السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

اعلام نتایج

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۸۹، ۰۱:۰۰ ق.ظ

دوشنبه 18 بهمن1389 ساعت: 22:29

توسط:زینب

آخرین بار که رفتم مشهد مرداد امسال بود که بعد از 10 سال آقا طلبید.
توی اوج دلتنگیهام واسش وبلاگ درست کردم.با دلی لبریز از عشق رضا رفتم که بعد از هفت ماه از نوشتن وبلاگم منو واسه هفتمین بار صدا کرد.
این خیلی واسم قشنگ بود...خیلی زیاد
حالا هم منتظرم واسه هشتمین بار ستاره هشتم منو باز صدا کنه...اینقدر دلم هوای زیارتش کرده که نفسهام رضا رضا میگن
یا رضا توسلم به توست و توکلم به خدای تو....

چهارشنبه 20 بهمن1389 ساعت: 14:48 توسط:حجت

سلام . بهترین خاطره ی من از حرم امام رضا(ع) برمی گرده به اون روزی که یک خانم مسنی رو سوار بر ویلچر کردم و بردمش برای زیارت.دست های مهربونش می لرزید. از ابتدای پایین خیابون سوارش کردم.جایی که افرادی که نذر دارن پول می دن تا گوسفندی بکشن و در مهمانسرای حرم پخته بشه و به زائرین غذا داده بشه.
همونطور که ایشون رو میبردم دست در کیفش کرد و سه تا دعوت نامه ی غذای حضرت به من داد.بردمش تا جایی که می خواست سمت پایین خیابون. همونجا نذر کردم پدر و مادرمو بیارم برای غذای حضرت.
نفر بعدی رو که سوار کردم یک پیرمردی بود که مریض احوال بودش و هم نشست گفت من 55ساله توی مشهدم و امام رضا(ع) یکبار منو برای غذا سر سفرش میهمان نکرده. هرچند دلم نمی اومد خودم رو از فیض غذای حرم محروم کنم ولی یک قبض رو دادم و رفت و به خواسته ی دلش رسید. چند هفته ی بعدم پدر و مادرم رو بردم و اون ها هم کلی لذت بردن و دعام کردن.
اون زمان رو به امام رئوف کردم و گفتم :آقا خیلی بزرگواری. اینکه منو قابل دونستی و واسطه ی خیری بشم خودش یک دنیا می ارزه و از اینکه گنهکاری مثل من مدنظر آقا بوده به خودم بالیدم....

چهارشنبه 20 بهمن1389 ساعت: 16:9 توسط:بتسی

سلام

این حرف دله منه.....بخوان

/ دلم هوای ان اسمان را کرده که بوی خاصی میداد... آسمانی که بر صحن حرمت سایه افکنده بود و قامت خسته اش را بر گنبد طلایت تکیه داده بود
13 سال پیش را میگویم... قدم کوچک بود اما دل بزرگی داشتم...و باوری پاک..
مدتی بود خدا برادری بمن داده بود که میگفتند شفایش دست تو ست.. و مادرم اشک ها میریخت با اینکه میگفت تو خیلی مهربانی..انگار ته دلش کمی ضعیف بود

و این برادر دلیل حضور من در حرمت شد...دیداری دو نفره.. تنها من و تو...این را احساس میکردم با اینکه مالامال بود از جمعیت...احساس میکردم نگاهت به من است

در دلم میگفتم جواب نامه ام را چگونه به من میدهی؟؟اما به اینکه می خوانیش لحظه ای شک نداشتم.. و چقدر ان باور مطلق را دوست داشتم

در دستم نامه ای بود...برایت نوشته بودم که مادرم گریه میکند.. نوشته بودم دیدن گریه ی مادر برای من سخت است..نامه را انگار کسی جز تو نمیبایست میدید از همه مخفی کرده بودم

13 سال پیش بود...نامه را درون ضریح انداختم...ضریحی که بویش دامن آسمان را هم پر کرده بودو هنوز.... هنوز منتظرم...میگفتند به خط سبز خواهی نوشت برایم..ای سبز زندگی بخش مادر هنوز گریه میکند و هنوز طاقت دیدن گریه ی مادر را ندارم

پنجشنبه 21 بهمن1389 ساعت: 13:13 توسط:یاس

مدتی مسافرت بودیم . مسافرت به روح آدمی نشاط و شادابی و به افکار او جامعیت می بخشد و ذهن و فکر و احساس را جلا می دهد .  چون با اندیشه ها و روحیه های متنوع اشنا می شود . البته به شرطی که مسافرت خشک و خالی و نگاهی بی روح به در و دیوارها و مناظر طبیعی نباشد . حافظ شخصیت بسیاربلندی دارد اما این شخصیت تنها عرفانی و ادبی است ولی سعدی و ناصر خسرو علاوه بر افکار و اندیشه های عرفانی و ادبی ، افکار جامع و گسترده و متنوعی در زمینه های اجتماعی ، تربیتی و اقتصادی دارند و سرشار از تجارب زندگی هستند . علت این است که حافظ از شیراز بیرون نرفته ولی سعدی و ناصرخسرو به دهها اقلیم سفر کرده و با اتفاقات و اندیشه ها و آدمها و فضاهای بسیار متنوعی رویارو شده اند .

 مسافرت به مکانهای مقدس فرهنگی و معنوی ، علاوه بر آثار این اثار ،  حال و هوای دیگری دارد .

آدم زیارت می رود که آنجا تغذیه معنوی شود و نیرو و انرژی بگیرد که در زندگی بتواند از آن استفاده کند و اگر این نیرو و انرژی نتواند متحولش کند معلوم می شود که زیارتش بی ثمر بوده . اگر کسی عظمت امام رضا ( ع ) را بر اساس عظمت گنبد طلایی و بارگاه باشکوه  و محوطه های وسیع حرم در نظر بگیرد معلوم می شود که اصلا امام و عظمت واقعی اورا نشناخته است . اگر کسی انسان کامل را نشناسد و به کمالات او واقف نباشد و بهره ای از این کمالات نبرده باشد زیارتش بی ثمر است .

اگر کسی به جای ارتباط معنوی با روح بلند و پرفتوح امام رضا تنها به در و دیوار حرم و دیوارهای ایینه کاری و گلدسته ها متمرکز شود حقیقت وجودی امام را زیارت نکرده است .

اگر کسی در مسیر طولانی رسیدن به محضر امام کوچکترین گناهی بکند یا دل کسی از بندگان خدا را بیازارد زیارتش مردود است .

خدا را شکر می کنم که به همراه خانوده ام در ماه رجب و در مناسبتهای  بس فرخنده ای چون میلاد امام علی و امام جواد ( علیهم السلام ) و وفات حضرت زینب ( س ) در ساحل دریای ملکوتی امام رضا ( ع ) و در برابر امواج خروشان الطاف و عنایات او قرار داشتیم .

در تمام مراحل سفرمان لطف خداوند و عنایات امام رضا شامل حالمان بود . در طی اقامت در مشهد  سری هم به نیشابور زدیم .  هوا نیز بسیار گرم و آتشین بود . قبل از نیشابور به شهر کوچک قدمگاه رفتیم  .  قدمگاه امام رضا از دور چشم انداز ساده و زیبایی داشت . وقتی وارد شدیم قدمهای آهسته و بلند و غریب امام رضا و یارانش در ذهن من تداعی می شد . از گذرگاهی رد می شدم که زمانی امام رضا ( ع ) از این راه عبور کرده بود . پله های آجری و فضای سبزی در اطراف و مسجدی در کنار و چشمه ای که می گفتند به لطف امام جاری شده و هرگز خشک نمی شود و مردم پیاپی از آب این چشمه که در سرداب کوچکی قرار داشت به عنوان تبرک با خود می بردند .

چند روز قبل نیز ، سنگ دیگری نیز که داخل ضریحی دریکی از کوچه های قدیمی سمنان دیده بودیم  که به قدمگاه حضرت عباس مشهور بود و  می گفتند  خیلی ها از آنجا حاجت گرفته اند .

بین راه سمنان و دامغان هنوز به دامغان نرسیده بودیم که از قطار اعلام کردند 20 دقیقه نماز ... دوم مرداد ساعت 2 بعد از ظهر بود .  از پنجره که بیرون را نگاه کردم اثری ازایستگاه و نماز خانه نبود . فقط تا چشم کار می کرد کویر خشک و سوزان بود ؛ ولی مسافران یکی یکی به طرف نماز در راهروی قطار در تکاپو و حرکت بودند از پله های قطار که پایین آمدیم تعداد کثیری از مسافران روی سنگ فرشهای داغ و سوزان نماز می خواندند . تعدادی هم روزنامه ای را زیر انداز کرده نماز می خواندند و تعدادی هم دنبال آب برای وضو به این طرف و آن طرف می دویدند دریغ از یک قطره آب ...برخی از بطری های آب نوشیدنی برای وضو استفاده می کردند . همه تعجب می کردند که چرا در بیابان زیر افتاب سوزان و روی سنگ فرشهای پر حرارت و آتشین برای نماز نگه داشته بودند . در حالی که کمی بعد از حرکت قطار ایستگاه نماز بود . از یک طرف دلهره داشتم که قطار حرکت می کند و من هنوز نماز نخوانده ام از طرف دیگر آب نبود وضو بگیرم حتی بطری های آبمان هم خالی شده بود بعد از  این طرف و آن  طرف دویدن با هزار مصیبت کمی آب  برای وضو پیدا کردم از پله های قطار که پایین آمدم روزنامه ای پیدا کردم انداختم زیر پاهایم ولی قبلش هرچه دنبال مهرم گشتم پیدا نکردم انجا هم که اصلا مهر نبود . از توی ریلها سنگی برداشتم به جای مهر ، تا پیشانی ام را روی سنگ گذاشتم چنان سوخت که نزدیک بود حالت نمازم بهم بخورد . هنگامی هم که سر پا بودم زمین چنان داغ بود که به زحمت میشد چند ثانیه راحت روی آنها ایستاد .  بعد از سجده اول وقتی نشستم ،  روی پاهایم از شدت گرما سرخ سرخ  شده بود  حالا برای سجده دوم هم روی همان سنگ داغ وگداخته  سر گذاشتم ولی برای سجده های بعدی پیشانی ام شدت گرما را نتوانست تحمل کند ناچار روی روزنامه سجده کردم .  اصلا نفهمیدم  نمازم چطور تمام شد . البته شاید همه اینها برای تکریم نماز و اثبات جایگاه بلند آن در وسط روزی داغ در وسط تابستان کویر بود  و این که شرکتهای راه آهن صبا و .... کارهای ستاد افامه نماز و همایش های تجلیل از مقام و منزلت نماز را به دوش بگیرند .

 

روز هفتم ساعت 2 باید هتل را تحویل می دادیم . چون بلیط قطار برای روز هفتم نبود  توفیق بیشتری حاصل شد که بیشتر در مشهد بمانیم من و همسرم در این فکر بودیم که بقیه روز و شب را کجا بگذرانیم سر میز ناهار بودیم  که یکی از دوستان که می خواستند به سوییتی نقل مکان کنند از ما دعوت کردند که ما هم با آنها به همان سوییت برویم  . سوییت مجهز و زیبایی بود با امکانات داخلی متعدد ولی باید غذا را خودمان تهیه می کردیم .   من دو سه شب بود که کم خوابی داشتم  به قدری خسته بودم که عین آدمهایی که قرص خواب می خورند تا بتونند راحت بخوابند روی تخت بیهوش افتاده بودم تا اینکه یکی بیدارم کرد که چقدر می خوابی ؟ بیا سر صبحانه . یک چشمم  بسته و یکی باز نگاهی کوتاه  به اطراف کردم  می خواستم به همسرم بگویم شما صبحانه تان را بخورید من خسته ام بگذارید بخوابم  . آمدم که کمی بیشتر بخوابم که ناگاه از تخت به پایین افتادم و همسرم و پسرم غش غش می خندیدند و البته من هم به همراه آنان می خندیدم . گفتم خوبه اول صبح باعث خوشحالیتان شدم . 

جالب اینجاست که همسرم نان های کوچک و گرد مخصوصی با صبحانه ای خوب برایمان مهیا کرده بود . از من پرسید شکر کجاست ظرفی را که گوشه روی کابیت بود اشاره کردم که آنجاست . همسرم 4 فنجان چای نسبتا خوشرنگ ولی کمی  کدر گذاشت کنار سفره .  من اولین کسی بودم که چای شیرین را  برداشتم وشروع کردم به  خوردن ؛اما چشمتان روز بد نبیند از وسط مخ و مخچه تا ته دلم و از آنجا تا شست پایم آتش گرفت . حالت تهوع به من دست داد . به همسرم گفتم تو چای شیرین درست کردی یا چای شور ؟ معلوم شد که به جای شکر اشتباهی نمک توی چای ریخته بود .  خلاصه همسرم و دو تا پسرم هاج و واج نظاره می کردند و به سوختن گلوی  من می خندیدند . تعجب آور این بود که در جا شکری بزرگ ،  نمک زیادی ریخته بودند که اصلا کسی شک نمی کرد نمک باشد  . چون معمولا نمک در ظروف کوچکی ریخته می شود .

شب میلاد امام علی در حرم بودیم حرم فوق العاده شلوغ و پر هیاهو بود همسرم و دو پسرم از طرف ورودی برادران رفتند من هم که از ورودی خواهران قبل از رفتن با هم قرار گذاشتیم که بعد از زیارت  جلوی کفشداری 16 و در کنار فوریتهای پزشکی 5 باشیم  . من سر قرار بودم از انها خبری نبود شبکه مخابرات هم به علت شلوغی خط وصل نمیشد اس ام اس که میزدم نمی رسید بعد از کلی تاخیر چند تا اس ام  اس رسید که ما جلوی فوریتهای پزشکی هستیم تو کجایی . خب منم که جلوی همون فوریتها بودم چرا از انها خبری نبود . اخرش برایم اس ام اس اخطار رسید که نیم ساعت گذشت  پس تو کجایی . ما را گذاشتی سر کار ؟

چند خاطره :

 خیلی ها  از مصیبت های اینترنت و چت می نویسند ولی یکی از محسنات اینترنت این بود که من و همسرم دوستان خیلی خوبی از طریق اینترنت پیدا کردیم . از جمله اینکه  با جمع اعضای خانواده در سمنان دو روز مهمان خانواده ای  وبلاگ نویس شدیم که دقیقا مثل ما خانواده ای وبلاگ نویس بودند و شخصیت بسیار محترم و والا و مذهبی داشتند . حدود دو سال با این خانواده خوب آشنا بودیم و اکنون فرصت دیدار یافتیم و خاطرات خوبی برایمان یادگار ماند  . علاوه بر این  همسرم نیز در مسجد گوهر شاد با چند وبلاگ نویس صحبتهای طولانی داشت  و قرار بود در جمع وبلاگ نویسان مذهبی که به اعتکاف مشغول بودند حاضر شود و بحث هایی داشته باشند ولی متاسفانه برنامه ها تغییر یافت و مقدور نشد . 

یکی از نعمت های خدا هم این بود که خوشبختانه همه جا در هر هتل و بر سر هر کوی و برزن کافی نت وجود داشت که ما هم کم و بیش در فرصت هایی که داشتیم سری به وبلاگها می زدیم و چیزی می نوشتیم .

 کنار محوطه حرم و بیرون آن ،  جایی برای نگهداری امانات بود که تعدادی از زائران انجا خوابیده بودند و بالای سر انها روی دیوار پرچمی زده بودند که اتراق در اطراف حرم ممنوع می باشد که  اتفاقا همه آنجا مخصوصا زیر همان نوشته خوابیدن ممنوع دراز به دراز خوابیده بودند .


از خیابان نزدیک حرم  از جلو کوچه ای رد می شدیم . تابلوی کوچه ای به نام نخود بریزها توجه ام را جلب کرد روی تابلو بود به همسرم گفتم شاید اینجا زیاد نخود می خورند و می پاشند که به همین نام معروف شده است  . 

خاطره دیگر اینکه همان روز که از مشهد به طرف ولایتمان حرکت کردیم داخل قطار همسرم تند و تند سوالات امتحانی طرح می کرد جالب اینجاست که کل کتاب امتحانی  دانشجو هایش را ( با مجموعه کتابهایی در حد یک کتابخانه )‌ به گوشی موبایلش زده بود و از روی آن سوال طرح می کرد . چون تا به شهرمان می رسیدیم باید از دانشجو ها امتحان می گرفت .

دانشجوهای تنبل و دست و پا چلفتی هم کم نیست حتی در سفر نیز  همسرم را ول نمی کردند بارها در مشهد و خود حرم و در قطار  زنگ می زدند که استاد من مشروط و بدبخت می شوم به من نمره بدهید  به من ارفاق کنید استاد پدرم فوت کرده ، مریض بودم  همسرم در جواب به آنها می گفت من مشهد هستم باید بیایید اینجا و وضعیت خودتان را دقیقا توضیح بدهید تا من تجدید نظر کنم . جالبه که بعضی دانشجوها بعد از کلی التماس و خواهش برای گرفتن نمره تازه می فهمیدند که استادشان کسی دیگه است . یا اینکه به همسرم می گفتند استاد ما یک کتاب دیگر را خواندیم امتحان دادیم استاد تو رو خدا به ما نمره بدهید .

خلاصه  این دانشجوهای عجیب و غریب  کلی باعث خنده و تفریح ما میشدند . پسر کوچکم هم می گفت چه دانشجویان تنبل بی فکری ! اگر اینها دانشجوی من بودند همه شان را از دانشگاه اخراج می کردم .

پنجشنبه 21 بهمن1389 ساعت: 19:18 توسط:هستی

رفتن به مشهد و زیارت امام رضا خودش خاطره ای هست فرامنوش نشدنی .وقتی برای اولین بار رفتم امام رضا قسمتم نشد زیارت کنم تا روز آخری وقتی روز آخری تنهایی رفتم زیارت تنها بودم کفشمو گذاشتم دم در وقتی داخل شدم در اثرهجوم جمعیت حالت ترس عجیبی داشتم هر چه بود رفتم داخل دیدم جیغ و داد خیلی زیاده رفتم جلو دستم به ضریح خورد  از بین جمعیت اومدم بیرون ولی کفشم دم در صحن نبود حدود 7 یا 8 بار صحن را با پای برهنه دور زدم ولی اصلا کفشم نبود تا اینکه یک خانم اونجا بهم گفت تو چه صحنی اول اومده بودی گفتم آزادی گفت عزیزم اینجا صحن انقلاب از صحن انقلاب دراومدم رفتم صحن آزادی کفشم قشنگ دم در بود ولی خداییش از اینکه چند بار پای برهنه صحن امام رضا (ع) را دور زدم خیلی خیلی خوشحالم و به خودم می بالم که این قسمت نصیبم شد

چهارشنبه 27 بهمن1389 ساعت: 20:50 توسط:فاطمه ........

دلنوشتی برای آقایم مولایم حضرت رضا (ع) ...

برای کسی که ذره ذره وجودش ساخته شده نام حضرت رضا(ع) ست… شب و روزش رضاست ...  تار و پود و روح و روان جسم خاکی اش با ضریح معطر حضرت رضا (ع) در هم تنیده … و قطره قطره ی اشک چشمانش را از گنبد طلای ایشان دارد … توی قلبش دنیای دیگری دارد با آقا ... هر بار که دلش از دست این زمانه و روزگاری که گاهی دلش را عجیب سخت می شکند  !  میگیرد  دلش را بر میدارد و می بردش پیش آقای حکیمش  بلکه دوایی مرهمی که نه !!! یک قلب نو ارزانی اش کند ! قلبی که دیگر برای مشکلات این دنیای خاکی و زودگذر که در چشم این بنده های اسیر خاک گاهی بزرگ جلوه می کند ! دیگر آبدیده شده !!! حالا فقط دلش برای حرم رضایش تنگ می شود و خدای حضرت رضا (ع).

 حالا نه تنها بیماری های جسمی اش فراموشش شده بلکه روح و روانش هم تازه و نو شده ! بهاری شده !  به رسم خود بهار !

 حالا شما می خواهید از حضرت رضا (ع) خاطره بنویسد !!

چه بنویسد ...

گفتم از نور چشم نورانی ای بنویسد که مدیون گنبد  طلای رضاست !

 از خود چشم های مریضم بپرسید که هر بار پر شده از خستگی ها !! شفایش را فقط از حضرت رضا (ع) گرفت و گنبد طلایی و نورانی اش ! بینایی بخشید به این چشم های کور و نابینا ! که گاهی خالقش را هم حتی از یادش می برد ! و نعمت های ریز و درشت که خدایش به او بخشیده فراموشش می شود !

یا از دل بنویسد ...  اما دل !  دل ! وای که چه کلمه ی زیباییست این «دل» ! که خیلی زود دلش لک می زند می گیرد می شکند باز بهاری می شود و باز ... خلاصه رسم خودش را دارد ! که هنوز هم که هنوز بعد از کلی سر و کله زدن با این دل ! هنوز هم نشناخته ایم اش !!!

گاهی بهانه ی کربلای سید الشهداء را میگیرد و گاهی بهانه ی امام غایبش ! گاهی هنوز به جمعه نرسیده بهانه ی گیر می شود ! و تو هستی که باید خوشش کنی به جمعه یا  جمعه های بعدی !

از پاهایی بگویم که برهنه می شوند به عشق مولا !! می روند و می روند تا برسند به دم درب ورودی اش !! می نشیند . خستگی در می کند !

پای فقیری که توان طواف خانه ی خدا را ندارد ! اما به عشق خدایش میگردد به دور یکی از عزیزترین های خدایش !! میگردد و میگردد  تا برسد به خود خدا ....  هرگز خسته نمی شود از پیاده رفتن در خاک بهشتی خراسان !

اذنش دخولم را میگیرم ! دلم خوش است که اذنم داده ای آقا جان !

از کدام روز بنویسم !  

توی دلم پر از عقده هاست ... عقده کربلا ... عقده ی جمکران و حرم نورانی خواهرت فاطمه معصومه (س)... عقده ی بقیع .. . عقده جمعه ها .. . عقده ی غریبی ها ... شلمچه ها ... چزابه ها ... دوکوهه ها ...  تنهایی ها ... بی کسی ها ...غریبی ها ... که اگر حرمت نبود! اگه نبودی آقا ... دلم می شکست ! چه شکستنی !  این همه عقده را کجا خالی کنیم آقا جان !‌

 

آقا جان آخر سفر کربلایم را ازتون میگیرم . دست این گناهکار را هم بگیرید آقا. چندی است که دلم بد جور هوای کربلا  را کرده ! میگویند سفر کربلا از شما گرفته اند آقا جان ! من هم کربلا را از تو میخواهم ! اول به اذن خدا بعد هم اجازه ی خود شما !

نمی دانم آقاجان ! چه قدر توصیف شما و حرمتان سخت است ! چقدر اشک می برد !  از غریبی ات چطور بنویسم !‌ میگویند خواهرت معصومه (س) را خیلی دوست داشتی ! میگویند خیلی به هم وابسته بودید !‌ خواهری که از طاقت دوری شما را نداشت ! خواهری که برای دیدار شما راهی مرو شد ...

هزار بار نوشتم و باز نوشتم اما باز ناتوانتر از هر بار ...

دوشنبه 2 اسفند1389 ساعت: 18:17 توسط:زینب!

زینب خانم من میتونم سفر مشهد رو واستون جور کنم...جدی میگین آره چرا که نه ....خوب چطوری؟ ....من عضو هیئت عزاداری هستم این واسه من که عضو اصلی هستم کاری نداره، در مشهد هیئت ما هتل داره .....از خوشحالی نمیدونستم چی بگم، وای خدا هنوز یک سال نشده ........او گفت :خبرش را به شما میدهم گفتم من تنها مشهد نمیروم گفت باشه ولی فعلا به کسی نگین ...

چند روز بعد گوشیم زنگ خورد ....او بود گفت جور شده، واسه تاریخ 28میتونین بیایین؟اگر بشود برای اربعین هم جور کنم خیلی خوب می شود، گفتم خبرش را میدهم و با مادر و پدرو آبجی عاطفه صحبت کردم و اونا اول راضی نبودند، میگفتند الان زمستان هست ولی من گفتم پارسال با دوستانم رفته ام و به من خوش گذشته و بلیط را خریدیم و خوشحال بودم که میخواهم به سفر مشهد بروم و اربعین را هم در جوار آقا امام رضا باشم .

علی کسی که سفر مشهد را برایمان جور کرد، بعد مدتی به من پیشنهاد ازدواج داد، گفتم اینگونه درست نیست گفت واسه من اعتقادات شما مهمه گفتم من اونی نیستم که شما میخوایین، گفت اتفاقا اون دختری هستین که من میخوام، روز ها از پی هم میگذشت وعلی منو به ازدواج با خودش راضی کرد و قرار شد جواب قطعی را در مشهد به او بدهم و برای سفر مشهد برنامه ها داشتیم او که حالا دیگر صمیمی شده بود مرا زینب جان صدا میزد و من هنوز نتوانسته بودم این قضیه را هضم کنم جز در پیام هایی که به گوشی اش میزدم در صحبت هنوز رسمی بودم او هم به احترام من رسمی صحبت میکرد اما گاهی صمیمی میشد تا اینکه روزی به من گفت : زینب جان وقتی تو را ببینم دست تو را می بوسم از این حرفش ناراحت شدم گفتم هیچوقت نمیگذارم چنین کاری را بکنید گفت از روی هوس نیست گفتم چه از روی هوس باشد و چه نباشد من چنین اجازه ای را نمی دهم چون ممکن است من و شما با هم ازدواج نکنیم آن وقت پیش وجدانم ناراحت میشوم و گفتم اگر چنین کاری را بکنید من دیگر با شما صحبت نخواهم کرد، گفت باشه چشم

تا اینکه گذشت و یک هفته مانده به سفر مشهد خواستگاری برایم پیدا شد و او اصرار داشت که اجازه بدهم به خانه بیایند، میگفت خوشبختی تو برایم مهمه ، میگفت تو برای من، مانند گلدان گلی میمانی که اگر در اتاق جایی برایش نبود آن را به زیرزمین نمی برم که در موقع لزوم از آن استفاده کنم و نمیخواهم دست هیچ نااهلی به آن برسد و من از این توصیفش تشکر کردم و گفتم امیدوارم لیاقتش را داشته باشم، لحظه شماری میکردم که سفر مشهد هرچه زودتر فرا برسد، هرچند که پدر مخالف بود، کلا با ازدواج من با غیر همشهری مخالف بود اما من روزها و ساعات و دقایق را میشمردم که لحظه دیدار فرا برسد گفت خیلی حرف ها با پدرتون دارم گفتم چه حرف هایی؟ گفت اونجا میگم، بنظر شما منو قبول میکنن؟گفتم پدرکمی مخالفه اما میدونم شما میتونین اونو راضی کنین همینطور که منو راضی کردین .

روز حرکت فرا رسید وما به سمت مشهد حرکت کردیم و در طول مسیر به این فکر میکردم که آخر چه میشود؟ ما عصر پنجشنبه به مشهد رسیدیم وقتی از قطار پیاده شدم، نسیم خنکی صورتم را نوازش داد و هوا چندان سرد نبود، او را دیدم که در سالن انتظار، منتظر من است و قدم میزند حدس زدم باید خودش باشد به او زنگ زدم و حدسم درست بود خود را به او رساندم، او پسری بود که در ذهن داشتم ،معقول به نظر می رسید، پسری قد بلند و لاغر اندام ، ابراونی کمانی و چشمانی عسلی و پوستی روشن داشت با او به کنار خانواده رفتم و با هم به هتل رفتیم.

هتل دارای سوئیتی بود که یک اتاق بیشتر نداشت، گفتم آقای صمدی مگر شما نگفتین که دو اتاق داره دارد گفت: درسته، قراره جایمان درست شود و دیدم دستش زیر چانه و در فکر است، نمیدانستم چرا؟ تا اینکه خبر دادند وسایلمان را جمع کنیم و به سوئیتی دیگر برویم که دو خوابه ، زیبا و مجهز بود،از در که وارد می شدیم یک اتاق سه تخته و یک اتاق دو تخته در سمت چپ سوئیت قرار داشت که اتاق دو تخته زیباتر از اتاق سه تخته بود و لوستری زیبا در آن اتاق نصب بود و یک اتاق پذیرایی در سمت راست بودکه مبل های نارنجی در آن قرار داشت که این مبل ها تبدیل به تشک خواب میشد و برایم جالب بود و آشپزخانه ای اپن در سمت راست اتاق پذیرایی و داری تجهیزات  کامل و در کل سوئیت زیبایی بود.

هنگام جا به جایی علی توجه و کمکی به من نمیکرد و در سوئیت جدید هم با پدر گرم صحبت شد، گویی  من اصلا  وجود نداشتم، گفتم شاید رویش نمیشود، تا اینکه فردا صبحش وقتی با هم در اتاق پذیرایی تنها بودیم او دفتر خط مرا در دست داشت ، روی مبل گذاشته بود و تمرین میکرد و خود جلو مبل روی زمین چهارزانو نشسته بود، من هم کنار مبل و پشت به دیوار تکیه زده بودم و به خط او نگاه میکردم، رویش را به سمت من کرد و گفت نظر پدرتون در مور من چیه؟ گفتم میگه شما پسر خوبی هستین البته اگر شغل مناسبی را هرچی زودتر جور کنین، سرش را به زیر انداخت و گفت فکر کنم باید همه چی رو فراموش کنین شوکه شدم و گفتم چرا؟ گفت: شما اونی نیستین که من میخوام اصلا بحث شما و ظاهر و قیافه شما نیست گفتم یعنی چی؟ گفت: نمیتونم بگم،اگر ما با هم ازدواج کنیم چند سال بعد، با هم به مشکل برمیخوریم گفتم باشه مشکلی نیست من به نظر شما احترام میگذارم هرچند ناراحت بودم که یکدفعه و ناگهانی این حرف زده شد، تا اینکه همان شب آمد و در کنار ما سکنی گزید و پیش ما کم می آمد و کلا مرا نادیده گرفته بود

تا اینکه دیدم روز سوم حتی به اعتقاداتم توهین میکند و میگوید شما باید 85 درصد اعتقاداتتونو تغییر بدین و برایم تعریف کرد که وقتی می آمدم در اتوبوس دختری را دیدم که با اینکه مانتویی بود اما آستین مانتویش را پایین می کشید و خیلی با حیا بود ،این حرف ها برایم مانند فحش  بود گویی من حیا نداشتم من که جلوی او چادرم را روی مچ پاهایم می انداختم که مبادا مچ پاهایم دیده شود اما حالا او برمیگشت و این حرف ها را به من می زد، من که حیایم را حفظ کرده بودم، من که اعتقادات خودم را داشتم، من که خدای خودم را داشتم نمی توانستم طاقت بیاورم به حرم رفتم و به امام رضا گله کردم یا امام رضا چرا مرا اینگونه طلبیدی؟ اشک ریختم تا اینکه آرام شدم و حرف مینا،دوستم به یادم آمد که گفت حالا اگر به هم نرسین خوبیش اینه که به مشهد رفتی و خوش به حالت ،وقتی حرف های مینا یادم آمد بر خود لعنت فرستادم و از امام رضا معذرت خواستم و از او تشکر کردم و از ته دل، از او خواستم مرا آرام کند و اینکه شفای مرا بدهد چون اوایل خانواده این اعتقاد را داشتند که بخاطر بیماری ام علی پا پس کشیده اما بعد متوجه شدم و برایم ثابت شد دلیلش این نیست چون علی از قبل میدانست و به من گفته بود با وجود بیماریت ،باز هم تو را میخواهم چون دختر با ایمانی هستی حالا آن حرف ها چه شد؟شفای بیماریم را نه به خاطر او بلکه بخاطر خودم خواستم، شاید هیچوقت اینگونه و از ته دل از امام رضا شفایم را نخواسته بودم و از خدا خواستم وقتی از حرم بیرون میروم به من صبری بدهد وقتی به هتل رسیدم آرامشی خاص تمام وجودم را فرا گرفته بود

روز بعد از پدر خواستم از آنجا برویم ولی او قبول نکرد، همان روز دوست مشهدی ام مرضیه عزیزم برای دیدارم به هتل آمد و من او را به سوئیت راهنمایی کردم، در اتاق پذیرایی با هم گرم صحبت بودیم که علی به داخل آمد می دیدم که حواسش به حرف های ماست برای همین او را دعوت به نشستن کردم اما او ننشست و به آشپزخانه رفت و ما همچنان گرم صحبت بودیم و حرفمان گل انداخته بود که علی وارد بحث ما شد و دوستم تعجب کرد و بعد از رفتن علی گفت این کیه؟ گفتم یکی از آشنایان است از این کار علی نه ناراحت شدم و نه حسی به من دست داد

شب آخری که خواستیم برگردیم علی کنارمان نشست و به آبجی عاطفه گفت در لابی هتل دختری را دیده ام که از او خوشم آمده و راهم را پیدا کرده ام، چقدر شنیدن این حرف ها برایم سخت بود، حتی دیگر دیدارش هم برایم سخت بود چرا؟ مرا چه شده بود؟فقط لبخند میزدم و سکوت میکردم اما از درون آتش میگرفتم خیلی از آن دختر تعریف میکرد با خود میگفتم چرا جلوی من اینکار را میکند هدفش چیست؟به آبجی عاطفه گفت: بعد این سفر، رابطه ام با خواهر شما قطع خواهد شد، موقع خواب از این پهلو به آن پهلو میشدم و خوابم نمیبرد و تمام خاطرات قبل سفر و حرف ها و قول های قبل سفر برایم رژه می رفت چرا اینگونه شده بود و اینهمه تغییر کرده بود؟به یادم آمد که روزی قبل از سفر، ساعت 12 ظهر بود، در محل کارم بودم که زنگ زد ودر آخر حرف هایم به او گفتم اگر در سفر مشهد با هم به توافق نرسیدیم رابطه ما قطع خواهد شد و او گفت مگر چه می شود ما میتوانیم به هم کمک کنیم، گفتم چون وابستگی به وجود می آید و من دلیلی برای ادامه ارتباط نمی بینم، گفت باشه  ولی حالا حرف مرا به خودم باز می گرداند و قطره اشکی از چشمانم فرو ریخت و به خواب رفتم .

صبح، برای آخرین بار به حرم رفتم و بعد اینکه خودم را با اشک ریختن آرام کردم با خدای خود عهدی بستم ،عهد کردم خدایا نگذار هیچ چیز، دیگر بین من و تو فاصله بیندازد .

حدود یک ساعت بیشتر در حرم ماندم چون قرار بود دوستم را در حرم ببینم و خیلی با امام رضا حرف زدم و اصلا دلم نمیخواست از حرم بیرون بیایم از حرم که بیرون آمدم انگار گمشده ام را در حرم جا گذاشتم دلم در آنجا مانده بود به سمت هتل آمدم و برای حرکت آماده شدم و وسایلم را جمع کردم موقع خداحافظی علی با من خداحافظی نکرد، باز مرا با این رفتارش اذیت کرد، کاش دلیل این رفتارهایش را میدانستم با من به گونه ای رفتار میکرد که انگار کافر هستم دیگر برایم اهمیتی نداشت . من که موقع آمدن به مشهد و به هتل مانتویی بودم حالا موقع بازگشت چادری شده بودم، چادر ملی ای را که از مشهد خریدم و به حرم رفته بودم و با امام رضا عهد کرده بودم که کمکم کند همیشه چادری باشم چه در شهر خودم و چه در شهر های دیگر .......

وقتی به شهرمان بازگشتم، شوهر دوستم که مشاور است به من گفت تو قضیه گوهرشاد برایت رخ داده که پسری عاشق گوهرشاد میشود و گوهرشاد به او میگوید برود کوه و دعا کند و بعد 40 روز برگردد، بعد 40 روز آن پسر به گوهرشاد اعتنایی نمیکند و می گوید عشق بزرگتری را که عشق خداست به دست آوردم و گفت تو هم برای مسائلی فرعی به مشهد رفتی اما در عوضش خدایت را بیشتر صاحب شدی خوشا به حالت کاش برای ما هم اینگونه بود، از این حرف او نمیداستم شاد باشم یا بگریم، تا اینکه چند روز بعد گفت خواب دیده ام قدیسه و نورانی شده بودی در همان حال از خدا خواستم مثل همیشه مواظبم باشد و دستم را رها نکند. گاهی مواقع به این فکر میکنم که این آشنایی و این سفر چه حکمتی داشت! شاید بالاترین حکمتش این بود که باز خدایم را پیدا کنم البته شاید ...

دوشنبه 2 اسفند1389 ساعت: 19:47 توسط:یه منتظر که ارزو می کنه منفعل نباشه

نه اینکه از چادر بدم می آمد ها نه! اصلا! تا جاییکه یادم می یاد هیچ وقت بی حجاب یا بدحجاب نبودم. روی روسری ام از بچگی خیلی حساسیت داشتم اما چادر ...

به نظرم دست و پاگیر می آمد می گفتم نمی تونم جمع و جورش کنم روسری یا مقنعه رو می کشه عقب و بیشتر موهام می یاد بیرون. اصلا مگه الان پوشش من چه عیبی داره و .. 

البته بعضی اوقا خاص مثل وقتی می رفتیم زیارت چادر سرم بود اما برای همیشه خب نه

یادم می یاد دبیرستان مدرسه ای که ما می رفتیم تا سال قبلش چادر اجباری بود اون سال هم که ما رفتیم بهمون نگفتن الزام چادر برداشته شده مدرسه ی نمونه بود و نمی شد از خیرش گذشت اجبارا چادر سرم کردم یه مدت که گذشت متوجه شدیم دیگه الزامی نیست از اولین کسانی بودم که چادر رو برداشتم. مگه حجاب من چه عیبی داشت  خب؟

حتی اینکه  بابا غیر مستقیم موقع نگاه کردن به تلویزیون با دیدن یه دختر چادری می گفت چقدر چادر برای یک دختر وقار می یاره هم منو چادری نکرد. من که حجابم مشکل نداشت چرا باید خودم رو به دردسر می انداختم سخته جمع و جور کردنش خب تازه مردم و این آدمایی که به خاطر روسری هم به آدم می گفتند حزب اللهی که در زبان اونا معادل امل بود چی؟ حالا چادر که واجب نیست آدم به خاطرش با ملت دربیفته منم حجابم عیبی نداره خب...

 خلاصه به نظرم چادر هم مثل خمس مثل نماز مثل هرچیزی  که آدم باید فقط به خاطر معشوقش انجام بده ظاهر سختی داره و حلاوتش رو تا وقتی انجام ندی نمی تونی بفهمی حتی وقتی به زور قانون و فشار خانواده ... چادر سرت کنی هم نمی فهمی باید فقط به خاطر او به قصد قربت او این کارها رو انجام بدی تا بفهمی تا حالا خودت رو از چه موهبتی محروم کردی 

اما می دونید برای من از کجا شروع شد؟ 

خیلی ساده این اتفاق افتاد   

یک اردوی سه روزه بود به مشهد مقدس ... اینقدر این مدت کم بود که آدم دلش نمی آمد به جز حرم مطهر امام رئوفش جای دیگه ای بره 

از خونه که بیرون می آمدیم صاف می رفتیم حرم و از حرم صاف می آمدیم خونه و به همین دلیل من اون سه روز دائم چادر سرم بود

خب من دوست نداشتم دقیقا  جلوی در حرم چادر سرم کنم آخه آدم از لحظه ای که پاشو از در خونه به سمت حرم مقدس بیرون می زاره انگار مورد توجه امام رضاست و خب ...

 --------------

برگشتیم به شهرمون 

چادرم رو تا کردم و صاف گذاشتم تو کشو برای زیارت دفعه ی بعد 

اولین باری که می خواستم از خونه برم بیرون آماده شده بودم داشتم از پله ها می رفتم پایین تو همین فاصله از خودم پرسیدم تو مشهد برای چی چادر سرت می کردی؟ و به خودم جواب دادم: به حرمت امام رضا 

یکدفعه از خودم پرسیدم خب اینجا هم شهر امام زمانه اینجا هم مورد توجه امام زمان هستی آقا داره تو رو می بینه  

چطوری می خوای بری توی خیابون وقتی امام زمان داره تو رو می بینه

رسیده بودم به در خونه 

در رو باز نکردم

برگشتم تو اتاقم

چادرم رو برداشتم

 و چادری شدم برای همیشه

 برای همیشه به حرمت امام زمان

 من عاشق چادرم هستم  اینم تاج بندگی منه برای خدا و نشونه ی حرمتی که برای آخرین حجتش دارم . و شاهدی که هر لحظه بهم یادآوری می کنه الان جلوی چشم امام زمانت هستی

پ. ن.

 

شاید براتون جالب باشه هیچ کدوم از دوستان و آشنایان و فامیل هیچ عکس العمل سختی نشون نداند شایدم نشون داند ولی حتی اونقدر مهم نبود که الان یادم مونده باشه

 

شاید این از مکرهای شیطانه که آدم رو از بهترین ها محروم می کنه با تهدید و ترس از واکنش دیگران وگرنه واقعا واکنش دیگران چقدر اهمیت داره وقتی آدم به درستی کارش مطمئنه

 

شنبه 7 اسفند1389 ساعت: 18:37 توسط:135

یکی بود یکی نبود . گوشه ی یه دنیای بزرگ یه شهر کوچیک بود . توی این شهر کوچیک یک حرمی بود . حرم  امامی مهربون و رئوف .

مثل خیلی از روزهای عادی دیگه از خونه میام بیرون ! خیلی چیزها مثل همیشه است ! باز یاد دعائی که دوستم یادم داده می افتم آرام زیر لب زمزمه می کنم . تاکید کرده که همیشه بخونیش ...

 مثل همیشه مادر پرنده های توی کوچه مان را مهمان یک مشت گندم کرده ! کنار درخت توت ! که البته الان به لطف یکی از ماشین های شهر داری هیچی از اون باقی نمونده ! و با یک اتفاق دردناک ، درخت بیچاره را تا لب مرگ و شاید هم خود مرگ پیش برد . بی حواسی یکی از راننده ها باعث شد که درخت بیچاره پهن زمین شد و اما حالا راست و استوار بدون حتی یک برگ مثل یک درخت ! و ما منتظر بهار تا بلکه یک برگ سبز روی این تنه ی بلند و تنومند ببینیم .

پرنده ها  بیشترشان (قمری) هستند . و البته به قول مشهدی ها همان «موسی کو تقی» همیشگی !

بی اختیار یاد کبوتر سفیدم می افتم که قبلنا گاهی قاطی همین پرنده ها چینه می خورد ! و برای خودش  صفایی می کرد  و البته من همیشه با بیرون آمدنش مخالفت ! اما انگار گوشش بدهکار نبود که نبود ! کافی بود ایشان توی حیاط آزاد باشند و یک لحظه در باز بماند . مثل یک اسباب بازی که کوکش کرده باشی راست می رفت دم در و کنار همان درختی که عرض کردم می چرید !!  و البته آخرین بار هم مادر توی خیابون  دست یک پسرک شیطان دیده بودش ، که روی دوچرخه و بی هوا تند تند پا می زد و فرار می کرد ...

منتظر اتوبوس می مانم .. اما نه!  خیلی زود اتوبوس سر می رسد .. . کلاس دانشگاه را مثل خیلی روزهای دیگه ده دقیقه ای دیر می رسم ! و استاد بعد از من وارد کلاس می شود ! کلاس کسل کننده ای است و  بالاخره تمام می شود . ساعت یازده ونیم است با چند تا از همکلاسی ها تا سر ایستگاه اتوبوس می رویم . اگر اتوبوس تندرو را برای رفتن به خانه انتخاب کنم خیلی زودتر به مقصد که خانه باشد می رسم . اما پاها و دلم مرا به سمت ایستگاه اتوبوس1/12 هدایت می کند . اتوبوسی که ایستگاه آخرش ، حرم مطهر است ..

 با دوستان خداحافظی می کنم . و به سمت ایستگاه اتوبوس می روم . زمان خیلی دیر میگذرد ، اما بالاخره می رسم ... اول سری به کتابخانه می زنم .  همه چیز امن و امان است!  توی قفسه ها میچرخم ، اما با حالی که من دارم هیچ کدامشان به دلم نمی چسبد . از کتابخانه بیرون می آیم . و توی صحن ها قدم می زنم . باز هم پاها مرا هدایت می کنند . و من هم خیلی حرف گوش کن دنبالشان میروم ... بالاخره سر از صحن جمهوری در می آورم . و دقیقا روبروی تابلوی بهشت ثامن .

دستم را از میله ی کنار پله ها میگیرم و خیلی آرام به سمت پایین میروم . کمتر رنگی به جز سفید به چشمت می خورد . زمین با سنگ قبرهای سفیدی فرش شده و ستون هایی که سفت و سخت سرجایشان ایستاده اند . روی هر کدام از سنگ ها یک نام .  که روزی مثل هر کدام از ما روی همین زمینی که ما زندگی می کنیم زندگی می کردند .

 این جا با بهشت رضا خیلی فرق می کند . آنجا با این که قبرستان است اما آسمان آبی و درختان بلوط  زیبایش حواس آدم را از مرگ پرت می کند !  اما اینجا خودش مثل یک قبر اما بزرگ و سفید است!  

  تابلوی نصب شده کنار دیوار توجهم را جلب می کند . دعای ( اهل لاالاه الا ا... ) فکر کنم هدیه ی خوبی باشد برای آنهایی که الان دستشان از این دنیا کوتاه است . به ستون روبروی تابلو تکیه می دهم و آرام شروع به خواندن میکنم ..

سکوت عجیبی این پایین حکم فرماست . چند نفری پراکنده توی محوطه هستند . نشسته یا در حال قدم زدن ... روی سنگ فرش ها قدم می زنم . حواسم را جمع می کنم که پایم را روی اسم ها نگذارم . چند قدمی پیش میروم .. گوشه ی قبرستان صدای ناله و گریه ی دسته جمعی ای می آید . انگار گروهی هستند که یک نفر را از دست داده اند ... جلوتر می روم . حدسم درست بود . زن ها و دختران ها بلند بلند گریه می کردند و مردانی هم که دورشان را گرفته بودند . بوی خاک تازه با این حال و هوا آدم را فقط یاد مرگ می آورد .  فاتحه ای می خوانم و از آنجا دور می شوم .

قسمتی از قبرستان با سنگ هایی بدون نام فرش شده که در چهار ستون محاصره است . بیست و دو لاله ی پرپر دانشگاه خیام ... این را یک نفر با ماژیک قرمز روی یکی از ستون ها نوشته . شاید یکی از همکلاسی هایشان ! دانشجویانی که توی سفر اهواز همسفرمان بودند . البته با فاصله ی زمانی چند ساعته ! به فتح المبین که رسیدیم آنها شدند رفیق های نیمه راه ! میگفتند به علت یک نقص فنی اتوبوسشان آتش گرفته و بعد هم ...  

به یکی از ستون ها تکیه می دهم و آرام سر می خوردم روی زمین .کفش هایم بد جور اذیتم می کند . درش می آروم و جفت میگذارم کنارم . خانمی که روی سنگ قبر پسرش نشسته ، عکس پسرش را هم روی سنگ قبر گذاشته . پسرش متولد 1365 است این را با چشم های نسبتا تیزم از روی سنگ قبر می خوانم .. زمزمه ی قرآن خواندن آن مادر آرامش عجیبی به من می بخشد ... خیلی خسته ام . بیدارخوابی دیشب ...  سرم را می گذارم روی زانوهایم ...  

***

صدای راوی می آید . تلاش می کند روایت کند چیزی را که خودش دیده و ما ندیده ایم ... سخت نفس می کشد . حرف زدن برایش سخت شده . یکی از دوستانش می آ‌ید و می نشاندش روی زمین  و آرامش می کند ... تا خدای ناکرده این جانباز شیمیایی ، جلوی چشمش شهید نشود ...

توی خاک شلمچه هستیم . هوا تاریک شده و همه صف بسته ایم  . نیت می کنیم برای نماز مغرب ...

کم کم وقت خداحافظی از این مکان مقدس است . هر کسی توی حال و هوای خودش است . یکی خاک بر می دارد . یکی خاک لباسهایش را می تکاند . یکی دستش رو به آسمان و دعا می خواند اما شناسایی چهره ها توی هوای تاریک کمی سخت شده ... سرم را از روی خاک بر می دارم ... از ته دلم آرزو دارم که دو تا بال داشتم تا آزاد و رها بپرم اون طرف مرز ... مرزی که مانعی بود برای رفتنم ... می گفتند که کربلا همین نزدیکی هاست   ... اما باید بر میگشتیم . مثلا داشتیم خداحافظی می کردیم با خاک شلمچه .. ولی من داشتم توی ذهنم یک آرزوی محال می کردم ...

کربلای معلی ... همان گنبدی که هزار بار عکسش را دیده و توصیفش را شنیده بودم . یکباره خودم را روبرویش دیدم ... فقط نگاه می کردم ... حال و هوایی که قابل توصیف نبود ... حس عجیبی توی قلبم بود ...

***

سرم را از روی زانو هایم برداشتم . چشم ها را باز کردم . مادر هنوز  کنار سنگ قبر پسرش نشسته بود و به چشمهایم خیره . درست نمی دیدم اما انگار داشت لبخند می زد . چشمها را با فشار می بندم  و دوباره باز می کنم  . آن مادر هنوز داشت نگاهم می کرد و لبخندی مهربان . تازه متوجه اشک ها می شوم . انگار این اشک ها  رسوایم کرده بود . تندی اشک ها را پاک می کنم .  باورم نمی شد ... آروزی نیمه تمامم توی خواب برآورده شده بود ... اما چیز زیادی یادم نمی آمد ...  

 

 

سه شنبه 26 بهمن1389 ساعت: 17:50

توسط:ناصر

وقتی که ایشان(شهید کریم امیدی) در بیمارستان مشهد بودند آرزوی زیارت امام رضا(ع)را داشتند ولی به علت جراحات زیاد امکان برآورده شدن آرزوی ایشان نبود ولی شهید وصیت می کنند که بعد از شهادت اورا به زیارت ببرند وبرادرم نیز به وصیت او عمل می کند و شهید کریم را در مشهد مقدس غسل می دهند ونمازش را هم در آنجا می خوانند وسپس به شهرک شهید منتظری منتقل می نمایند.




راوی :خواهر شهید

  • کبوتر سپید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی