السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

[عنوان ندارد] (ثبت موقت)

يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۸۷، ۱۰:۴۱ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

علی اکبر... پیامبر حسین...

اولین پسر حسین به دنیا آمد. یازدهم ماه شعبان. ماه پیامبر. شاید به همین خاطر این قدر شبیه پیامبر بود.

...

بچه را گذاشتند توی دامان پدربزرگش، علی. پرسید اسمش را چه گذاشتید؟ حسین سرش را انداخت پایین و گفت اگر هزار پسر داشته باشم، اسم همه را علی می گذارم. علی.

...

علی که به دنیا آمد جبرئیل آمد و نشست کنار گهواره اش. آن قدر شبیه پیامبر بود این پسر که انگار یاد شیرین بیست و سه سال هم راهی با پیامبر از خاطر جبرئیل می گذشت. جبرئیل خوشحال بود. انگار که ولادت پیامبر باشد دوباره.

...

پیامبر که رفت پیش خدا همه ناراحت شدند. اما بی تابی حسین که کودکی بیشتر نبود پیز دیگری بود. بغض و گریه هایش آتش می زد به زمین و آسمان. شاید به همین خاطر خدا پیامبری کوچک تر به او داد. علی اکبر. تا زخم دوری پیامبر را دوا کند.

...

لیلا چه خوشبخت زنی است! در خانه هم حسین دارد هم علی. که حسین شبیه علی است. هم پیامبر دارد، که پسرش شبیه پیامبر است. فقط فاطمه همه را با هم داشت.

...

حسین که می خواست نماز بخواند علی بلند می شد و اذان می گفت. حسینم پسر کوچکش را بغل می زد و می بوسید. از فرط شیرینی و زیبایی. می بویید و می بوسید؛ گاه پیشانی و هنجره اش را.

...

عبدالرحمن که به علی سوره حمد را یاد داد، حسین دهانش را پر از دُر کرد و گفت حق و قدر معلم بیش از این هاست. همین عبدالرحمن بعد از آن نشست و گوش می کرد حمد خواندن علی اکبر را. می گفت صدای پیامبر است انگار، زیباترین صدا.

...

علی از پدرش انگور خواست. کجا؟ تاکستان؟ نه! مسجد! کی؟ تابستان؟ نه! حسین از ستون مسجد انگور گرفت و داد به علی که اصلا تاب بی تابی اش را نداشت. مگر حسین چه کم دارد از صالح، که از کوه شتر بیرون می آورد.

...

مسیحی دوان دوان آمد به مسجدالنبی. گفتند از مسجد بیرون برو این جا جای مسلمانان است. گفت: "دیشب خواب دیدم پیامبر شما را و مسیح را. مسیح گفت اسلام اختیار کن. اختیار کردم. حالا آمده ام خدمت نزدیک ترین شما به پیامبرتان تا مسلمان شوم." همه حسین را نشان دادند. مرد خوابش را برای حسین گفت. حسین علی را صدا زد. مرد علی را که دید گفت: "خودش است. پیامبر است." خودش را انداخت روی پای علی و گفت: "خوش آمدی یا رسول الله!"

...

مسافری در مدینه پرسید کاروان سرا دارد این جا. راهنمایی اش کردند. رفت تا رسید به درر باز خانه ای. نوجوانی سراسیمه و پا برهنه آمد استقبال، از همان قاب در. بعدا فهمید کاروان سرا خانه ی علی پسر حسین است و پا برهنه مهمان نواز همان علی.

سیف بن ذی یزن اسبی به نام عقاب هدیه کرد به پیامبر. بعد از پیامبر اسب به علی رسید. بعد از علی به حسن و بعد از حسن به حسین. حسین که ذوالجناح را داشت عقاب را داد به علی اکبر. و عقاب دوباره مرکب پیامبر شد این بار صد سال بعد.

...

*****

او از همه به پیامبر شبیه تر بود و از همه به پدرش نزدیک تر. شاید به خاطر همین در کربلا زیر پای پدر دفن شد. آن چنان که ضریحش با ضریح امام حسین ممزوج شد. شاید شنیده اید که ضریح حسین شش گوشه دارد.

...

حسین که حج را نیمه گذاشت، از مکه که کمی دور شد، توی راه، روی اسب، حسین یک لحظه خوابش برد و بیدار شد.

- انالله و انا الیه راجعون و الحمد الله رب العالمین.

علی اکبر نزدیک شد و پرسید: "پدر جان چیزی شده؟"

حسین گفت: "در خواب سواری را دیدم که گفت این گروه راه می سپارند و مرگ در پی آن ها دوان است. فهمیدم که خبر مرگ می دهد."

علی اکبر گفت: "خدا بد نیاورد. ما بر حق نیستیم؟"

حسین سر بلند کرد و گفت: "به خدا که ما بر حقیم."

علی اکبر بی درنگ جواب داد: "پس چه ترس؟ بر حق می میریم و پای حق جان می دهیم."

...

حسین چه گفته بود و علی چه جواب داده بود، معلوم نیست. هر چه بود میانه ی صحرا بهانه ی خوبی بود که پدر شرم در آغوش گرفتن پسر جوانش  را    کنار بگذارد و علی را تنگ بفشارد.

آدم یاد پیامبر می افتد که حسین را می بوسید. حالا اما حسین است که "پیامبر" را می بوسد.

...

- الله اکبر... الله اکبر.

صدای پیامبر پخش می شود توی سپاه حسین.

- اشهد انّ محمّد رسو الله.

صدای پیامبر که به رسالتش گواهی می دهد، می رسد به سپاه عمر سعد. خیلی از این ها صدای پیامبر را شنیده اند و حالا می گویند محمد به کربلا آمده. هیچ زمینی بی پیامبر نبوده و انگار پیامبر کربلای حسین، اکبر است.

...

یاران حسین که یکی یکی پیشانی بر خاک گذاشتند و پا بر افلاک، نوبت بنی هاشم شد و علی پسر بزرگ حسین جلو آمد. حسین گفت: "علی جلویم راه برو، می خواهم تماشایت کنم." علی راه می رفت و حسین بغض کرده بود. حسین آتشفشانی شده بود که بیرون نمی ریخت. علی را بغل زد. حسین بی قرار بود خیلی زیاد. علی زودتر قصد رفتن کرد. شاید ترسید بابایش حسین، جان بدهد.

...

علی اکبر که رفت سمت میدان، حسین کمی دنبالش رفت. دست بلند کرد به آسمان و گفت: "خدایا شاهد باش شبیه ترین انسان در صورت و سیرت و سخن به پیامبرت را به میدان می فرستم."

ما هر وقت دلتنگ پیامبر می شدیم، او را نگاه می کردیم. خدایا برکات آسمان و زمین را از آن ها بگیر. تفرقه شان بینداز. خدایا "...حسین می مرد شاید، اگر زینب سراغش نمی آمد و او را نمی برد."

...

علی که پا می گذارد وسط میدان، همه ی دشمن در بهت فرو می رود. آن هایی که پیامبر را دیده اند شک می کنند به جنگ با او. عمر سعد فریاد می زند او محمد نیست. او علی پسر حسین است. شاید یادش رفت ادامه اش را بگوید. او علی پسر حسین پسر فاطمه دختر محمد است.

...

اولین نفر طارق بن کثیر با وعده حکومت موصل آمد به میدان و بی سرگشت. برادرش آمد انتقام بگیرد، نصفش برگشت. پسرش آمد، اسبش برگشت. هرکس آمد برنگشت. علی آن قدر دشمن بر زمین زد که عطش امانش را برید. افسار را چرخانید و برگشت سمت خیمه ها.

...

حسین رفت استقبال علی. علی گفت: "پدر عطش مرا کشت. سنگینی سلاح و زره مرا از پا در آورد. آب می خواهم برای ادامه ی جهاد با دشمن." انگار که اکبر تشنگی را بهانه کرده بود. او خوب تر از هر کسی می دانست هیچ آبی آن جا نیست. خوب تر از همه می دانست پدر از همه تشنه تر است. حسین می گوید: "زبان بر زبانم بگذار شاید عطشت کم شود." علی زبان بر زبانش که می گذارد همه ی عطش حسین را می نوشد. حسین بهانه ی خوبی پیدا کرده که لب و دندان پسرش را ببوسد.

علی اکبر عقب می رود. اشک از چشمانش سرازیر می شود.

- پدر! تو که از من تشنه تری!

...

بار دوم که بر می گشت میدان جنگ، حسین فریاد زد: "به زودی به دست پدربزرگم پیامبر سیراب می شوی." رفت و جنگید. از کشته پشته ساخت. آن قدر جنگید تا تیری گلویش را پاره کرد و نیزه ای به قلبش فرو شد و چیزی به سرش کوفته شد. فریاد زد: "پدر جان حالا پیامبر با کاسه ای آب سیرابم کرد." و علی سیراب از  دنیا رفت.

...

لحظه ی آخر علی خم شد، گردن اسبش را گرفت. اسب شاید فهمیده بود علی می خواهد لحظه ی آخر عمرش را میان خانواده اش باشد. سرعت گرفت. خون علی اکبر می ریخت روی صورت اسب. چشم های اسب پر از خون علی شده بود شاید که مسیر را اشتباه رفت به دل دشمن. شاید به همین خاطر علی را قطعه قطعه کردند. شاید به همین خاطر حسین خودش نتوانست علی را برگرداند و فریاد زد: "جوانان بنی هاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید."

...

حسین دوان دوان آمده بود بالای سر علی اکبر. ام زنده بودنش  را ندیده بود فقط دیده بود علی پا به زمین می کشد. گفت: "الآن کمرم شکست." بعد گفت: "علی! بعد از تو خاک بر سر زمین!" آفتاب کج شده بود انگار. ریگ های دشت فوران کرده بودند. دنیا خاک بر سر شده بو بعد از علی.

...

توی مجلس، یزید رو کرد به امام سجاد و گفت: "اسم تو چیست؟" گفت: "علی."

یزید تعجب کرد و گفت: "شنیدم علی پسر حسین را خدا در کربلا کشت."

امام گفت: "او برادرم علی اکبر بود که به دست مردم نادان به شهادت رسید."

یزید باز هم تعجب کرد: "دو علی در یک خانواده؟"

و جواب شنید: "سه علی که دوتایش را شما شهید کردید. پدرم اگر باز هم پسر می داشت نامش را علی می گذاشت به کوری چشم دشمنان علی."

 

 

 

 

هیچ گفتی از که دارم آبرو؟

بزرگ ترین کرامت اباعبدالله (ع) این است که من نوعی می آید از حضرت دم می زند و با آن که بویی از نوکری اهل بیت نبرده، آقا روز به روز به آن جلوه می دهد و آبرو می بخشد. چه کرامتی از این بالاتر! گر پرده را بالا بزنند و مردم باطن کار ما را بدانند، خاکمان هم نمی کنند.

  • کبوتر سپید