مامون لعنت به تو!!!
عبدالله محمد هاشمی گفت: روزی نزد مامون رفتم، او مرا پهلوی خود نشانید، دستور داد همه خارج شدند؛ سپس غذا آورند و پرده آویخته؛ خدمتکاری را _ که در پس پرده بود _ گفت: درباره ی حضرت رضا (ع) مرثیه ای بخوان او ابیت زیر را خواند.
سقیاً بطوس من اضحی بها قطغاً من عتره المصطفی القی لنــا حزناً
اعنی ابا الحســــن المامول ان له حقاً علی کل من اضحی بها شحنا
مامون گریست، سپس گفت: عبدالله! فامیل تو و من، مرا سرزنش می کردند که چرا علی بن موسی الرضا (ع) را برای ولایتعهدی انتخاب کرده ام؟ اینک جریانی برایت نقل کنم که تعجب کنی.
روزی به خدمت حضرت رضا (ع) رسیدم و عرض کردم که زاهریه کنیزکی است که من بسیار دوست می دارم و هیچ یک از کنیزان را بر او برتری نمی دهم؛ چندین بار وضع حملش فرارسیده و بچه اش را سقط کرده است؛ آیا چاره ای در نظر دارید که ابن بار بچه اش را سقط نکند؟ فرمود: این بار از سقط فرزندت بیمناک مباش. زیرا به زودی فرزند پسری سالم و نمکین _ که از همه به مادرش شبیه تر است _ می زاید و از نشانه های ظاهری او انگشت زیادی کوچکی است که بر دست راست و پای چپ او آفریده شده است.
با خود گفتم، خدای بر هر چیز تواناست.
چون زمان وضع حملش فرا رسید به قابله گفتم: بمحض اینکه بچه پسر یا دختر، متولد شد او را نزد من بیاور.
چون بچه به دنیا آمد قابله فرزند پسری را _ که مانند ستاره ی درخشانی بود و انگشتی اضافی بر پای چپ و دست راستش داشت _ نزد من آورد. مامون گفت: حال، خودتان داوری کنید؛ امامی بدین قدر و منزلت را که به ولایتعهدی برگزیدم؛ آنان چرا باید ملامتم کنند؟
و نیز باید ما توجه کنیم امامی که وقتی قاتلش دست نیاز به سویش دراز کند، حاجتش را بر می آورد؛ چگونه دوستان و زائرانش را که دست نیاز به سویش دراز کنند، پیش خدای تعالی از آنان شفاعت نکند و نیازشان را برنیاورد؟
دوستان را کجا کنی محروم؟ تو که با دشمنان نظر داری
منتهی الآمال، ص 879.
- ۸۷/۰۷/۲۱
وبلاگتون عالیه و تبریک میگم
منتظرتم
شاد باشی در پناه حق
یا علی