریده سخن بگوید. پس حضرت (ع) او را مخاطب قرار داد و فرمود:

ای پسر وکیده، آیا نمی دانی که گروه امامان نزد پروردگارشان زنده اند و از روزی او بهره ورند؟

پی او بیشتر متعجب شده و با خود می گوید که سر را به سرقت برده و آن را دفن سازد، اما امام (ع) وی را از این کار باز می دارد و می فرماید:

ای پسر وکیده، به این کار راهی نیست، ریختن خون من توسط ایشان نزد خداوند بزرگتر از بلند نمودن سر من بر نیزه است، آنان را واگذار که بزودی خواهند دانست، آن هنگام که گردنهایشان با غل و زنجیر (به سوی آتش) کشیده شود.

جالب توجه آنکه در تمام این احوال خون تازه از سر مطهر امام (ع) قطع نشده و از آن بویی خوش به مشام می رسید!!!

چه کسی قبل از این دیده یا شنیده بود که سر بریده ای به زبانی فصیح سخن بگوید؟ آیا زاده ی میسون می توانست در برابر این اسرار الهی مقاومت کند؟ یا نور خدا را خاموش سازد؟ کلاّ و حاشا!

... همسر یزید (هند) در رؤیا مشاهده نمود که مردانی از آسمان فرود آمدند و در گرد سر حسین (ع) گردیدند و بر او سلام می کردند. چون بیدار گشت، نزد سر آمد، پس دید که نوری در اطراف آن پرتوافشان استو هند یزید را طلبید تا ماجرا را برای او بازگوید، اما او را در یکی از اتاقهای قصر یافت که می گرید و می گوید: مرا با حسین چه کار!! معلوم شد که او نیز همان خواب همسرش را دیده است.

... به هر حال، چون موج ملامت علیه یزید بالا گرفت، او از آشوب و انقلاب مردم ترسید و بر آن شد که امام سجاد (ع) و اهل حرم را به وطنشان بازگرداند و خواسته ی ایشان را برآورد و سر شریف ابا عبدالله (ع) را همراه ایشان سازد تا در کربلا به جسد ملحق و دفن سازند.

پ.ن1: سلام به همه ی دوستان

فرارسیدن اربعین حسینی رو به همه ی شما تسلیت عرض میکنم... این متن رو خیلی خیلی دوست دارم، ازتون می خوام که حتما تا آخرش بخونین...

پ.ن2: ای خدای حسین (ع)! آستان تو بر پابرهنگان و گمنامان و از قلم افتادگان و مُهر باطل خوردگان، گشاده تر است، ما را از این آستان کرامت محروم مکن

الهی کربلایی بشین... التماس دعا...

  • کبوتر سپید

با سلام به همه ی دوستان

نمی دونم چه طور شد که این متن رو گذاشتم...

اظهار نظر هم نمی کنم درباره ی متن... درست یا غلطش با خودتون...

اگه هم می خواین در این مورد بحث کنین، لطفا!!! جوری باشه که به هیچ قشری توهین نشه...

التماس دعا

متن اصلی در ادامه ی مطلب...

  • کبوتر سپید