در "تهران" به دنبال "آرامش" می گردی؟ امام زاده علی اکبر -چیذر
بخش اول:
22 دی ماه سال 88 – روزی عجیب و غم انگیز برای ملت ایران– ترور دانشمند هسته ای شهید دکتر مسعود علیمحمدی- اولین شهید هسته ای کشور عزیزمان
آن روزها سعی می کردم بیشتر بشناسمشان !
گذشت تا چند تن دیگر من جمله : دکتر شهریاری، دکتر رضایی نژاد و دکتر احمدی روشن نیز به فیض شهادت نائل شدند.
تصمیم گرفتم تا هر زمان که زنده ام و دستم می رسد هر پنچ شنبه 2 رکعت نماز برای شادی روحشان تقدیم شهدای هسته ای کشورم کنم ! به قولی "پای موری ست به پیشگاه سلیمان" و شاید روزی پس از مرگ ما نیز یکی پیدا شود و صلواتی برای شادی روح آزرده ما بفرستد.
زمانی که بیوگرافی شهید علیمحمدی را می خواندم و فیلم های کلاس های درسشان را می دیدم به دانشجویانشان غبطه می خوردم ...
و همیشه موقع نماز، چهره آرام شهید احمدی روشن در ذهنم نقش می بست ....
بخش دوم :
از سال 89 "امام زاده علی اکبر چیذر" با نام حاج محمود کریمی در ذهنم جا گرفته بود و جز نواهای حاج محمود در ایام محرم از رسانه ملی و آگهی اش از تلویزیون هیییییییییییچ نمی دانستم و همیشه فکر می کردم "چیذر یک منطقه پرت خارج از تهران است ! :دی" و هیییییچ وقت به آنجا نخواهم رفت – هر چند همیشه سرم درد می کند برای رفتن به مناطقی که هیچ وقت نرفته ام – اما معمولا" در این گونه مواقع به یک همسفر صبور نیاز هست.همسفری که مورد تایید باشد ،صبور و راه بلد ....
بخش سوم :
چند وقتی هست که از دوستی بنده با صاحب بلاگ قبیله ما می گذرد. چندی است به این نتیجه رسیدم داشتن بلاگ و نوشتن در دنیای مجازی و نظر دادن و.... شخصیت آدم را اساسی لو می دهد، هر چند بخواهیم خود واقعی مان را پنهان کنیم اما خلاصه ....
(به یکی از دوستان نظریه مان را گفتیم
. لطف کردند گفتند : پس با این حساب فیس بوک هم خوب است دیگر –در این خصوص باید
بگویم مرغ بنده یه پا داره ! :پی )
با خواندن پست های (م.م) عزیز مهرشان بر دلمان نشست و به صورت تلفنی،ایمیلی ،پیامکی،پستی،تله پاتی ! با یکدیگر در تماس بودیم و نقاط مشترک زیادی یافتیم ....
البته هنوز بحث ها و جدل هایمان حتما" مانده ... :) اما به نظرم همین که به این نتیجه رسیده ایم که "هییییچ وقت عقاید دینی و مذهبی مان را فدای علایقمان نمی کنیم " خودش بهترین و درست ترین قدم برای پی ریزی یک دوستی عمیق است...
احساس وصف ناپذیری است یافتن کسی که حرف های دل ِ خودت را تحویلت می دهد یا در بلاگش پست می کند ....همه آنچه شاید من نوعی بالقوه در ذهنم دارمشان اما قابلیت بلاگ او این است که بالفعلشان کند
به یافتن و داشتنش افتخار می کنم :)
بخش چهارم
شب هفتم محرم بود –همه مشغول آماده شدن بودند و منتظر برای جمع شدن باقی اعضای خانواده برای رفتن به مسجد ی در خارج شهر ...
آماده جلوی تلویزیون نشسته بودم (از اتفاقات نادر زندگی من :دی)و شبکه ها را جا به جا می کردم !(چیذر) یکی از شبکه ها توجه ام را جلب کرد - این بار "گلزار شهدای چیذر" ....و نوای حاج محمود کریمی
شور عجیبی داشت ... فوق العاده بود منتها پنج –شش دقیقه بیشتر طول نکشید
یک لحظه واقعا" دلم خواست آنجا می بودم ....
قرار بود در روز شهادت امام زین العابدین (ع) تهران باشم .متن پیامکی بنده و دوست جدید خوبم- م.م عزیز (نقل به مضمون):
- - سلام ، چیذر کجاست ؟ الان حاج محمود کریمی داشت می خوند اونجا – هوایی شدم . خیلی پرته ؟
- - سلام یه محله تو تهران – گلزار شهدا – منم خیلی دوست دارم برم . همون جاییه که شهید احمدی روشن توش دفنه . از روزی که شهید شده خواستم برم هی نشده
- - تو رو خدا ! واقعا؟ میشه رفت
- - آره اومدی تهران می خوای بریم اونجا
- - عالیه .دعا کن جور بشه
- - دعا می کنم .انشا الله
برنامه رفتنم به تهران را می چیدم .
گوگل ارس جلویم بود و یکی یکی جاهایی که می بایست
می رفتم را مرور می کردم و
از دوست عزیزم آدرس امام زاده را می
پرسیدیم . نو بنیاد –
خ شهید لنگری – ونک – میرداماد – قیطریه - انقلاب
تقریبا" بیشتر مکان ها در شمال و شمال شرق تهران قرار داشت --- گفتم شرق یاد ستاره شرقی کشورمان افتادم :
السلام علیک یا
علی ابن موسی الرضا (ع) ، السلام علیک یا امام رئوف ،ایها الشمس
الشموس ،ایها المدفون بارض الطوس
بخش پنجم :
7 آذر 1391 خورشیدی -وقتی خدا بخواهد ،همه چیز دست در دست هم می دهند تا به خواسته ات برسی –فقط باید خدا بخواهد ....
وارد کلینیک شدم – خیلی زودتر از آنچه می بایست باشم ! کمی نشستم و در طی یکی دو ساعت کارم تمام شد . انگار همه اعضای کلینیک – از متصدی پذیرش تا پزشک متخصص – می دانستند که هر چند به تهران آمدنم دلیلش کامل شدن دوره درمانم است اما این سری با باقی اوقات فرق داردو برای امر مهم تری تهران آمده ام و باید زودتر از شرّ کلینیک خلاص شوم
ساعت 11 برای اولین بار قرار بود نویسنده بلاگ قبیله ما را ببینم – الرحیل ،الرحیل ،یاران شتاب کنید! در ذهنم رژه می رفت
خلاصه نزدیکی های اذان ظهر خودمان را جلوی درب ورودی امام زاده دیدیم ... خیلی مکان آرام و دل انگیزی داشت
پس از ادای فریضه نماز و زیارت امام زاده علی اکبر از نوادگان امام سجاد (ع) و گوش سپردن به حرف های پیر زنی که خواهر زاده اش از امام زاده شفا گرفته بود ،سراغ محل دفن شهید احمدی روشن را از خادم جویا شدیم
خیلییییییییییییی برایم جالب بود . شهید علیمحمدی و شهید احمدی روشن کنار هم بودند . بعد از قرائت فاتحه ماجرای بخش اول را برای هم قبیله ام تعریف کردم و گفتم : مطمئنم دعوت شدم ، ایشان مرا دعوت کردند به اینجا .....
برای استاد شهید علیمحمدی : چند جمله ناب خودشان را گفتم : "فیزیک دنیا را روشن می کند" – "اگه بخوام با زبان فیزیک با شما صحبت کنم بهتون می گم : امیدوارم تابع موجتون بوزونی باشه و همیشه محبت تابش کنید "!
فهمیدم حسابی باید تلاش کنم
فهمیدم باید علمم را کاربردی کنم
فهمیدم .... نه ! هنوز خیلی مانده تا یاد بگیرم ،بفهمم ....
موقع بازگشت : به شهید استاد علیمحمدی و احمدی روشن گفتم، شفاعتمان را کنید ودعایمان کنید شهید شویم ! دعا کنید مثل شما باعث افتخار باشیم ، دعا کنید برسیم به آنچه شما دنبالش بودید ....
آرامش عجیبی در امام زاده علی اکبر داشتم . اصلا" دلم نمی خواست آن روز تمام شود، بر خلاف سری های قبل که درد کلافه ام می کرد و دلم می خواست هر چه زودتر به خانه برسم تا راحت تر ناله کنم برای اولین باربود که احساس خوبی در تهران داشتم و یادم رفته بود دردها را! خاصه اینکه دوست خیلی خوبی پیدا کرده بودم و هر لحظه از ساعات با هم بودنمان برایم خاطره ای ماندگار را رقم زد.....!
خیلی زود تر از آنچه می باید به ترمینال بیهقی رسیدم . در طول مسیر به ماجرای – ترافیک سنگین تهران – فکر می کردم ....
همین است که جملات ابتدایی بخش پنجم را گفتم – فقط کافی است خدا بخواهد .همین و تمام ....
یا علی
التماس دعا
- ۹۱/۰۹/۱۰
خیلی ممنونم به خاطر این پست قشنگ
خاطره و خاطره نویسی به این میگن ها!
دستت درد نکنه
منم همین امروز فردا میگذارمش توی بلاگم ، باید یه عمر این روز رو توی حافظه و بلاگ و هرچی که میشه حفظش کرد تا یادمون نره لطف بزرگ خدا رو توی 7 آذر 91...
نذرمون رو ادا میکنیم انشاءالله سال دیگه، محرم...
سربلند و عاقبت بخیر باشی دوست مهربانم، کبوتر سپید دوست داشتنی من :)