السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

بابام میگه امام رضا (ع) مریضا رو شفا می ده دوای درد مردمو از طرف خدا می ده

مشخصات بلاگ
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۱ مطلب با موضوع «کرامات» ثبت شده است

محدث نوری در دارالسلام می نویسد:

میر معین الدین اشرف یکی از خدام حضرت رضا (ع) گفته است:

شبی در کشیکخانه، خوابیده بودم؛

در خواب دیدم که برای تجدید وضو به صفه میر علی شیر –همین صفه ای که در صحن کهنه است و اکنون ایوان طلاست- بیرون آمدم.

ناگاه جماعت بسیاری دیدم که به صحن مطهر وارد شدند ودر پیشاپیش آنان بزرگواری خوش صورت و عظیم الشأن و نورانی بود؛ و جماعتی کلنگ به دست پشت سر آن بزرگوار بودند، وقتی وارد شدند تا وسط صحن مطهر امدند همان شخص بزرگوار فرمود: "این قبر را بشکافید و این خبیث را بیرون آورید."

اشاره به قبر مخصوص نمود و آن جماعت شروع به کندن قبر نمودند. من از یک نفر پرسیدم؛ این شخص کیست؟ گفت: حضرت امیرالمومنین(ع) است.

در همین اثنا دیدم از داخل روضه ی مبارکه، حضرت رضا (ع) بیرون آمد و خدمت جدش امیذ المومنین(ع) رسید و بر آن حضرت سلام کرد؛

آقا جواب سلامش را داد؛ پس از آن امام هشتم (ع) عرض کرد: "از شما خواهش می کنم؛ این شخص را که در جوار من دفن شده عفو فرمایی و تقصیر او را به من ببخشی"؛

امیر المومنین (ع) فرمود: "تو می دانی که این مرد فاسق و فاجر بوده و شرب خمر می کرده است؛ عرض کرد: بلی. اما او هنگام مرگ وصیت کرد که او را در جوار من دفن کنند؛ و من امیدوارم که او را به من ببخشی."

امیر المومنین (ع) فرمود: "من تقصیرات و گناهانش را به تو بخشیدم."

پس از آن حضرت(ع) بازگشت. خواب بیننده گوید: من از وحشت بیدار شدم و بعضی از خدام را که خوابیده بودند بیدار کردم. و با هم به همان محلی که در خوب دیده بودم آمدیم و نگاه کردیم، دیدیم که معلوم است قبر تازه ای است و مقداری خاک هم بیرون ریخته شده است؛ آن گاه جویا شدم که این قبر کیست؟ گفتند: قبر شخص ترکی است که دیروز اینجا دفن شده است. نویسنده ی سطور و مرحوم مروج هر دو لبهایمان بدین شعر مترنم گشت:

ای شــه توس فدای تو و طوف حرمت!     توس فردوس برین گشته ز یمن قدمت

مـــن به درگـــاه تـــو با روی سیاه آمده ام     این من و جرم منو و آن تو و لطف و کرمت

 

  • کبوتر سپید

ابواسماعیل هندی گفت: در هند شنیدم که خدای را در زمین حجت و امامی است.

در طلب آن از خانه خارج شدم بالاخره مرا به سوی امام علی بن موسی الرضا (ع) راهنمایی کردند وقتی به خدمت ایشان رسیدم، زبان عربی نمی دانستم به زبان هندی سلام کردم؛ آن حضرت به زبان هندی به سلامم جواب داد.

عرض کردم: در هند شنیدم که حجت خدا از مردم عربستان است لذا مرا به سوی شما راهنمایی کردند؛ به زبان هندی فرمود: من همانم که تو در طلب آنی؛ هر سوالی کردم؛ به سوالم جواب دادند.

هنگام حرکت عرض کردم من لغت عرب نمی دانم؛ از خدا بخواه تا این زبان را به من الهام نماید تا بتوانم، به لغت عرب با مردم صحبت کنم.

دست مبارکش را بر روی لبهایم مالید؛ آن گاه توانستم، با لغت عرب با مردم صحبت کنم.

***

اباصلت هروی می گوید:

عرض کردم: ای فرزند رسول خدا، من در شگفتم از این همه اشراف و تسلط شما به زبانهای گوناگون!

امام (ع) فرمود:

""من حجت خدا بر مردم هستم. چگونه می شود، خداوند فردی را حجت بر مردم قرار دهد، ولی او زبان آنان را درک نکند. مگر سخن امیر مؤمنان علی (ع) به تو نرسیده است که فرمود:

به ما "فَصلُ الخِطاب" داده شده است و آن چیزی جز شناخت زبانها نیست.""

 

  • کبوتر سپید

شیخ محمد، کفشدار روحانی، از موثقین اهل منبر مشهد، از دوست خود نقل کرد که گفت: هنگام تحویل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضا (ع) بودم.

با وجود تنگی جای، در پهلوی خود جوانی را دیدم که به زحمت نشسته است. به من گفت: هر چه می خواهی از این بزرگوار بخواه.

من چون او را جوان متجددی دیدم، خیال کردم او از روی استهزاء این حرف را می زند؛ سپس گفت: خیال نکنی که من از روی بی اعتقادی این حرف را زدم، حقیقت همین است، زیرا از این بزرگوار معجزه ی بزرگی دیده ام. بعد شروع کرد به شرح آن معجزه.

شرح معجزه در ادامه مطلب...

  • کبوتر سپید

جوانی که دست راستش از کار افتاده بود و دکتر می خواست با عمل جراحی آن رابهبود بخشد. به نظر مرحمت حضرت رضا- صلوات الله علیه- شفا یافت و مشروح جریان آن در روزنامه ی خراسان درج شد و ما مختصر آن را در اینجا نقل می کنیم:

علی اکبر برزگر ساکن مشهد، سعدآباد، خیابان طاهری، جنب مسجد سناباد گفت:

یک روز خبر وحشت انگیز فوت یکی از بستگان به من رسید؛ پس از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم، به طوری که قدرت کنترل کردن خود را از دست دادم؛ با همین حال خوابیدم و نیمه شب ناگاه از خواب پریدم و از حال طبیعی خارج شدم. وقتی که کسانم مرا بدین حال دیدند، وحشت کردند و به سر و سینه زنان به همسایگان خبر دادند؛

آقا حسن قوچانی و حاج هادی عباسی که در همسایگی منزل ما ساکن بودند، رفتند و دکتر حجازی را به بالینم آوردند.

دکتر با تک سیلی مرا به حال آورد و دستور داد که نگذارند بخوابم. آن گاه قدری حالم بهتر شد؛ ولی دستم کج و خشک گردید. اطرافیانم برای اینکه دستم را به حال طبیعی برگردانند کش و واکش دادند و در نتیجه از بند در رفت.

پس از ان مرا نزد شکسته بند بردند و تا چهل روز پیش اقای افتخاری- شکسته بند آستان قدس- می رفتم؛ ولی بهبود حاصل نشد.

بناچار به بخش اعصاب بیمارستان شاهرضا مراجعه کردم؛ و دکتر دستور عکسبرداری داد. آقای دکتر لطفی عکس گرفت و من آن را نزد دکتر شهیدی بردم؛ او پس از مشاهده ی عکس گفت: باید عمل جراحی شود و پس از عمل هم چهار ماه دستت باید در گچ باشد.

بعدا نزد دکتر فریدون شاملو رفتم و عکس را نشان دادم؛ ایشان مرا به بیمارستان شوروی سابق معرفی کرد.

سپس عازم تهران شدم و به بیمارستان شوروی مراجعه کردم؛ دکتر گفت: عمل لازم نیست؛ دستت چرک کرده؛ برای بهبود آن، چرک دستت را باید خشکاند؛ آنان با وسائلی، چرک دستم را خشکاندند و پنج نوبت هم آن را زیر برق نهادند تا دستم بهبود یافت؛ پس از آن به مشهد مراجعت کرده، به کار مشغول شدم.

در آن وقت، به دروازه ی قوچان مشهد می رفتم و در دکان استاد علی نجار کار می کردم و روزانه پنجاه ریال مزد می گرفتم. دیری نپایید که باز مرض دست بروز کرد و به درد و ناراحتی گرفتار شدم تا اینکه دستم از کار افتاد و بیکار شدم.

باز به راهنمایی یکی از دوستانم به بیمارستان شاهرضا رفتم و دستور عکسبرداری دادند و پس از گرفتن عکس آقایان! پرفسور بولوند و دکتر حسین شهیدی معاینه کردند و پرفسور بولوند گفت: در 23 اسفند ماه با پرداخت پولی بابت خونی که پس از انجام عمل جراحی باید تزریق شود، باید بستری گردد؛ و اگر هم قادر به پرداخت پول نیست باید استشهاد محل تهیه کند.

من پس از تهیه استشهاد و تصدیق کلانتری و امضای سرهنگ حیدری خود را برای بستری شدن آماده و به بیمارستان مراجعه کردم؛ و در اطاق 6 تخت شماره ی 2 بستری شدم.

قبل از عمل، به یکی از پرستاران گفتم: آیا من خوب خواهم شد؟ او در جواب گفت: من به بهبود دستت خوش بین نیستم. من از شنیدن این سخن ناراحت شدم و دلم شکست و در بستر خوابیدم.

در اوایل خواب، در خواب دیدم: آقایی تبسم کنان، به اطاق وارد شد. سلام کردم و برای احترام او خواستم از جا برخیزم که ایشان دستش را روی سینه ام نهاد و فرمود: فرزندم! آرام باش و این نبات را بگیر.

من دست چپم را دراز کردم تا نبات را بگیرم؛ فرمود: با دست راستت بگیر. گفتم: دست راستم قدرت حرکت ندارد؛ با تغیّر فرمود: نبات را بگیر! و نبات را در کف دستم نهاد و فرمود: بخور. گفتم: نمی توانم؛ زیرا دستم قدرت حرکت ندارد.

آن حضرت تبسمی کرد و آستین پیراهنم را بالا زد و باندی را که دکتر بسته بود پایین برد و تکان داد.

یک مرتبه از خواب بیدار شدم نگاه کرده، دیدم باند باز شده و دستم خوب است و به اندازه یک سیر نبات هم در دست من هست. از شدت شوق به گریه افتادم و فریاد زده، از اطاق خارج شدم (مثل اینکه عقب آن حضرت می روم.)

آن گاه پرستاران و بیماران بخش، از صدا و فریاد گریه ام اطرافم را گرفتندَ؛ و نباتی را که در کف دستم بود گرفته، میان بیماران تقسیم کردند.

من با شوق و شعف تمام، به اطاق دکتر شهیدی رفتم و دستم را به ایشان نشان دادم؛ و او پس از معاینه گفت: دستت خوب شده و هیچ عیبی ندارد.

همان روز مرخص شدم و از بیمارستان به حرم مطهر حضرت رضا صلوات الله علیه رفتم.

کرامات رضویه، ج 2، ص 260

  • کبوتر سپید

ساک کوچک در دست خانم و ساک بزرگ در دست آقا. آخرین پله ها را که زیر پا می گذارند، خیس عرق شده و نفس هایشان به شماره افتاده است. پسر بچه هم که دارد به زحمت خود را از چند پله پایین تر به بالا می کشد غرغرکنان می گوید:

- ای بابا! جا قحطی بود؟! من که نمی توانم اینهمه پله را بالا بیایم و پایین بروم. چرا همان طبقه ی اول اتاق نگرفتید؟

خانم درحالی که ساکش را بر روی زمین می گذارد، نفس نفس زنان و با کلماتی متقاطع جواب می دهد:

- آخر مامان جان! از آن طبقه ی اول که جایی دیده نمی شود. از این طبقه همه جا دیده می شود؛ حرم، خیابان ها، ماشین ها، مغازه ها. این هم اتاق شماره ی هشت. به به، چه اتاق دلباز و راحتی. از همه بهتر آن پنجره ی رو به حضرتش!

با گفتن این کلمات ساکش را بر می دارد و وارد اتاق می شود. شوهر و فرزندش هم پشت سرش وارد می شوند. همین که ساک ها را در گوشه ی اتاق بر روی زمین می گذارند، زن به سوی پنجره رفته، آن را باز می کند و همین که چشمش به گنبد طلایی امام رضا (ع) می افتد، خبردار ایستاده و با چشمانی پر از اشک، تعظیم کنان می گوید:

- السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.

وقتی بر می گردد می بیند شوهرش هم تعظیم کنان، دارد به امام رضا (ع) سلام می دهد. چادرش را از روی سرش بر می دارد و به روی تخت پرت می کند و همراه با شوهرش به باز کردن ساک ها و جابجا نمودن وسایل مشغول می شود. در همین لحظه، صدای گوشخراش ترمز دو اتومبیل و برخورد آنها با یکدیگر از خیابان به گوش می رسد. پسرک چهار- پنج ساله با سرعت به سوی پنجره می دود و خود را تا کمر از لبه ی آن بالا می کشد. پدر و مادر کودک تا می آیند بگویند؛ "مواظب باش" کودک از پنجره به پایین پرت می شود و جیغ کشداری می کشد و زن با تمام وجود فریاد می زند:

- یا امام رضا، ما میهمان توایم به دادمان برس...

و بدون چادر و کفش از پله ها به سوی پایین می دود. شوهرش هم همراه با او، ناله کنان و بر سر زنان، به سمت پایین می دود و هر چهار- پنج پله را یکی می کند. به خیابان که می رسد جمعیت زیادی را می بیند که زیر پنجره ی اتاق آنها آنها جمع شده اند. با قدرتی عجیب، مردم را کنار می زنند و خود را به وسط جمعیت می رسانند. با کمال تعجب فرزند خود را می بیند که بر روی پاهای خود ایستاده و هاج و واج به مردم نگاه می کند و همینکه چشمش به پدر و مادر خود می افتد خویش را در آغوش مادر می اندازد و می زند زیر گریه. مادر سراپای او را انداز ورانداز می کند و هنگامی که از سلامتیش مطمئن می شود او را چون جان شیرین در آغوش می کشد و می پرسد:

- مادر جان! چطور شد که از آن بالا افتادی و طوریت نشد؟!

و کودک همچنان که گریه می کند پاسخ می دهد:

- وقتی به پایین پرت شدم، جیغ کشیدم. یکدفعه یک آقای خوشگل و خوشبو، مرا بین زمین و آسمان گرفت و آهسته بر زمین گذاشت. بعدش هم غیب شد!

  • کبوتر سپید

موسی بن سیار می گوید: همراه حضرت رضا (ع) بودم؛ همینکه نزدیک دیوارهای توس رسیدیم صدای ناله و گریه ای شنیدیم؛ من به جست و جوی آن رفتم، ناگهان دیدم جنازه ای را می آورند؛ آن حضرت درحالی که پای از رکاب خالی کرده بود پیاده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند کرد و چنان بدان چسبید همچون بچه ای که به مادرش می چسبد آن گاه رو به من کرده، فرمود:

" مَن شَیَّع جنازَة ولی مِن اَولیائنا خَرَج من ذُنُوبه کَیَومٍ ولدته امّه لا ذَنبَ لَه."

هرکس جنازه ای از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش زدوده می شود.

بالاخره جنازه را کنار قبر گذاشتند. امام (ع) مردم را به یک طرف کرد تا میت را مشاهده نمود و دست خود را روی سینه اش گذاشت و فرمود: فلانی! تو را بشارت می دهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید.

عرض کردم: فدایت شوم؛ مگر این مرد را می شناسی؟ اینجا سرزمینی است که تاکنون در آن گام ننهاده ای.

فرمود: موسی! مگر نمی دانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه می شود... .

 

  • کبوتر سپید

یکی از روحانیون مورد اعتماد، از قول دوست روحانی خود، نقل کرد و گفت:

من از حرم مطهر خارج شدم؛ ناگهان به خانمی- که قبل از من از حرم خارج شده بود- در مسیر راه، برخوردم و دیدم همینکه از بست و محیط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته، داخل کیف دستی خود گذاشت.

من که گستاخی او را نتوانستم تحمل کنم گفتم: خانم! مگر حجاب فقط در حرم باید باشد؟

او با کمال احترام و ادب گفت: آقا! من مسلمان نیستم. پرسیدم: پس چه آیینی داری؟ گفت: نصرانی هستم.

گفتم: پس در حرم چه می کردی؟

گفت: آمده بودم از حضرت رضا (ع) تشکر کنم. پرسیدم برای چه؟

گفت: پسرم فلج بود. هرچه او را برای معالجه نزد پزشکان بردم، سودی نبخشید؛ بالاخره با همان حال، به مدرسه رفت.

همکلاسانش او را به معالجه تشویق کردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا برای معالجه نزد پزشکان متخصص برده؛ اما سودی نبخشیده است.

همکلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو، تو را به حرم مطهر حضرت رضا (ع) ببرد تا شفا بگیری.

همینکه پسرم از مدرسه بازگشت. گریان گفت: مادر! گفتی مرا پیش همه ی پزشکان برده ای.

اما هنوز مرا به مشهد امام رضا (ع) و نزد آن امام (ع) که همکلاسانم می گویند مریضها را شفا می بخشد نبرده ای.

گفتم: پسرم! امام رضا مسلمانان را ویزیت نمی کند؛ به خاطر اینکه ما نصرانی هستیم تو را ویزیت نخواهد کرد.

اما او با اصرار تمام می گفت: تو مرا ببر؛ مرا هم ویزیت می کند؛ ولی من انکار می کردم و باز او اصرار، بالاخره گریان به بستر خود رفت.

چون نیمه شب فرا رسید صدا زد مامان! مامان! بیا! من با شتاب رفتم. گفت: مامان! دیدی آن آقا، مرا هم ویزیت کرد! او، خودش، به خانه ی ما آمد و گفت: به مادرت بگو هر که در خانه ی ما بیاید او را ویزیت می کنیم.

 

  • کبوتر سپید

شیخ محمد حسین- که از دوستان مرحوم میرزا محمود مجتهد شیرازی بود- به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا (ع) از عراق مسافرت کرد و پس از ورود به مشهد مقدس دانه ای در انگشت دستش آشکار شد و سخت او را ناراحت ساخت؛ چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه بردند، جراح نصرانی گفت: باید فورا انگشتش بریده شود؛ و گرنه به بالا سرایت خواهد کرد.

ابتدا جناب شیخ قبول نمی کرد و حاضر نمی شود انگشتش را ببرند.

طبیب گفت: اگر فردا بیایی، باید از بند دستت بریده شود؛شیخ برگشت و درد شدت گرفت؛ شب تا صبح ناله می کرد؛ فردا به بریدن انگشت، راضی گردید.

چون او را به مریضخانه بردند جراح دستش را دید؛ و گفت باید از بند دست بریده شود، قبول نکرد و گفت: من حاضرم؛ فقط انگشتم بریده شود. جراح گفت: فایده ندارد و اگر الآن از بند دستت بریده نشود به بالاتر سرایت کرده، فردا باید از کتف بریده شود شیخ برگشت و درد شدت گرفت؛ به طوری که صبح به بریدن دست راضی شد چون او را نزد جراح بردند و دستش را دید، گفت: به بالا سرایت کرده است و باید از کتف بریده شود و دیگر از بند دست بریدن فایده ندارد، اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت کرده به قلب رسیده، هلاک خواهد شد.

شیخ به بریدن دست از کتف راضی نشد و برگشت درد شدیدتر شد و تا صبح ناله می کرد و حاضر شد که از کتف بریده شود، و رفقایش او را به طرف مریضخانه حرکت دادند تا دستش را از کتف ببرند. در وسط راه، گفت: رفقا! ممکن است در مریضخانه از دنیا بروم؛ اول مرا به حرم مطهر حضرت رضا (ع) ببرید. او را به حرم بردند و در گوشه ای از حرم جای دادند.

شیخ گریه ی زیادی کرده، به حضرت رضا (ع) شکایت کرده، گفت: آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلایی مبتلی شود و شما به فریادش نرسید؟

"و انت الامام الرّؤوف" با اینکه شما امام رؤوف هستی، خصوصا "درباره زوار".

پس حالت غشی عارضش شد؛ در آن حال حضرت رضا (ع) را ملاقات می کرد؛ آن حضرت دست مبارک، بر کتف او تا انگشتانش کشیده، فرمود: شفا یافتی!

شیخ به خود آمد دید دستش هیچ دردی ندارد؛ رفقا آمدند تا او را به مریضخانه ببرند. جریان شفای خود را به دست آن حضرت، به آنها نگفت؛ چون او را نزد جراح نصرانی بردند جراح دستش را نگاه کرده، اثری از آن دانه ندید.

به احتمال آن که شاید دست دیگرش باشد آن دست دیگر را هم مشاهده کرد و دید که سالم است؛ سپس گفت:

ای شیخ! آیا مسیح را ملاقات کردی؟

شیخ فرمود: کسی را دیدم که از مسیح هم بالاتر است و او مرا شفا داد... .

 

  • کبوتر سپید

ناقل: آیة الله شیخ مجتبی قزوینی

این سوال را خیلی ها از من می پرسند که؛ "این همه دقت و تبحر علمی را از کجا بدست آوردی؟! مگر تو چقدر مطالعه می کنی و گنجایش حافظه ات و دقت درکت چقدر است؟!"

راستش را بخواهید، من هم مثل بقیه مردم هستم، مثل تو، مثل او، مثل اکثر مردم. نابغه نیستم و از فضا نیامده ام. در شبانه روز، پنجاه ساعت مطالعه هم ندارم. اما اینهمه دقت و بار علمی که می بینید، همه مربوط است به یک نگاه! یک نگاه از یک کیمیاگر آسمانی!

بدون شک آن روز بهترین روز عمر من بوده و هست. همان روزی که وضو گرفتم و ذکر گویان راه خانه ی معشوق را پیمودم، راه حرم امام رضا (ع) را. حرم خیلی شلوغ نبود و من توانستم در مقابل ضریح، پیش روی مبارک آقا علی بن موسی الرضا (ع) جایی گیر بیاورم و بنشینم. مثل همیشه زیارتنامه ی حضرت را خواندم و با تمام وجود از آقا خواهشی کردم. عرض کردم آقا؛

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند             آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند؟

آقا جان، من نوکرتم، غلامتم. لباس رسمی نوکری شما را به تن کرده ام و می خواهم که در راه شما، به دین اسلام و مذهب بر حق تشیع خدمت کنم. حالا چه می شود که یک نگاه، یک نظر، یک گوشه ی چشمی به این غلامت بکنی، آخر از شما که چیزی کم نمی شود...

هنوز داشتم حرف می زدم که یکدفعه متوجه شدم از ضریح مطهر آقا خبری نیست. نه این که فکر کنی خواب می دیدم ها، نه! بیدار بودم، بیدار بیدار! اما ضریح غیب شده بود و یک تخت زیبا و مرصّع به جای آن قرار داشت. تختی که زیباترین و گرانبها ترین تختهای پادشاهان در برابرش هیچ بود. تختی که تخت سلیمان در برابرش فروغی نداشت. و آقا روی آن خوابیده بود، به همان حالت نیمرخ. تمام وجودش از نور بود، نوری آسمانی و خیره کننده! و من مات و مبهوت مانده بودم و زبانم بند آمده بود. یک عمر آرزوی چنین لحظه ای را داشتم اما حالا که آن لحظه فرا رسیده بود، شوکه شده بودم و ابهت امام (ع) مرا گرفته بود. اما آقا، حرف های مرا شنیده بود و نیازی به تکرار آن احساس نمی شد. برای همین سر مبارکش را اندکی بالا آورد و بی آنکه حرفی بزند، فقط یک نگاهی به من کرد. نگاهی که تا عمق وجود من نفوذ کرد و قلبم را از نور علم و معنویت آکند. همین که آقا، سر مبارک را پایین آورد و بر بالش نهاد، متوجه شدم که از تخت خبری نیست و همان ضریح قبلی در مقابلم قرار دارد. امام (ع) از نظرم غایب شده بود ولی سنگینی علمی را که به سینه ام تزریق فرموده بود حس می کردم. همان علمی که هنوز هم با من هست و همگان را به شگفتی واداشته است. من هرچه دارم از آن یک نگاه است!

  • کبوتر سپید

عبدالله محمد هاشمی گفت: روزی نزد مامون رفتم، او مرا پهلوی خود نشانید، دستور داد همه خارج شدند؛ سپس غذا آورند و پرده آویخته؛ خدمتکاری را _ که در پس پرده بود _ گفت: درباره ی حضرت رضا (ع) مرثیه ای بخوان او ابیت زیر را خواند.

سقیاً بطوس من اضحی بها قطغاً           من عتره المصطفی القی لنــا حزناً

اعنی ابا الحســــن المامول ان له           حقاً علی کل من اضحی بها شحنا

مامون گریست، سپس گفت: عبدالله! فامیل تو و من، مرا سرزنش می کردند که چرا علی بن موسی الرضا (ع) را برای ولایتعهدی انتخاب کرده ام؟ اینک جریانی برایت نقل کنم که تعجب کنی.

روزی به خدمت حضرت رضا (ع) رسیدم و عرض کردم که زاهریه کنیزکی است که من بسیار دوست می دارم و هیچ یک از کنیزان را بر او برتری نمی دهم؛ چندین بار وضع حملش فرارسیده و بچه اش را سقط کرده است؛ آیا چاره ای در نظر دارید که ابن بار بچه اش را سقط نکند؟ فرمود: این بار از سقط فرزندت بیمناک مباش. زیرا به زودی فرزند پسری سالم و نمکین _ که از همه به مادرش شبیه تر است _ می زاید و از نشانه های ظاهری او انگشت زیادی کوچکی است که بر دست راست و پای چپ او آفریده شده است.

با خود گفتم، خدای بر هر چیز تواناست.

چون زمان وضع حملش فرا رسید به قابله گفتم: بمحض اینکه بچه پسر یا دختر، متولد شد او را نزد من بیاور.

چون بچه به دنیا آمد قابله فرزند پسری را _ که مانند ستاره ی درخشانی بود و انگشتی اضافی بر پای چپ و دست راستش داشت _ نزد من آورد. مامون گفت: حال، خودتان داوری کنید؛  امامی بدین قدر و منزلت را که به ولایتعهدی برگزیدم؛ آنان چرا باید ملامتم کنند؟

و نیز باید ما توجه کنیم امامی که وقتی قاتلش دست نیاز به سویش دراز کند، حاجتش را بر می آورد؛ چگونه دوستان و زائرانش را که دست نیاز به سویش دراز کنند، پیش خدای تعالی از آنان شفاعت نکند و نیازشان را برنیاورد؟

دوستان را کجا کنی محروم؟            تو که با دشمنان نظر داری

منتهی الآمال، ص 879.

  • کبوتر سپید